دلم خواست :

معصومیت اولین دیدار را ، لبخند های اولین گفت و گو را ، لوح سفید خالی از حرف های اضافی و نقطه ها را . نگاهی که از ترس غرق شدن در آن ، چشمانم را بم ؛ آزادی بال و پر گشودن ، بی دغدغه ی سقوط پریدن ، بی محابا سرودن را . دلم خواست . خواست که یک لحظه فراموش کنم که "دل خیالی بیش نیست" ؛ که مست خواب ، چشمانم را ببندم و رویا ببینم .

چند وقتی است ، دقیقا در آن لحظه ای که عمیقا به دنبال کلمات مناسبم ، از ذهنم فرار می کنند . من تنها قانون قلمرو شعر و احساس را شکستم ، میوه ی ممنوعه ی عقل را چشیدم و این مجازات من است . مسخ شده ام و محکوم به برقراری ارتباط با اصوات و نه کلمات . موسیقی تنها پناهگاهی است که برایم مانده ولی گاهی از بین خاکستر نوشته های آینده ام ، شعله ای مثل همین نوشته سر بر می آورد . 

و جای این شعله های کوچک فانوس است ، نیست ؟!

با فلسفه ی پشت استفاده از شبکه های اجتماعی مخالفم چون به نظرم ظواهر ارزش به اشتراک گذاشتن ندارند و هر چیزی هم که در باطن است ، شأنی والاتر از آن دارد که به نمایش گذاشته شود . ولی موهبت عمیقی هم در این " به اشتراک گذاشتن " هست . شنیدن پژواک صدایمان ، باعث می شود طنینش از یادمان نرود . به خاطر همین ، این آخرین نخ را نبریده ام . فانوسی که لازم است گاهی با آن چهره ام را در آینه ببینم . خیلی وقت بود باور کرده بودم نوشتن این قبیل نوشته ها پوچ است ، حالا می بینم گاهی لازم است . 


جرقه ی 

کانال تلگرام فانوس را زده ام ؛ از این به بعد ، خبر پست های جدید و موسیقی ها و هر آنچه دل تنگم خوش داشت و در قد و قواره ی یک پست نبود ، همانجا ، جا خوش می کند . اگر شما هم بیایید ، خوشحال می شوم که با هم ببینیم و بشنویم . از تصور لبخندی که بر لبان کسی با یک موسیقی می نشیند و من نقشی در شنیده شدن آن داشته ام ، کیفور می شوم .


مشخصات

آخرین جستجو ها