زیباترین قطعه ی آلبوم Babel ، پر از آرزوست ؛ متن موسیقی به نظرم به قدر کافی زیبا و گویاست که دیگر آن چند خط مورد علاقه ام را با ترجمه و توصیف لنگ نکنم ! :
We will run and scream
You will dance with me
They'll fulfill our dreams
And we'll be free
And we will be who we are
And they'll heal our scars
.Sadness will be far away
دانلود قطعه ی Not With Hate
آلبوم : Babel
اثر Mumford & Sons
پ.ن : This ain't no Sham . I am what I am
بزرگترین گودال دنیا ، در اقیانوس ، و آرام است . آب آن حوالی تکان نمی خورد ، غوطه وران این گودال بی تفاوتند و به انتها فکری نمی کنند . تنها تماشاچیان اطراف هر یک از غرق شده ها هستند که گاهی از خود می پرسند : پس کی به ته آن گودال می رسد ؟
در آن هاله ی سکوت و س و تعلیق ، نفسی نیست و فریاد " از گلوی من دستاتو بردار " در نطفه ی فکر خفه شده . در آن سیاه چاله ، نور غیرممکن است و خیال پر شکسته ، بی نهایت است که موج می زند . پیرمرد را همینجا بود که دریا در هم شکست .
پ.ن : داشتم از حافظ امید می کندم که وفق حال شب تار ما ، نوایی ندارد و گفت :
شراب تلخ می خواهم ، که مردافگن بود زورش / که تا یک دم بر آسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ، ندارد شهد آسایش / مذاق حرص و آز ای دل بشو ، از تلخ و از شورش
بیاور می ، که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن / به لعب زهره ی چنگی و مریخ سلح شورش
کمند صید بهرامی بیفگن ، جام جم بردار / که من پیمودم این صحرا ، نه بهرام است و نه گورش .
شنبه ی این هفته ، 29 دی ماه ، میلاد فرهاد مهراد بود . بهانه ای بود برای مرور صدایش ، و چقدر چسبید ! مستقیم به سراغ اجراهای کنسرت آمریکا رفتم و در " جمعه " سوت زدم ، به " آینه " نگاه کردم و با لبی خسته از خودم پرسیدم : "این غریبه کیه ." ، از صبح آن شنبه نالیدم که " روز بدی بود . " ؛ یاد آن شبی افتادم که در یک راه خلوت ، با صدای بلند می خواندم " از صدا افتاده تار و کمونچه . " و فهمیدم عابری هم این خلوت و سکوت کوچه را با من سهیم است و صدایم را پایین آوردم و زمزمه کردم " طاقا شکسته است " . یادی از " گل یخ " کردم و یاد " اشک ها و لبخند ها " افتادم . و این پیوند با دنیای فیلم های کلاسیک تا "سقف" ادامه پیدا کرد . چند روز قبل تر ، فیلم زیبای It's a Wonderful Life را دیده بودم ، ( و به هر کسی که به دنبال حال خوب است تماشایش را پیشنهاد می کنم ) و از هم آهنگی غریب متن " سقف " و تکه هایی از داستان این فیلم لذت بردم . شعر زیبایی از ایرج جنتی عطایی که با صدای فرهاد مهراد ماندگار شده و گرچه چند روزی گذشته ، اما خالی از لطف نیست با این پست و این ترانه ، یادی کنم از آن " با صدای بی صدا ، مثل یه کوه بلند ، مثل یه خواب کوتاه " . . " سقف " کمتر از " کودکانه " و " جمعه " شنیده شده اما همانقدر زیباست .
سقف با صدای فرهاد مهراد ، اجرای کنسرت آمریکا
پ.ن : " سقفمون افسوس و افسوس ، تن ابر آسمونه / یه افق ، یه بی نهایت ، کمترین فاصلمونه "
نمی دانم شما هم تجربه کرده اید یا نه . لحظاتی که ابدا نمی دانید چه کار کنید ! اصلا و ابدا ! خب هر کس مشغولیت خاصی دارد ، درس ، کار ، خانواده ، کار های خانه و . ولی لحظاتی هست که می خواهیم فقط و فقط یک کار تازه بکنیم که به ما حس و حال خوبی دهد و ما به صفحه ی خالی جواب های احتمالی زل می زنیم و منتظریم وقت این امتحان زندگی تمام شود !
تصمیم گرفتم در یکی از چنین لحظاتی ، یک سریال خوب را تجربه کنم . و از کجا مطمئن باشم که خوب است ؟! چون شب گذشته گلدن گلوب بهترین بازیگر زن سریال کمدی را برده و از آنجایی که در لیست فیلم و سریال هایی بود که دوست داشتم در آینده تماشا کنم ، Marvelous Mrs. Maisel را شروع کردم . 3 قسمت پشت سر هم دیدم . مفرح و دوست داشتنی است ؛ و البته خنده دار . گرچه بار درام سریال هم زیاد است و به همین خاطر نمی شود در ذهنمان ببریم و در دسته ی سریال هایی مثل Friends و How I met your mother و . قرارش دهیم .
و راستش این سریال ، داستان انسان هایی است که در یک لحظه از زندگیشان برمیگردند و به همه چیز نگاه می کنند و از خودشان میپرسند همین ها را می خواستم ؟! واقعا ؟ پس چرا آن احساسی که باید و شاید را ندارم ؟ و برای تغییر احساس لحظه ایشان تصمیم های بزرگی می گیرند . احساسات بلندی لازم است که ما را به پرتگاه تغییر ببرد و همتی عمیق لازم است تا برای رفتن به سمت احساس خوب پل بزنیم .
و بخش دیگری از ذهنم که در جستجوی پاسخ برای این سوال میگردد که آیا چنین کاری درست است ، لابه لای خاطراتم مطلبی را از وبسایت ترجمان پیدا می کند که می گفت " توصیه ی اینکه برای انتخاب رشته و شغل برو دنبال علاقه ات همیشه هم جواب نمیده " چراکه علایق به مرور ایجاد می شوند و بحث نظریه ی رشد را پیش می کشد و . (اگر کنجکاو شدید ، برای مطالعه اش کلیک کنید ) پس منطق ارجحیت دارد و خوشبخت تر می کند ، حداقل در تصمیم های بزرگ .
حالا کدام یک درست است ؟ به کدام یک اعتماد کنیم ؟ منطق یا احساسات ؟ من هم نمیدانم ! پس این را سقراط وار به خودتان و خودم واگذار می کنم که جوابی پیدا کنیم (که شاید جواب هیچکدام درست نباشد یا اصلا جوابی پیدا نکنیم و به نظرم مثل خیلی موارد دیگر هیچ اشکالی ندارد !) . و هنوز هم نمیدانم ترازوی سریال به کدام سمت سنگینی می کند ( گرچه روی احساسات شرط می بندم ) و خلاصه اینکه خواستم معرفیش کرده باشم و از درام ظریف سریال هم کمی بگویم و آرامشی با نوشتن کسب کرده باشم . یک روزنه ی دیگر در روز هایی که می گذرند .
وقتی برای اولین بار شنیدم ، ویرانم کرد . دوازده دقیقه میخکوب بیت ها می شدم و زخم هر مصرع با هر بار گوش کردنم عمیق تر می شد . روز هایی هست که حالتان خوش نیست و یک موسیقی ، کتاب ، فیلم یا شعر می شود هم قصه تان ، نمک روی زخمتان ، لعنتی دوست داشتنی تان . برای من " نقطه چین " از همین ها بود . احسان افشاری و اشعارش را با این دکلمه شناختم .
تک تک بیت هایش حرفی برای گفتن داشت و این پست وبلاگ ، اولین پست زیر مجموعه ی موضوع " زمزمه" است و نجوایی کافی است و اکتفا می کنم به اینکه بگویم : زیباترین بیتش از نظر من با آن فضاسازی خوب صدای باران ، می گفت و می گوید :
نه یک سیاره ی آبی ، نه مروارید کیهان است / زمین گهواره ی جا مانده ای در زیر باران است .
دانلود " نقطه چین " از کانال تلگرام احسان افشاری
چطور می توان عشق و مهربانی ، میهن پرستی و ظلم ستیزی ، اشک و لبخند را در یک فیلم گنجاند و تک تکشان را به زیبایی به تصویر کشید ؟ از خودم میپرسم کی تجربه ی تماشای چنین لذت نابی را دوباره تجربه خواهم کرد و از قبل جواب احتمالیش را می دانم ؛ هیچ وقت ولی امیدوارم یک روز . وقتی سال هاست " صدای موسیقی " را نشنیده ام .
باقی احساسات و نظراتم راجع به اشک ها و لبخند ها (The Sound of Music) را در ادامه ی مطلب نوشته ام تا اگر هنوز آن را تماشا نکرده اید ، حس تازگی تک تک لحظات دلنشینش را از شما دریغ نکنم .
ادامه مطلب
تازه ترین رمان دن براون ، داستان دیگری از مجموعه ی ماجراهای نمادشناس مشهور ، رابرت لنگدان است . لنگدان این بار درگیر ماجرایی است که دانشجوی سابقش در هاروارد ، ادموند کرش ، ثروتمند پیشرو حوزه ی علم و فناوری خصوصا علوم کامپیوتر ( شخصیتی شاید شبیه به تونی استارک یا حتی ایلان ماسک ) در قلب آن قرار دارد و عمده ی داستان و ماجرا هم در کشور اسپانیا اتفاق می افتد .
رمان در همان سبک معمول دن براون است ؛ فصل هایی مجزا و خطوط روایی موازی که داستان را ذره ذره پیش می برند و سعی در بیان برخی حقایق پنهان تاریخی دارند . جنایتی رخ می دهد و رابرت لنگدان ، استاد دانشگاه هاروارد ( با آن ساعت میکی موس همیشگی ! ) در تلاش برای باز کردن گره های معمای پشت پرده است . اگر از رمان های قبلی دن براون در مجموعه ی رابرت لنگدان ( فرشتگان و شیاطین ، راز داوینچی ، نماد گمشده و دوزخ ) خوشتان آمده ، به احتمال زیاد از این کتاب لذت می برید اما پس از مطالعه ی همه ی پنج کتاب ، میتوان یک سیر تحول خاص را لابه لای داستان ها مشاهده کرد . گرچه از همان فرشتگان و شیاطین ، شیفتگی و علاقه ی دن براون به موضوعات محبوب علمی محسوس بود اما کفه ی ترازو به سمت افشاگری ها و مسائل تاریخی سنگینی می کرد . رفته رفته از راز داوینچی به بعد افشاگری ها جایشان را به برخی گمانه زنی های علمی دادند و به نظر میرسد دن براون بیشتر افشاگری های تاریخی خود را رو کرده است و حالا عموما مایه های علمی و چه بسا علمی تخیلی در رمان هایش به کار می برد تا جایی که در " خاستگاه " دیگر خبری از راز تاریخی جنجال برانگیز یا یک انجمن سری نیست . عملا می توان دوزخ و خاستگاه را متفاوت با سه رمان اول این مجموعه دانست .
خاستگاه ، همان طور که از نامش پیداست ، به یکی از بنیادی ترین سوال های بشر می پردازد : " این که از کجا آمده ایم ؟ " و ذهن خواننده را از همان ابتدا با پاسخ هایی که تک تکمان به این سوال داده ایم درگیر می کند . اشتیاق برای شنیدن جواب نویسنده و شاید بارقه ای امید برای آشنا شدن با نگاهی تازه به این مسئله ، برای افراد کنجکاو دام هوشمندانه ای است که وادارشان می کند تا آخرین صفحه رمان را دنبال کنند . این حس تعلیقی است که در هر پنج کتاب مجموعه ی رابرت لنگدان موج می زند و جالب اینکه نمیشود گفت پایان بندی رمان و پاسخ به این سوال ناامید کننده است ؛ شاید لفظ چالش برانگیز و یک " گمانه زنی " با پشتوانه ی یک سری حقایق علمی و چاشنی تخیل توصیف خوبی از آخر داستان باشد .
زیبایی همیشگی این مجموعه کتاب ها از نظر من ، توصیفات شهر هایی پر از آثار و بناهای مشهور تاریخی یا مدرن و همچنین وصف شاهکار های هنری است . در "دوزخ " برای قرار گرفتن هر چه بیشتر در فضای داستان سعی می کردم تا با جستجوی نام مکان ها ، تصاویرشان و حتی استفاده از نقشه های سه بعدی گوگل ، هر چه بیشتر در جریان داستان قرار بگیرم ، هر آنچه توصیف می شود عینا مشاهده کنم و هر چه بیشتر از این سفر مجازی لذت ببرم . در حین مطالعه با زیرمجموعه ای از گوگل به نام Google Arts & Culture آشنا شدم که بازدید از موزه ها و اماکن تاریخی را به صورتی سه بعدی و مشاهده ی آثار هنری را با کیفیت تصویری بالا برایم ممکن کرد و آشنایی با این وبسایت و اپلیکیشنش طی مطالعه ی " خاستگاه " خالی از لطف نبود .
مثل همیشه ترجمه ی دوست داشتنی حسین شهرابی به جذابیت کتاب افزوده و پاورقی ها حین مطالعه ی کتاب دلنشینند . متاسفانه خاستگاه برای گرفتن مجوز چاپ ، چند صفحه ای حذفیات و سانسور داشته که آن ها را هم حسین شهرابی در وبلاگ تلگرامیش ( تأملات علمی تخیلی ) منتشر کرده و می توانید ترجمه ی کامل کتاب را به این شکل داشته باشید .
در کل اگر بخواهم " خاستگاه " را با بقیه ی رمان هایی که از دن بروان خوانده ام مقایسه کنم در پایین ترین جایگاه در کنار " نماد گمشده " قرار می گیرد و همچنان " راز داوینچی " و " دوزخ " محبوب ترین داستان هایم از مجموعه ی رابرت لنگدان هستند . " غافلگیری " شخص من در چهار رمان قبل خصوصا در راز داوینچی بیشتر بود و می توانم بگویم در خاستگاه از اواسط داستان ظنی بردم که آخر کار هم درست از کار در آمد و به نظرم این حاکی از کلیشه ای بودن پایان بندی داستان است . به هر حال مطالعه ی این کتاب را به دوستداران رمان های قبل دن براون پیشنهاد می کنم ، و کسانی که می خواهند از این مجموعه برای اولین بار کتابی مطالعه کنند ، شاید "راز داوینچی" و یا "فرشتگان و شیاطین" انتخاب مناسب تری است . در کل هر 5 رمان داستانی کاملا مجزا و مستقل از هم دارند و پیوستگی خاصی بینشان نیست و این آزادی عملی می دهد برای انتخاب نقطه ی شروع درگیری با ماجراهای رابرت لنگدان .
درون لویین دیویس ( Inside Llewyn Davis ) فیلمی اثر برادران کوهن است که یک خواننده ی موسیقی فولک ، لویین دیویس ( با نقش آفرینی اسکار آیزاک ) را در دهه ی هفتاد و در زمانی مصادف با آغاز محبوبیت سبکی از موسیقی تحت عنوان Folk به تصویر می کشد . داستان فیلم را می توان از دو جنبه ی تصویر کردن زندگی شخصی شخصیت اول و همچنین حال و هوای آن سال ها و اوضاع موسیقی فولک بررسی کرد .
همین جا لازم است توضیحاتی در خصوص سبک فولک بدهم که به نظرم دانستن آنها پیش از دیدن فیلم و خواندن این مطلب خالی از لطف نباشد . لغت Folk در موسیقی اصولا به سبکی از موسیقی و آهنگ هایی اطلاق می شود که سازنده ی ملودی یا نویسنده ی متنشان در لا به لای گذر زمان گم شده ، سینه به سینه گشته و تا به امروز رسیده و به نوعی بازتاب فرهنگ ملتی است که این موسیقی در آن جا رایج است و می توان آن را موسیقی محلی یک ملت معنی کرد . اما منظور از موسیقی Folk در این فیلم و در ادبیات موسیقی معاصر معمولا سبک دیگری است که در نیمه های قرن بیستم پا گرفت . عنوان کامل این سبک را برای اشتباه نشدن با قبلی ، Contemporary folk music ( موسیقی محلی معاصر یا موسیقی مردمی معاصر ) گذاشته اند گرچه این روز ها عموما به اختصار همان Folk نامیده می شود .
راستش ارائه ی تعریف خاصی برای این موسیقی سخت است و شاید با گوش دادن به آثار متعدد بتوان یک تصویر کلی از آن در ذهن ساخت . غالبا تصویری که در ذهن من زنده می شود ، در همین فیلم به وفور وجود دارد . یک مرد با یک گیتار و متن آهنگی که شاید شرح حال و هوای درونی ، یا وصف فراق یار و یا شاید یک داستان کوتاه باشد ! از چهره های فراموش نشدنی این سبک موسیقی هم میتوان به باب دیلن و لئونارد کوهن اشاره کرد .
موسیقی متن این فیلم ، مجموعه ای از آثاری شنیدنی است . صدای هنرمندی که به عنوان مایک ، همکار و شریک لویین معرفی می شود در حقیقت صدای مار مامفورد ، خواننده ای است که با گروه دوست داشتنی اش ( Mumford & sons ) موفقیت های زیادی کسب کرده اند و شاید بتوان از حائز اهمیت ترین موفقیت های این گروه ، جایزه ی گرمی آلبوم برتر سال برای آلبوم Babel را عنوان کرد .
هم ذات ( یا شاید همزاد ! ) پنداری عجیبی را که با شخصیت اول این فیلم دارم هنوز که هنوز است نفهمیده ام . 3 بار این فیلم را کامل تماشا کرده ام و با اینکه احساس سرخوردگی ای نسبی به خاطر عدم برآورده شدن همه ی انتظاراتم به من دست داده اما همیشه جایگاه والای فیلم در ذهنم حفظ شده و این خود حکایت غریبی است ! خستگی ، تنهایی ، سرگردانی یا غم پنهان پشت چشمان لویین دیویس که گاه ناخودآگاه در قالب خشم بروز پیدا می کند ؛ علتش هر چه که هست به نظرم نوشتن این مطلب را مدیونش هستم . اگر هنوز فیلم را ندیده اید پیشنهاد می کنم بعد از تماشایش ، روی ادامه ی مطلب کلیک کنید
ادامه مطلب
از میان اشیای این عالم ، چهار چیز است که مالک بردار نیست ؛ صاحب ندارد ؛ قباله ی مالکیت برایش بی معنی است ؛ ابلهانه است ؛ سخیف است . حرف رسم و رسومات ! حدود و مقررات ، عرفیات و اعتبارات ، سند و مهر و امضا و شاهد و بیع و شری ، درباره اش حرف پوچ و زشتی است : یکی کتاب است ، دیگری معبد است ، دیگری زیبایی است و دیگری . دل !
توتم پرستی ، علی شریعتی
پ.ن 1 : " هر زیبایی ای مال دلی است که آن را می فهمد ، تمام ! زیبایی لبخند صبح ، ناز شکفتن یک شکوفه ، زمزمه ی چشمه ساری در کوچه باغهای ساکت نیمه شب ، زیبایی یک اندیشه ی زیبا ، یک نوشته یا گفته ی زیبا ، یک نقاشی زیبا ، یک روح پرجاذبه و غنی و اسرارآمیز . از آن ِ کیست ؟مال کجاست ؟ اینها همه از یک کشور است ؛ همه مال یک نفر است ؛ مال دلی که با اینها آشنایی دارد ؛ خویشاوندی دارد ؛ قیمتش را می داند ، می فهمد و می یابد . "
پ.ن 2: این پاراگراف را جایی به یادگار نگه داشته بودم و قرار بود " روزنه" ی آخرین روز سال وبلاگ باشد ، اما بهانه ای شد برای دوباره خواندن " توتم پرستی " شریعتی . سال پیش که می خواندمش به طرز عجیبی به ذهنم خطور نکرد اما این بار یادم آمد توتم را جای دیگری هم شنیده ام ؛ آن هم در Inception نولانِ جان ! و در هر دو مقاله و فیلم ، در مفهومی مشترک به کار رفته اند . مرزی برای خواب و واقعیت . " هر کسی را توتمی است و توتم ، " ذکر " است . و مگرنه زندگی ، هیچ نیست جز فراموشی ؟ و خوشبختی هیچ نیست جز لذت و آرامش کسی که دیگر هیچ چیز به یاد نمی آورد ؟! . "
پ.ن 3 : نوروز پیشاپیش مبارک !
دلم خواست :
معصومیت اولین دیدار را ، لبخند های اولین گفت و گو را ، لوح سفید خالی از حرف های اضافی و نقطه ها را . نگاهی که از ترس غرق شدن در آن ، چشمانم را بم ؛ آزادی بال و پر گشودن ، بی دغدغه ی سقوط پریدن ، بی محابا سرودن را . دلم خواست . خواست که یک لحظه فراموش کنم که "دل خیالی بیش نیست" ؛ که مست خواب ، چشمانم را ببندم و رویا ببینم .
چند وقتی است ، دقیقا در آن لحظه ای که عمیقا به دنبال کلمات مناسبم ، از ذهنم فرار می کنند . من تنها قانون قلمرو شعر و احساس را شکستم ، میوه ی ممنوعه ی عقل را چشیدم و این مجازات من است . مسخ شده ام و محکوم به برقراری ارتباط با اصوات و نه کلمات . موسیقی تنها پناهگاهی است که برایم مانده ولی گاهی از بین خاکستر نوشته های آینده ام ، شعله ای مثل همین نوشته سر بر می آورد .
و جای این شعله های کوچک فانوس است ، نیست ؟!
با فلسفه ی پشت استفاده از شبکه های اجتماعی مخالفم چون به نظرم ظواهر ارزش به اشتراک گذاشتن ندارند و هر چیزی هم که در باطن است ، شأنی والاتر از آن دارد که به نمایش گذاشته شود . ولی موهبت عمیقی هم در این " به اشتراک گذاشتن " هست . شنیدن پژواک صدایمان ، باعث می شود طنینش از یادمان نرود . به خاطر همین ، این آخرین نخ را نبریده ام . فانوسی که لازم است گاهی با آن چهره ام را در آینه ببینم . خیلی وقت بود باور کرده بودم نوشتن این قبیل نوشته ها پوچ است ، حالا می بینم گاهی لازم است .
جرقه ی کانال تلگرام فانوس را زده ام ؛ از این به بعد ، خبر پست های جدید و موسیقی ها و هر آنچه دل تنگم خوش داشت و در قد و قواره ی یک پست نبود ، همانجا ، جا خوش می کند . اگر شما هم بیایید ، خوشحال می شوم که با هم ببینیم و بشنویم . از تصور لبخندی که بر لبان کسی با یک موسیقی می نشیند و من نقشی در شنیده شدن آن داشته ام ، کیفور می شوم .
نمی دانم شما هم تجربه کرده اید یا نه . لحظاتی که ابدا نمی دانید چه کار کنید ! خب هر کس مشغولیت خاصی دارد ؛ ولی لحظاتی هست که می خواهیم فقط و فقط یک کار تازه بکنیم که به ما حس و حال خوبی دهد و ما به صفحه ی خالی جواب های احتمالی زل می زنیم و منتظریم وقت این امتحان زندگی تمام شود .
تصمیم گرفتم در یکی از چنین لحظاتی ، یک سریال خوب را تجربه کنم . و چون شب گذشته گلدن گلوب بهترین بازیگر زن سریال کمدی را برده و در لیست فیلم و سریال هایی بود که دوست داشتم در آینده تماشا کنم ، Marvelous Mrs. Maisel را شروع کردم . 3 قسمت پشت سر هم دیدم . مفرح و دوست داشتنی است ؛ و البته خنده دار . گرچه بار درام سریال هم زیاد است و به همین خاطر نمی شود در ذهنمان ببریم و در دسته ی سریال هایی مثل Friends و How I met your mother و . قرارش دهیم .
و راستش این سریال ، داستان انسان هایی است که در یک لحظه از زندگیشان برمیگردند و به همه چیز نگاه می کنند و از خودشان میپرسند همین ها را می خواستم ؟ واقعا ؟! پس چرا آن احساسی که باید و شاید داشته باشم را ندارم ؟ و برای تغییر احساس لحظه ایشان تصمیم های بزرگی می گیرند . احساسات بلندی لازم است که ما را به پرتگاه تغییر ببرد و همتی عمیق لازم است تا برای رفتن به سمت احساس خوب پل بزنیم .
و بخش دیگری از ذهنم که در جستجوی پاسخ برای این سوال میگردد که آیا چنین کاری درست است ، لابه لای خاطراتم مطلبی را از وبسایت ترجمان پیدا می کند که می گفت " توصیه ی اینکه برای انتخاب رشته و شغل برو دنبال علاقه ات همیشه هم جواب نمیده " چراکه علایق به مرور ایجاد می شوند و بحث نظریه ی رشد را پیش می کشد و . (اگر کنجکاو شدید ، برای مطالعه اش کلیک کنید ) پس منطق ارجحیت دارد و خوشبخت تر می کند ، حداقل در تصمیم های بزرگ .
حالا کدام یک درست است ؟ به کدام یک اعتماد کنیم ؟ منطق یا احساسات ؟ من هم نمیدانم ! پس این را سقراط وار به خودتان و خودم واگذار می کنم که جوابی پیدا کنیم (که شاید جواب هیچکدام درست نباشد یا اصلا جوابی پیدا نکنیم و به نظرم مثل خیلی موارد دیگر هیچ اشکالی ندارد !) . و هنوز هم نمیدانم ترازوی سریال به کدام سمت سنگینی می کند ( گرچه روی احساسات شرط می بندم ) و خلاصه اینکه خواستم معرفیش کرده باشم و از درام ظریف سریال هم کمی بگویم و آرامشی با نوشتن کسب کرده باشم . یک روزنه ی دیگر در روز هایی که می گذرند .
چطور می توان عشق و مهربانی ، میهن پرستی و ظلم ستیزی ، اشک و لبخند را در یک فیلم گنجاند و تک تکشان را به زیبایی به تصویر کشید ؟ از خودم میپرسم کی تماشای چنین لذت نابی را دوباره تجربه خواهم کرد و از قبل جواب احتمالیش را می دانم ؛ هیچ وقت ولی امیدوارم یک روز . وقتی سال هاست " صدای موسیقی " را نشنیده ام .
باقی احساسات و نظراتم راجع به اشک ها و لبخند ها (The Sound of Music) را در ادامه ی مطلب نوشته ام تا اگر هنوز آن را تماشا نکرده اید ، حس تازگی تک تک لحظات دلنشینش را از شما دریغ نکنم .
ادامه مطلب
با اکران فیلم سینمایی Mary Poppins Returns در سال اخیر ، دوباره زمزمه ی اسم مری پاپینز بیشتر شنیده می شود . اما این پست مربوط به فیلمی است که حدود پنج سال پیش ، اکران شد . دقیقا یادم نیست آن وقت ها چرا Saving Mr. Banks را تماشا کردم . احتمالا علاقه ی وافرم به تام هنکس مشوق اصلی دیدن فیلم بود ؛ آن هم در حالیکه " مری پاپینز " برای من فقط اسمی مربوط به یک فیلم قدیمی و نه چندان مهم بود . Saving Mr. Banks فیلمی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد اکران Marry Poppins ساخته شد .
چند ماه پیش آشناییم با جولی اندروز ، بازیگر دوست داشتنی رقم خورد . فیلم اشک ها و لبخند ها را دیدم و عمیقا از آن لذت بردم و تصمیم گرفتم Marry Poppins را هم به بهانه ی نقش آفرینی او ببینم که به نظرم فوق العاده بود . چند وقتی بود که به فکر تماشای دوباره ی Saving Mr. Banks افتاده بودم که بالاخره ممکن شد .
فیلم ، تأثیر گذار است . طرح کلی داستان ، رویارویی نویسنده ی داستان های مری پاپینز با والت دیزنی است : داستان نویسی که نمی خواهد شخصیت داستانش ، جوانه ای در خاطراتش که با تخیل پرورشش داده و برایش عزیز است ، پایمال یا تغییر داده شود و مرد سرسختی که مصمم است مری پاپینز را کودکان و بزرگسالان بیشتری بشناسند . که به نظرم والت دیزنی لطف بزرگی به مری پاپینز کرد و به او جاودانگی ( یا حداقل عمری طولانی ! ) بخشید . اگر مری پاپینز روی پرده ی سینما نمیرفت ، خیلی ها از جمله خود من به احتمال قوی اسمش هم به گوشمان نمی رسید .
اگر فیلم مری پاپینز را دیده باشید یا قبل از تماشای " نجات آقای بنکس " ببینید ، این فیلم لذتی مضاعف را برایتان به ارمغان می آورد ولی تماشای بدون پیش زمینه ی آن هم ، مانع دوست داشتنش نمی شود ! در ادامه چند خطی راجع به فیلم نوشته ام که پیشنهاد می کنم برای لو نرفتن داستان ، بعد از تماشای آن ادامه ی مطلب را مطالعه کنید .
ادامه مطلب
از میان اشیای این عالم ، چهار چیز است که مالک بردار نیست ؛ صاحب ندارد ؛ قباله ی مالکیت برایش بی معنی است ؛ ابلهانه است ؛ سخیف است . حرف رسم و رسومات ! حدود و مقررات ، عرفیات و اعتبارات ، سند و مهر و امضا و شاهد و بیع و شری ، درباره اش حرف پوچ و زشتی است : یکی کتاب است ، دیگری معبد است ، دیگری زیبایی است و دیگری . دل !
توتم پرستی ، علی شریعتی
پ.ن 1 : " هر زیبایی ای مال دلی است که آن را می فهمد ، تمام ! زیبایی لبخند صبح ، ناز شکفتن یک شکوفه ، زمزمه ی چشمه ساری در کوچه باغهای ساکت نیمه شب ، زیبایی یک اندیشه ی زیبا ، یک نوشته یا گفته ی زیبا ، یک نقاشی زیبا ، یک روح پرجاذبه و غنی و اسرارآمیز . از آن ِ کیست ؟مال کجاست ؟ اینها همه از یک کشور است ؛ همه مال یک نفر است ؛ مال دلی که با اینها آشنایی دارد ؛ خویشاوندی دارد ؛ قیمتش را می داند ، می فهمد و می یابد . "
پ.ن 2: این پاراگراف را جایی به یادگار نگه داشته بودم و قرار بود " روزنه" ی آخرین روز سال وبلاگ باشد ، اما بهانه ای شد برای دوباره خواندن " توتم پرستی " شریعتی . سال پیش که می خواندمش به طرز عجیبی به ذهنم خطور نکرد اما این بار یادم آمد توتم (Totem) را جای دیگری هم شنیده ام ؛ آن هم در Inception نولانِ جان ! و در هر دو مقاله و فیلم ، در مفهومی مشترک به کار رفته اند . مرزی برای خواب و واقعیت . " هر کسی را توتمی است و توتم ، " ذکر " است . و مگرنه زندگی ، هیچ نیست جز فراموشی ؟ و خوشبختی هیچ نیست جز لذت و آرامش کسی که دیگر هیچ چیز به یاد نمی آورد ؟! . "
پ.ن 3 : نوروز پیشاپیش مبارک !
وقتی نیچه گریست ، داستان رویارویی خیالی دو شخصیت تاریخی در بستری از حقایق است ، ملاقات دو انسانِ به نظر کاملا متفاوت : در یک سو یوزف برویر ؛ پزشک مشهور و ثروتمند وینی که مورد احترام همکاران و دانشگاهیان است ، همسری دلسوز و چند فرزند دارد ، چند کشف پزشکی و میراث علمی ارزشمند برجای گذاشته و از دید یک ناظر خارجی عملا فردی موفق تلقی می شود . و در سوی دیگر فریدریش نیچه ی بیمار و تنها ، که کرسی استادی دانشگاه را به علت بیماری از دست داده ، تنها عده ی معدودی از دوستان فرهیخته اش نبوغ او را درک می کنند و به تعبیر خودش برای نسل های آینده می نویسد و فعلا گمنام است . صفحات رمان ، هر چه بیشتر ورق می خورند می بینیم با وجود تفاوت های ظاهری ، این دو شخصیت بیش از آنچه شاید در ابتدا به نظر می رسید ، سیر تفکر مشابهی دارند و از درد مشابهی رنج می کشند و امیدوارند بتوانند به یکدیگر کمک کنند . شخصیت مهم دیگری که در رمان حضور دارد ، زیگموند فروید در سال های تحصیلش در رشته ی پزشکی است که با یوزف برویر صمیمی است و به او به چشم یک راهنما و چه بسا استاد ، می نگرد .
نویسنده ی کتاب ، دکتر اروین یالوم ، استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد و یک روان درمانگر اگزیستانسیال است . برای شرح " روان درمانگر اگزیستانسیال " از مقدمه ی کتاب دیگر او ، "روان درمانی اگزیستانسیال" ( ترجمه ی دکتر سپیده حبیب ) استفاده می کنم :
در ابتدا دکتر یالوم نوشته :
" روان درمانی اگزیستانسیال گونه ای روان درمانی پویا یا پویه نگر است . " پویا " اصطلاحی است که در حیطه ی بهداشت روان به صورت " روان پویه شناسی " ( psychodynamics ) زیاد استفاده می شود . " پویا " یا " دینامیک " در معنای غیر تخصصی اش انرژی و حرکت را به ذهن متبادر می کند ؛ ولی معنای تخصصی اش این نیست . این اصطلاح کاربردی تخصصی دارد که مفهوم " نیرو " در آن مستتر است . اصلی ترین کمکی که فروید به درک انسان کرد ، مدل پویه نگر کارکرد روانی اش بود : مدلی که فرض را بر وجود نیرو های متعارضِ درون فرد می گذارد و اندیشه ، احساس و رفتار او را چه سازگار یافته باشد و چه بیمار گونه ، نتیجه ی این نیرو های متعارض می داند . به علاوه ، - و این نکته مهم است - این نیرو ها در سطوح مختلفی از آگاهی قرار دارند ؛ در واقع بعضی کاملا ناخودآگاهند . "
و کمی بعد به سراغ " روان پویه شناسی اگزیستانیسال " می رود :
" دیدگاه اگزیستانسیال بر تعارض اساسی متفاوتی تأکید دارد : نه تعارض با غرایز سرکوب شده [ در روان پویه شناسی فرویدی ] و نه تعارض با بالغین مهم درونی شده [ که در روان پویه شناسی نئوفرویدی مطرح است ] ، بلکه تعارضی حاصل رویارویی فرد با مسلمات هستی . منظورم از " مسلمات " هستی دلواپسی های غایی مسَلَم است ، ویژگی های درونی قطعی و مسلمی که بخش گریپذیری از هستی انسان در جهان آفرینشند . همان " سازه های عمیقی " که ازین پس " دلواپسی های غایی " می خوانمشان . : مرگ ، آزادی ، تنهایی و پوچی . رویارویی فرد با هر یک از این حقایق زندگی ، درونمایه ی تعارض پویای اگزیستانسیال را می سازد . "
علت اینکه به مفهوم روان درمانی اگزیستانسیال اشاره کردم ( که ارتباط نزدیکی با مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم دارد و تا جایی که من فهمیده ام این مکتب فلسفی در تفاوت با نهیلیسم ( پوچ گرایی ) که به بی هدفی و پوچی زندگی معتقد است ، رویکردی با سمت و سوی "خلق هدف" ضمن پرداختن به همان دلواپسی های غایی بالا دارد ) ؛ این بود که جهت گیری و سمت و سوی افکار نویسنده در سراسر کتاب دیده می شود و شاید دنبال کردن خط فکری او با این پیش زمینه راحت تر باشد .
مسائل متعددی ضمن مطالعه ی کتاب به ذهنم خطور کرد که در ادامه ی مطلب نوشته ام . می توان این پست را معرفی کتاب هم تلقی کرد و پایان داستان یا مطلب خاصی را لو نمی دهم .
ادامه مطلب
" تاجر ونیزی " ، عنوان یکی از نمایش نامه های کمدی شکسپیر ، نمایشنامه نویس بزرگ انگلیسی است . داستان از این قرار است که یک ونیزی جوان به نام باسانیو ( Bassanio ) ، به دنبال گرفتن وامی با مبلغ قابل توجه برای خواستگاری پُرشا (Portia) ، بانوی ثروتمند شهر است . او برای قرض این مبلغ به دوست تاجرش ، آنتونیو (Antonio) رو می اندازد . آنتونیو مبلغ زیادی روی ناوگان خود - که هنوز در دریاست - سرمایه گذاری کرده ، پس برای کمک به دوستش ، سراغ شایلاک (Shylock) ، یک وام دهنده ی یهودی می رود . شایلاک به خاطر رفتار ضدیهودی* آنتونیو ، کینه به دل دارد اما در نهایت راضی به قرض دادن پول در قالب یک وام کوتاه مدت می شود . اما با یک شرط ؛ آن هم اینکه اگر این وام تا سه ماه بازپرداخت نشود ، شایلاک یک پوند (حدود 450 گرم ) از هر بخش از تن آنتونیو که دلش بخواهد ، بریده و با خود برمی دارد .
به هر حال آنتونیو شرط را قبول کرده و باسانیو با پرشا ازدواج می کند .
مدتی بعد دو کشتی آنتونیو غرق می شوند و طلبکارانش هم پولشان را می خواهند . باسانیو که با پرشا در شهر دیگری است ، با شنیدن این خبر برای کمک به دوستش عازم ونیز می شود ، غافل از آنکه بر خلاف توافق با نوعروسش ، کمی پس از رفتن او ، پُرشا و ندیمه اش هم با تغییر سر و وضعشان ، در قالب یک وکیل مذکر و منشی اش عازم ونیزند . مهلت سه ماهه به اتمام رسیده و شایلاک ، تکه گوشت تن آنتونیو را می طلبد ؛ و در دادگاه این پُرشا است که برای کمک به آنتونیو تلاش می کند .
در یکی از پرده های این نمایشنامه ، پُرشا به نوعی از شایلاک طلب عفو و گذشت می کند و از لطف بخشایش** (The Quality of Mercy) می گوید که این بخش نمایشنامه ، از مشهورترین مونولوگ های شکسپیر است :
نمی توان کسی را محکوم به پیشه کردن بخشایش کرد
قطره های رحمت ، لطیف ، همچون باران از بهشت
بر مادون می چکند و هر دو را می آمرزند :
هم بخشاینده و هم بخشوده شده را
بخشایش ، توانگرترین است ، هر گاه با دستان توانمندترین بخشیده شود
و او را به یک فرمانروا ، صاحب افسری*** ورای تاجِ حالای او بدل می کند
تاج و تخت او نماد قدرتی گذراست ، تجلی ابهت و اقتدار
که وحشت و ترس از پادشاهان در آن خفته است ؛
حال آنکه بخشایش ، از این تاج و تخت گذرا والاتر است
در قلب پادشاهان بر تخت می نشیند ، تجلی خود خداست
و قدرت زمینی ، هر گاه در اعمال آن عدالت با رحمت همراه شود ، به قدرت الهی نزدیکتر است
بدین جهت ، ای یهودی ، گرچه عدالت را میخواهی به یاد داشته باش
که اگر قرار بر عدالت بود هیچ یک از ما رستگار نمی شدیم
و به همین خاطر است که در طلب رحمت و بخشایش دعا می کنیم
و بدین سان رحیم و بخشاینده بودن را می آموزیم .
قطعه ی زیبایی اثر Max Richter به نام The Quality of Mercy در دومین فصل سریال The Leftovers ( برجاماندگان ) پخش می شود که زیباست . کنجکاوی در اسمش ، مرا به " تاجر ونیزی " و شکسپیر و این مونولوگ کشاند و کنجکاوی در درک معنای آن ، باعث شد به سایت بسیار جذابی بربخورم به نام No Sweat Shakespeare که راهنماییمان می کند : چطور آثار شکسپیر را بخوانیم بدون اینکه عرق کنیم ! هم شرحی از آثار و زندگی شکسپیر دارد و هم آثار را به هر دو زبان انگلیسی قدیم و جدید برای خواننده ها نوشته . می توانید متن انگلیسی این مونولوگ را که در بالا ترجمه اش کرده ام ، اینجا بخوانید .
دانلود قطعه ی The Quality of Mercy
حجم: 9.7 مگابایت
اثر Max Richter
* من از
خلاصه ی طرح " تاجر ونیزی " در همان سایتی که در بالا معرفی کردم ، برای نوشتن این خلاصه استفاده کردم که در آن واژه ی Anti-semitic ( ضد سامی ) را به " ضد یهودی " برگردانده ام .
** کتابی اثر پیتر بروک به نام " The Quality of Mercy " چاپ شده که ظاهرا حاوی اندیشه ها و نظرات نویسنده درباره ی شکسپیر است . این کتاب را آقای حمید احیا ترجمه کرده و توسط نشر نیلا منتشر شده . عنوانی که مترجم برای کتاب انتخاب کرده ، " لطف بخشش " است که به نظر من چندان درست نیست چون " بخشش " به معنی " داد و دهش و انعام " است (فرهنگ معین ) . معادل صحیح لغوی Mercy ، اصولا " بخشایش " است که " درگذشتن ، عفو کردن" معنی می دهد . ( معین ) . این روز ها این دو واژه به وفور و به اشتباه به جای هم استفاده می شوند .
*** اینجا از " افسر " که به معنی تاج است برای جلوگیری از تکرار استفاده کردم .
پ.ن1 : حدس میزنم عنوان قطعه ی محبوب من در میان کار هایی از Max Rcihter شنیده ام ، یعنی On the Nature of Daylight ( در طبیعت سپیده دم ) هم ، مثل " لطف بخشایش " ، اسمش را از یک اثر هنری وام گرفته : On the Nature of Things ( در طبیعت اشیا ) شعری طولانی اثر لوکرتیوس است که ظاهرا کامل ترین توضیح برای تئوری اپیکور ، فیلسوف یونانی به شمار می رود . گرچه صرفا حدس میزنم !
پ.ن : تازه متوجه شدم و برایم جالب بود که همسر شکسپیر ، دقیقا هم نام بازیگر مشهور Anne Hathaway است !
داشتم پرسه میزدم . در نفی دستورالعمل زندگی هدفمندی که برای خودم خیلی وقت پیش نوشته ام . مثل قهقه ای که رودرروی مرگ و عذاب و سختی و پوچی و هزار داغ دیگر میزنند . بی اختیار به یاد خندیدن والتر وایت می افتم ، در یکی از قسمت های پایانی چهارمین فصل Breaking Bad و آن صحنه ای که جدا از هر توصیف روان شناسانه فعلا می خواهم فقط حسش کنم .
خلاصه ؛ داشتم پرسه می زدم . بین Review های گوناگونی که برای کتاب های مختلفی در GoodReads نوشته اند ، و نمیدانم و نمیدانستم به دنبال چه . قرعه ی " دیدن " به نام کتاب سمفونی مردگان افتاد و نقد و مروری که یکی از خواننده های آن برایش نوشته بود . از آن چاشنی " خیال انگیزی و احساس" که در نوشته و مرور او بود خیلی خوشم آمد و حسرت خوردم که برای سمفونی مردگان خطی ننوشتم .
اوضاع روزی که سمفونی مردگان را تمام کردم و روز های بعد از آن بر وفق مراد نبود . چرا ، بر وفق مراد بود اما بر وفق مراد آن قلمی که جوهرش داشت در دلم لبریز میشد نبود ، لبّ کلام اینکه یک فرجه ی طولانی برای یک امتحان بود و من هم انسان بی خیالی نبودم . یا بهتر است بگویم به قدر کافی بی خیالی کرده بودم . پس همه ی آن احساس و غم و حرف هایی که زمان و ذهن باز و زبان می خواست برای ماندگار و نوشته شدن . همه شان را دفن کردم و روی سنگ قبرش نوشتم " و چقدر انسان تنهاست ، مثل پر کاه در هوای طوفانی " ، همین . حالا کاغذ پاره ای که روی آن چند پاراگراف محبوبم از کتاب را نوشته بودم و گذاشته بودم لای صفحه هایش ، در آورده ام و می بینم که از 10 ، 15 تا پاراگراف بیشتر نیست ( حوصله ی شمردن دقیق هم ندارم ) و به همه ی آن احساساتم . ( که همیشه به نظرم " خوشمزه شده ی افکارم " هستند ! و گاهی ( شاید هم معمولا ) "مزه" را فدای درک "ماهیت"شان می کنم . ) به همه ی آن احساساتم موقع خواندن کتاب و به آیدین و آیدا و سوجی و برف فکر می کنم . نه . هاله ی محو دورشان را یادم می آید ، "فکر" نمی کنم .
سراغ یکی از آن پاراگراف ها می روم که " عشق " دارد ( قطب های مخالف هم دیگر را جذب می کنند . مگر نه ؟! خالی و پر .) و از نوشتنش در اینجا منصرف می شوم چون یادم می آید چرا دارم می نویسم . حرف حساب این چند خط ، حرف حساب این " دُرد " تلخ ته مانده ی جام سرگشتگی من این بود که ای کاش برایش می نوشتم . ای کاش می نوشتم . و یک لحظه آن " امید " موذی در پشت گوشم می خواند شاید یک روزی دوباره شروع کردی به خواندن آن کتاب و نوشتی . و من یادم می آید . یادم می آید آن دو دفعه ای را . که " کافکا در کرانه " را برای بار دوم شروع کردم چون فکر می کردم راز هایی لا به لای صفحات و جملاتش هست که هنوز نفهمیده ام و دوست داشتم ( و هنوز هم دارم ) که نفس بگیرم و به عمق بیشتری بروم . ولی بعد از چند فصل ، مطالعه ی دوباره اش را رها کردم .
همیشه بار اول است که ذهنم بیشتر چاشنی ها را روی فکرم می پاشد و چیز زیادی برای دفعات بعد نمی ماند . تکرار ، فقط " ماهیت " و " فکر خام " را نمایان تر می کند . خوب است ، حتی شاید چنین " فکر شفاف " و بدون آلودگی احساسی» لازم است . اما خب ، گاهی اوقات ، برای من کافی نیست .
حرف از تکرار شد . جایی حوالی آن پرسه زدن ها ، ذهن جست و خیز کنانم را مجبور کردم کمی بایستد و معرفی کتاب " تکرار " سورن کی یر کگور را در وبلاگی که تازه کشف کردم ، بخواند ( عاشق این کشف های دوست داشتنی ام . ) . کتاب را نخوانده ام اما پست معرفی این کتاب و این وبلاگ را دوست داشتم . اگر شما هم کاشفید ، خوش بگذرد !
با اکران فیلم سینمایی Mary Poppins Returns در سال اخیر ، دوباره زمزمه ی اسم مری پاپینز بیشتر شنیده می شود . اما این پست مربوط به فیلمی است که حدود پنج سال پیش ، اکران شد . دقیقا یادم نیست آن وقت ها چرا Saving Mr. Banks را تماشا کردم . احتمالا علاقه ی وافرم به تام هنکس مشوق اصلی دیدن فیلم بود ؛ آن هم در حالیکه " مری پاپینز " برای من فقط اسمی مربوط به یک فیلم قدیمی و نه چندان مهم بود . Saving Mr. Banks فیلمی است که به مناسبت پنجاهمین سالگرد اکران Mary Poppins ساخته شد .
چند ماه پیش آشناییم با جولی اندروز ، بازیگر دوست داشتنی رقم خورد . فیلم اشک ها و لبخند ها را دیدم و عمیقا از آن لذت بردم و تصمیم گرفتم Mary Poppins را هم به بهانه ی نقش آفرینی او ببینم که به نظرم فوق العاده بود . چند وقتی بود که به فکر تماشای دوباره ی Saving Mr. Banks افتاده بودم که بالاخره ممکن شد .
فیلم ، تأثیر گذار است . طرح کلی داستان ، رویارویی نویسنده ی داستان های مری پاپینز با والت دیزنی است : داستان نویسی که نمی خواهد شخصیت داستانش ، جوانه ای در خاطراتش که با تخیل پرورشش داده و برایش عزیز است ، پایمال یا تغییر داده شود و مرد سرسختی که مصمم است مری پاپینز را کودکان و بزرگسالان بیشتری بشناسند . که به نظرم والت دیزنی لطف بزرگی به مری پاپینز کرد و به او جاودانگی ( یا حداقل عمری طولانی ! ) بخشید . اگر مری پاپینز روی پرده ی سینما نمیرفت ، خیلی ها از جمله خود من به احتمال قوی اسمش هم به گوشمان نمی رسید .
اگر فیلم مری پاپینز را دیده باشید یا قبل از تماشای " نجات آقای بنکس " ببینید ، این فیلم لذتی مضاعف را برایتان به ارمغان می آورد ولی تماشای بدون پیش زمینه ی آن هم ، مانع دوست داشتنش نمی شود ! در ادامه چند خطی راجع به فیلم نوشته ام که پیشنهاد می کنم برای لو نرفتن داستان ، بعد از تماشای آن ادامه ی مطلب را مطالعه کنید .
ادامه مطلب
" تاجر ونیزی " ، عنوان یکی از نمایش نامه های کمدی شکسپیر ، نمایشنامه نویس بزرگ انگلیسی است . داستان از این قرار است که یک ونیزی جوان به نام باسانیو ( Bassanio ) ، به دنبال گرفتن وامی با مبلغ قابل توجه برای خواستگاری پُرشا (Portia) ، بانوی ثروتمند شهر است . او برای قرض این مبلغ به دوست تاجرش ، آنتونیو (Antonio) رو می اندازد . آنتونیو مبلغ زیادی روی ناوگان خود - که هنوز در دریاست - سرمایه گذاری کرده ، پس برای کمک به دوستش ، سراغ شایلاک (Shylock) ، یک وام دهنده ی یهودی می رود . شایلاک به خاطر رفتار ضدیهودی* آنتونیو ، کینه به دل دارد اما در نهایت راضی به قرض دادن پول در قالب یک وام کوتاه مدت می شود . اما با یک شرط ؛ آن هم اینکه اگر این وام تا سه ماه بازپرداخت نشود ، شایلاک یک پوند (حدود 450 گرم ) از هر بخش از تن آنتونیو که دلش بخواهد ، بریده و با خود برمی دارد .
به هر حال آنتونیو شرط را قبول کرده و باسانیو با پرشا ازدواج می کند .
مدتی بعد دو کشتی آنتونیو غرق می شوند و طلبکارانش هم پولشان را می خواهند . باسانیو که با پرشا در شهر دیگری است ، با شنیدن این خبر برای کمک به دوستش عازم ونیز می شود ، غافل از آنکه بر خلاف توافق با نوعروسش ، کمی پس از رفتن او ، پُرشا و ندیمه اش هم با تغییر سر و وضعشان ، در قالب یک وکیل مذکر و منشی اش عازم ونیزند . مهلت سه ماهه به اتمام رسیده و شایلاک ، تکه گوشت تن آنتونیو را می طلبد ؛ و در دادگاه این پُرشا است که برای کمک به آنتونیو تلاش می کند .
در یکی از پرده های این نمایشنامه ، پُرشا به نوعی از شایلاک طلب عفو و گذشت می کند و از لطف بخشایش** (The Quality of Mercy) می گوید که این بخش نمایشنامه ، از مشهورترین مونولوگ های شکسپیر است :
نمی توان کسی را محکوم به پیشه کردن بخشایش کرد
قطره های رحمت ، لطیف ، همچون باران از بهشت
بر مادون می چکند و هر دو را می آمرزند :
هم بخشاینده و هم بخشوده شده را
بخشایش ، توانگرترین است ، هر گاه با دستان توانمندترین بخشیده شود
و او را به یک فرمانروا ، صاحب افسری*** ورای تاجِ حالای او بدل می کند
تاج و تخت او نماد قدرتی گذراست ، تجلی ابهت و اقتدار
که وحشت و ترس از پادشاهان در آن خفته است ؛
حال آنکه بخشایش ، از این تاج و تخت گذرا والاتر است
در قلب پادشاهان بر تخت می نشیند ، تجلی خود خداست
و قدرت زمینی ، هر گاه در اعمال آن عدالت با رحمت همراه شود ، به قدرت الهی نزدیکتر است
بدین جهت ، ای یهودی ، گرچه عدالت را میخواهی به یاد داشته باش
که اگر قرار بر عدالت بود هیچ یک از ما رستگار نمی شدیم
و به همین خاطر است که در طلب رحمت و بخشایش دعا می کنیم
و بدین سان رحیم و بخشاینده بودن را می آموزیم .
قطعه ی زیبایی اثر Max Richter به نام The Quality of Mercy در دومین فصل سریال The Leftovers ( برجاماندگان ) پخش می شود که زیباست . کنجکاوی در اسمش ، مرا به " تاجر ونیزی " و شکسپیر و این مونولوگ کشاند و کنجکاوی در درک معنای آن ، باعث شد به سایت بسیار جذابی بربخورم به نام No Sweat Shakespeare که راهنماییمان می کند : چطور آثار شکسپیر را بخوانیم بدون اینکه عرق کنیم ! هم شرحی از آثار و زندگی شکسپیر دارد و هم آثار را به هر دو زبان انگلیسی قدیم و جدید برای خواننده ها نوشته . می توانید متن انگلیسی این مونولوگ را که در بالا ترجمه اش کرده ام ، اینجا بخوانید .
دانلود قطعه ی The Quality of Mercy
حجم: 9.7 مگابایت
اثر Max Richter
* من از
خلاصه ی طرح " تاجر ونیزی " در همان سایتی که در بالا معرفی کردم ، برای نوشتن این خلاصه استفاده کردم که در آن واژه ی Anti-semitic ( ضد سامی ) را به " ضد یهودی " برگردانده ام .
** کتابی اثر پیتر بروک به نام " The Quality of Mercy " چاپ شده که ظاهرا حاوی اندیشه ها و نظرات نویسنده درباره ی شکسپیر است . این کتاب را آقای حمید احیا ترجمه کرده و توسط نشر نیلا منتشر شده . عنوانی که مترجم برای کتاب انتخاب کرده ، " لطف بخشش " است که به نظر من چندان درست نیست چون " بخشش " به معنی " داد و دهش و انعام " است (فرهنگ معین ) . معادل صحیح لغوی Mercy ، اصولا " بخشایش " است که " درگذشتن ، عفو کردن" معنی می دهد . ( معین ) . این روز ها این دو واژه به وفور و به اشتباه به جای هم استفاده می شوند .
*** اینجا از " افسر " که به معنی تاج است برای جلوگیری از تکرار استفاده کردم .
پ.ن1 : حدس میزنم عنوان قطعه ی محبوب من در میان کار هایی از Max Rcihter که شنیده ام ، یعنی On the Nature of Daylight ( در طبیعت سپیده دم ) هم ، مثل " لطف بخشایش " ، اسمش را از یک اثر هنری وام گرفته : On the Nature of Things ( در طبیعت اشیا ) شعری طولانی اثر لوکرتیوس است که ظاهرا کامل ترین توضیح برای تئوری اپیکور ، فیلسوف یونانی به شمار می رود . گرچه صرفا حدس میزنم !
پ.ن : تازه متوجه شدم و برایم جالب بود که همسر شکسپیر ، دقیقا هم نام بازیگر مشهور Anne Hathaway است !
نوبت به On the Nature of the Daylight رسید . صدای ضبط ماشین را کمی بالا بردم . دوستم در پستو های خاطراتش به دنبال اسم فیلمی می گشت که این قطعه را در آن شنیده و من پیش دستی کردم و Arrival را در جوابش گفتم . او شروع کرد به مرور داستان فیلم و من که تنها چند تصویر کلی یادم بود ، به موسیقی زمینه گوش دادم و به خیابان مقابلم خیره شدم . پیاده که میشد و موقع خداحافظی ، به او گفتم شاید دوباره فیلم را ببینم . پرسید چرا باید فیلمی را که قبلا دیده ام ، دوباره ببینم و در دلم گفتم چون داستان و پایانش یادم نیست ولی نگاهش کردم و لبخند زدم .
از فراموش کردن عمده ی طرح کلی یا پایان چنین فیلم ها یا کتاب هایی لذت می برم . چون وقتی دوباره آن ها را می بینم و می خوانم ، تجربه ام دست کمی از تجربه ی دفعه ی اول تماشا یا مطالعه ی آن ها ندارد .
همین امشب Arrival را دوباره دیدم .
برای هر کس که فیلم را تماشا کرده و برای خودِ آینده ام وقتی این چند خط را پس از فراموشی لحظات نگارششان می خواند :
زمان نسبی است . هر یک از ما زمان ویژه ی خود را داریم . زمان ، قفس و آسمان ماست . هر چند از آن گریزی نیست ولی فرصت پروازمان است .
یک جایی خوانده بودم : "جوری زندگی کن که حاضر باشی برگردی و این زندگی را بار ها تکرار کنی ." شاید شکل صحیح ترش ، این باشد که : " حاضر باش زندگی کنی حتی اگر جوری برگردی و این زندگی را بار ها تکرار کنی ". شاید کافی است تنها برخی لحظه ها را قدر بدانیم ، لحظه هایی که لذت تجربه شان در زمانشان نمی گنجد . شاید .
موسیقی Glen Hansard ، جوانه ای از دل نوازندگی در خیابان های دوبلین بود که چندین سال است به خوبی بالیده و ثمر های شیرینی می دهد . اولین آشناییم با کار او ، حین تماشای فیلم Once رقم خورد ، فیلمی که نه جلوه های ویژه ی پرطمطراق داشت ، نه بازیگرانی صاحب نام و نه بودجه ای هنگفت ؛ اما راهش را به مراسم اسکار باز کرد و یکی از جوایز را هم با خود به خانه برد . جایزه ی بهترین ترانه برای ترانه ی بی نظیر " Falling Slowly " به طور مشترک به سازندگان و اجرا کنندگان آن یعنی Marketa Irglova و Glen Hansard که همان بازیگران نقش اول Once بودند ، اهدا شد . آثار سینمایی فراوانی هستند که در این قبیل مراسم اهدای جوایز نادیده گرفته می شوند ، ولی بسیار بیشتر از نامزد ها ارزش دیده شدن دارند ؛ و وقتی فیلمی از این خانواده ی دست کم گرفته شده ، بالاخره به آنچه استحقاقش را دارد می رسد ( که البته گرفتن یک مجسمه نیست ، بلکه فرصت بیش از پیش تماشا شدن است ) ، می بینیم گاهی ، آخر های خوش قصه ها ، رنگ واقعیت هم به خودشان می گیرند . Once داستان ملاقات و آشنایی یک نوازنده ی خیابانی و یک بانوی مهاجر اهل چک است . برای معرفی ، همین کافی است ، اجازه بدهید باقی داستان را فیلم برایتان بگوید که لطفش در دیدن و شنیدنش است .
بعد تر ، من کار های هر دو را که نوازنده و خواننده های دنیای بیرون از پرده ی سینما هم هستند ، دنبال کردم و Glen Hansard و آثار او یکی از تجلی های تصور من ازنوازنده های سبک Folk و موسیقی آنهاست ( قبلا در " برای Inside Llewyn Davis " ، در باب چیستی سبک Folk نوشته ام ) و به همین خاطر برخی آثار او برایم عمیقا دلنشین است .
آلبوم تازه اش که جمعه ی پیش منتشر شد ، با آثار قبلی او متفاوت است . Glen Hansard به سراغ فضای متفاوتی رفته ؛ فضایی که حاصل نوآوری های خود او و همچنین ملاقات و همکاریش با چند نفر است . یکی از این همکاری ها حاصل ملاقات با "برادران خوش روش" ، در فرآیند ساخت و ضبط آلبوم در شهر پاریس است و حالا در چند قطعه از آلبوم ، صدای نی ، سه تار و کمانچه می شنویم . همیشه در نظرم ، علاقه ی من به سبک Folk از یک سو و موسیقی اصیل ایرانی از سوی دیگر ، دو سر یک طیف خیلی طولانی بودند . بسیار دورتر از آنکه روزی به هم برسند . اغراق نمی کنم و اقرار می کنم که این تلفیق ، به قدرتمندی آثار تلفیقی مشهور و دلنشینِ موسیقی دانان شرق و غرب که قبلا منتشر شده ، نیست . و اصلا آن چند قطعه از بین کل قطعات آلبوم را هم نمی توان در دسته ی چنین تلفیق هایی قرار داد و به نظرم از لحاظ خوش آهنگی ، متوسط بودند ، اما این وصال برایم خیلی عجیب بود .
عنوان آلبوم This Wild Willing ( که می توان آن را " این شوق سرکش " معنی کرد ) ، شاید همان شوریدگی انسانی ماست . برای Glen Hansard این شوریدگی ، همان شوریدگی و احساسش نسبت به انسان های دیگر و به موسیقی است که در ساخت این آلبوم هم او را قدم به قدم پیش می برد .
در این بین یکی از قطعات برایم خیلی خوشایند بود ، متنی عمیقا دوست داشتنی با تشبیه هایی زیبا که در پایان با خوانش بیتی از مولانا و با صدای آیدا شاه قاسمی در پس زمینه ای از پیانو ، خاتمه می یابد . اسم این قطعه Fool's Game است .
متن آن خطاب به معشوق بوده و جایی از متن می گوید : ( ترجمه ای آزاد است )
بازی حماقت آمیزی است وقتی
جز یک قلب در قمارِ شکستن نداریم
پس نگارا ، همچنان قلب من بشکن
تا باز شود
و در پایان :
چه دانستم که این سودا ، مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را کند جیحون
دانلود Fool's Game
سخنرانی های تد (TED) ، فرصتی است که به صاحب نظران حوزه های مختلف ، از دانشمندان گرفته تا نویسندگان و رومه نگاران ، داده می شود تا ایده هایشان را ارائه کنند ، سوال هایی بپرسند ، در خصوص نتیجه ی تحقیقاتشان بحث کنند یا از زندگی خود بگویند .
یک از سخنرانی ها که به طور اتفاقی امروز دیدم : " هر آنچه در مورد اعتیاد می دانید ، اشتباه است " بود . به نظرم عنوان و انکار سازوکار شیمایی اعتیاد در دقایقی از سخنرانی و برخی توصیه های سخنران ، اغراق آمیز است ؛ گرچه شواهدی که Johann Hari رومه نگار و نویسنده ارائه می کند ، ارزش این را دارند که حداقل از خودمان بپرسیم اگر واقعا اعتیاد و وابستگی فیزیکی آن را در توضیح ساز و کار سلولی دستگاه عصبی قبول داریم ، پس چرا در این استثنا ها توجیه علمی ما کافی نیست . اما این بحث ، جای خود دارد و چیزی که واداشت این چند خط را بنویسم ، این سوال نبود . عصاره ی سخنرانی بود که به سرم نشست ! پیشنهاد می کنم پیش از مطالعه ی ادامه ی مطلب ، ویدیو را در زیر ببینید : ( در صورت بروز هر گونه مشکل در مشاهده ی ویدیو : لینک ویدیو در یوتیوب )
بار ها شنیده ایم که ما انسان ها ، موجوداتی اجتماعی هستیم . یعنی یکی از آن بند های دیگری که طبیعت به پایمان می بندد ، " اجتماعی بودن " است . پیش فرضی که این سخنرانی ارائه می کند این است که ما انسان ها ، به دنبال وابستگی و این " بند " ها هستیم ، وابسته ایم به ارتباط با انسان های دیگر و وقتی این نیازمان تمام و کمال نمی شود ، به سراغ وابستگی های دیگر می رویم . شاید او پا را تا این حد فراتر نگذارد ، ولی به تعبیر من اگر کمی فکر کنیم و همین خط فکری را دنبال کنیم ، شاید ما انسان ها معتاد به اسارتیم . همانطوری که در پستی که برای کتاب " وقتی نیچه گریست " نوشته بودم ، از یالوم نقل قول کردم ؛ یکی از " دلواپسی های غایی " ای که بخش جدایی ناپذیر هستی ماست و با این وجود ، رسیدن به آن ( به معنای واقعی رسیدن به آن ) ، باعث تنش هایی در زندگی روزمره و افکارمان می شود ، " آزادی " است . گرچه شاید بتوان در طولانی مدت ، یک جبر زیستی و محیطی توأم را برای شکل دهی رفتار هایمان در نظر گرفت ؛ اما در کوتاه مدت این انتخاب و آزادی را داریم که یا با جریان آب برویم یا در جهت دلخواهمان شنا کنیم . این با جریان آب رفتن ها شکل های مختلفی به خود می گیرند ؛ از اشکال مختلف اعتیاد یا سرسپردگی به غرایز گرفته تا "منفعل بودنی" که معمولا در ارتباطاتمان با دیگر انسان ها به دنبالش هستیم . با کمی فکر کردن موردی ، این " دنده خلاص ذهن " را در خیلی از فعالیت های دیگرمان می بینیم .
به نظرم شاید ما قبلا انتخاب چندانی نداشتیم اما این روز ها در انتخاب این " قطار " ها دستمان باز تر است . از تشبیه قطار استفاده می کنم چون به نظرم نمی توان اسمشان را زندان گذاشت . صرفا واگن هایی هستند که ما کنترل حرکت قطار و جهت ریل را نداریم و ضمنا نمی توانیم ( یا به سختی می توانیم ) از آن ها بیرون بپریم .
و در این بین برخی تمایل زیادی به " پیش بینی پذیر تر " بودن مقصدشان دارند . اگر به تناقضی بر خلاف حرف های " یوهان هری " در یک معتاد برسیم ؛ به این صورت که با وجود حضور حمایت های اجتماعی و خانوادگی ، باز هم به مواد مخدر روی می آورد و آن را ترجیح می دهد ؛ شاید راه حل این تناقض در این نکته باشد که " هر مصرف و خلسه یا احساس ناشی از آن ، برای او پیش بینی پذیر است " ، اما روابطمان با یک انسان دیگر اصلا اینطور نیست . ما هیچ وقت به طور قطع نمی توانیم واکنش انسان های دیگر را به رفتار هایمان ، پیش بینی کنیم تا ببینیم آیا از این تعامل لذت خواهیم برد یا نه .
به نظرم این تمایل در انسان های مختلف ، متفاوت و چه بسا وارونه است . آن هایی که جستجوگرند ، تمایل زیادی به سرنوشت های "غیرمنتظره" دارند . تجربه های نو بدون توجه به عواقبشان . پس به سراغ " پیش بینی ناپذیر ها " می روند .
شاید این انفعال ذهنی و به جریان آب سپردن خودمان ، یک نوع روند تکاملی برای حفظ انرژی مغز باشد !
آیا این اسارت اجتناب ناپذیر است و باید حواسمان باشد تا همانطور که یوهان هری می گوید ، سالم ترین نوعش را انتخاب کنیم ؟
یا اگر حقه ی شعبده باز داخل ذهن را مدام به خود یادآوری کنیم ، فرقی می کند ؟ اگر عمیقا بدانیم که "مدام به دنبال اسارتیم" ، یادمان می ماند که گاهی به وسوسه ی خریدن یک بلیت قطار ، نه بگوییم و پا پای پیاده جایی خارج از ریل ، گام برداریم ؟ آیا ذهنمان به مرور به " معتاد نبودن " ، عادت می کند ؟!
موسیقی Glen Hansard ، جوانه ای از دل نوازندگی در خیابان های دوبلین بود که چندین سال است به خوبی بالیده و ثمر های شیرینی می دهد . اولین آشناییم با کار او ، حین تماشای فیلم Once رقم خورد ، فیلمی که نه جلوه های ویژه ی پرطمطراق داشت ، نه بازیگرانی صاحب نام و نه بودجه ای هنگفت ؛ اما راهش را به مراسم اسکار باز کرد و یکی از جوایز را هم با خود به خانه برد . جایزه ی بهترین ترانه برای ترانه ی بی نظیر " Falling Slowly " به طور مشترک به سازندگان و اجرا کنندگان آن یعنی Marketa Irglova و Glen Hansard که همان بازیگران نقش اول Once بودند ، اهدا شد . آثار سینمایی فراوانی هستند که در این قبیل مراسم اهدای جوایز نادیده گرفته می شوند ، ولی بسیار بیشتر از نامزد ها ارزش دیده شدن دارند ؛ و وقتی فیلمی از این خانواده ی دست کم گرفته شده ، بالاخره به آنچه استحقاقش را دارد می رسد ( که البته گرفتن یک مجسمه نیست ، بلکه فرصت بیش از پیش تماشا شدن است ) ، می بینیم گاهی ، آخر های خوش قصه ها ، رنگ واقعیت هم به خودشان می گیرند . Once داستان ملاقات و آشنایی یک نوازنده ی خیابانی و یک بانوی مهاجر اهل چک است . برای معرفی ، همین کافی است ، اجازه بدهید باقی داستان را فیلم برایتان بگوید که لطفش در دیدن و شنیدنش است .
بعد تر ، من کار های هر دو را که نوازنده و خواننده های دنیای بیرون از پرده ی سینما هم هستند ، دنبال کردم و Glen Hansard و آثار او یکی از تجلی های تصور من ازنوازنده های سبک Folk و موسیقی آنهاست ( قبلا در " برای Inside Llewyn Davis " ، در باب چیستی سبک Folk نوشته ام ) و به همین خاطر برخی آثار او برایم عمیقا دلنشین است .
آلبوم تازه اش که جمعه ی پیش منتشر شد ، با آثار قبلی او متفاوت است . Glen Hansard به سراغ فضای متفاوتی رفته ؛ فضایی که حاصل نوآوری های خود او و همچنین ملاقات و همکاریش با چند نفر است . یکی از این همکاری ها حاصل ملاقات با "برادران خوش روش" ، در فرآیند ساخت و ضبط آلبوم در شهر پاریس است و حالا در چند قطعه از آلبوم ، صدای نی ، سه تار و کمانچه می شنویم . همیشه در نظرم ، علاقه ی من به سبک Folk از یک سو و موسیقی اصیل ایرانی از سوی دیگر ، دو سر یک طیف خیلی طولانی بودند . بسیار دورتر از آنکه روزی به هم برسند . اغراق نمی کنم و اقرار می کنم که این تلفیق ، به قدرتمندی آثار تلفیقی مشهور و دلنشینِ موسیقی دانان شرق و غرب که قبلا منتشر شده ، نیست . و اصلا آن چند قطعه از بین کل قطعات آلبوم را هم نمی توان در دسته ی چنین تلفیق هایی قرار داد و به نظرم از لحاظ خوش آهنگی ، متوسط بودند . به جز یک قطعه که عالی از آب درآمده .
عنوان آلبوم This Wild Willing ( که می توان آن را " این شوق سرکش " معنی کرد ) ، شاید همان شوریدگی انسانی ماست . برای Glen Hansard این شوریدگی ، همان شوریدگی و احساسش نسبت به انسان های دیگر و به موسیقی است که در ساخت این آلبوم هم او را قدم به قدم پیش می برد .
آن قطعه ای که برایم خیلی خوشایند بود ، در کنار موسیقی زیبایش ، متنی عمیقا دوست داشتنی با تشبیه هایی زیبا دارد که در پایان ، با خوانش بیتی از مولانا و با صدای آیدا شاه قاسمی در پس زمینه ای از پیانو ، خاتمه می یابد . عنوان این قطعه Fool's Game است .
متن آن خطاب به معشوق بوده و در جایی از متنش می گوید : ( ترجمه ای آزاد است )
بازی حماقت آمیزی است وقتی
جز یک قلب در قمارِ شکستن نداریم
پس نگارا ، همچنان قلب من بشکن
تا باز شود
و در پایان :
چه دانستم که این سودا ، مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را کند جیحون
دانلود Fool's Game
سخنرانی های تد (TED) ، فرصتی است که به صاحب نظران حوزه های مختلف ، از دانشمندان گرفته تا نویسندگان و رومه نگاران ، داده می شود تا ایده هایشان را ارائه کنند ، سوال هایی بپرسند ، در خصوص نتیجه ی تحقیقاتشان بحث کنند یا از زندگی خود بگویند .
یک از سخنرانی ها که امروز به طور اتفاقی دیدم : " هر آنچه در مورد اعتیاد می دانید ، اشتباه است " بود . به نظرم عنوان و انکار سازوکار شیمایی اعتیاد در دقایقی از سخنرانی و برخی توصیه های سخنران ، اغراق آمیز است ؛ گرچه شواهدی که Johann Hari رومه نگار و نویسنده ارائه می کند ، ارزش این را دارند که حداقل از خودمان بپرسیم اگر واقعا اعتیاد و وابستگی فیزیکی آن را در توضیح ساز و کار سلولی دستگاه عصبی قبول داریم ، پس چرا در این استثنا ها توجیه علمی ما کافی نیست . اما این بحث ، جای خود دارد و چیزی که واداشت این چند خط را بنویسم ، این سوال نبود . عصاره ی سخنرانی بود که به سرم نشست ! پیشنهاد می کنم پیش از مطالعه ی ادامه ی مطلب ، ویدیو را در زیر ببینید : ( در صورت بروز هر گونه مشکل در مشاهده ی ویدیو : لینک ویدیو در یوتیوب )
بار ها شنیده ایم که ما انسان ها ، موجوداتی اجتماعی هستیم . یعنی یکی از آن بند های دیگری که طبیعت به پایمان می بندد ، " اجتماعی بودن " است . پیش فرضی که این سخنرانی ارائه می کند این است که ما انسان ها ، به دنبال وابستگی و این " بند " ها هستیم ، وابسته ایم به ارتباط با انسان های دیگر و وقتی این نیازمان تمام و کمال نمی شود ، به سراغ وابستگی های دیگر می رویم . شاید او پا را تا این حد فراتر نگذارد ، ولی به تعبیر من اگر کمی فکر کنیم و همین خط فکری را دنبال کنیم ، شاید ما انسان ها معتاد به اسارتیم . همانطوری که در پستی که برای کتاب " وقتی نیچه گریست " نوشته بودم ، از یالوم نقل قول کردم ؛ یکی از " دلواپسی های غایی " ای که بخش جدایی ناپذیر هستی ماست و با این وجود ، رسیدن به آن ( به معنای واقعی رسیدن به آن ) ، باعث تنش هایی در زندگی روزمره و افکارمان می شود ، " آزادی " است . گرچه شاید بتوان در طولانی مدت ، یک جبر زیستی و محیطی توأم را برای شکل دهی رفتار هایمان در نظر گرفت ؛ اما در کوتاه مدت این انتخاب و آزادی را داریم که یا با جریان آب برویم یا در جهت دلخواهمان شنا کنیم . این با جریان آب رفتن ها شکل های مختلفی به خود می گیرند ؛ از اشکال مختلف اعتیاد یا سرسپردگی به غرایز گرفته تا "منفعل بودنی" که معمولا در ارتباطاتمان با دیگر انسان ها به دنبالش هستیم . با کمی فکر کردن موردی ، این " دنده خلاص ذهن " را در خیلی از فعالیت های دیگرمان می بینیم .
به نظرم شاید ما قبلا انتخاب چندانی نداشتیم اما این روز ها در انتخاب این " قطار " ها دستمان باز تر است . از تشبیه قطار استفاده می کنم چون به نظرم نمی توان اسمشان را زندان گذاشت . صرفا واگن هایی هستند که ما کنترل حرکت قطار و جهت ریل را نداریم و ضمنا نمی توانیم ( یا به سختی می توانیم ) از آن ها بیرون بپریم .
و در این بین برخی تمایل زیادی به " پیش بینی پذیر تر " بودن مقصدشان دارند . اگر به تناقضی بر خلاف حرف های " یوهان هری " در یک معتاد برسیم ؛ به این صورت که با وجود حضور حمایت های اجتماعی و خانوادگی ، باز هم به مواد مخدر روی می آورد و آن را ترجیح می دهد ؛ شاید راه حل این تناقض در این نکته باشد که " هر مصرف و خلسه یا احساس ناشی از آن ، برای او پیش بینی پذیر است " ، اما روابطمان با یک انسان دیگر اصلا اینطور نیست . ما هیچ وقت به طور قطع نمی توانیم واکنش انسان های دیگر را به رفتار هایمان ، پیش بینی کنیم تا ببینیم آیا از این تعامل لذت خواهیم برد یا نه .
به نظرم این تمایل در انسان های مختلف ، متفاوت و چه بسا وارونه است . آن هایی که جستجوگرند ، تمایل زیادی به سرنوشت های "غیرمنتظره" دارند . تجربه های نو بدون توجه به عواقبشان . پس به سراغ " پیش بینی ناپذیر ها " می روند .
شاید این انفعال ذهنی و به جریان آب سپردن خودمان ، یک نوع روند تکاملی برای حفظ انرژی مغز باشد !
آیا این اسارت اجتناب ناپذیر است و باید حواسمان باشد تا همانطور که یوهان هری می گوید ، سالم ترین نوعش را انتخاب کنیم ؟
یا اگر حقه ی شعبده باز داخل ذهن را مدام به خود یادآوری کنیم ، فرقی می کند ؟ اگر عمیقا بدانیم که "مدام به دنبال اسارتیم" ، یادمان می ماند که گاهی به وسوسه ی خریدن یک بلیت قطار ، نه بگوییم و پا پای پیاده جایی خارج از ریل ، گام برداریم ؟ آیا ذهنمان به مرور به " معتاد نبودن " ، عادت می کند ؟!
" بچه ی آدم ظاهرا از سه ماهگی نسبت به تصویر خودش معرفت دارد . خودش را وقتی در آینه می بیند می شناسد . حتی انگار شناخت بچه ی آدم از دنیا ذاتی تر است ، مثلا نوزاد فکر می کند دو چیز که همزمان حرکت می کند ، جسم واحدی است ، پیوستگی را درک می کند . یعنی در سه ماهگی هم می فهمد کیست هم می داند به چیز هایی وصل نیست . پس چرا هر چه سال دار تر می شویم این معرفت را از دست می دهیم ؟ چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ "
تک نگاره ی " پیاده روی بزرگ " ، محمد طلوعی ، فصلنامه ی سان ، بهار 1398
بعضی روز ها ، حرف های سرریز شده ی دل را نمی توان بیرون ریخت و صداهای گرفته را نمی توان صاف کرد . حکایت آن روز هایی است که بین کاری که باید بکنیم و کاری که می خواهیم بکنیم گیر می کنیم و "ثانیه گذار" زندگیمان قفل می کند و چرخ دنده هایمان فلج می شوند . هنوز نمی دانم آن روز ها چه باید کرد . هم صحبت داشتن ، خیلی خوب است ، اما آن روز هایی که صحبت کفاف نمی کند ، یکی باید باشد که حالت را بفهمد ؛ نه ، فهمیدن حال هم کافی نیست ، لازم است شریک حالت شود ؛ این ایثار را بکند که نصف بار را بردارد و با هم تا غروب آن روز بروید . ولی هیچ کس نمی تواند شریک حال ما باشد . غیر ممکن است . حتی اگر دو نفر یک غم مشترک را از سر گذرانده باشند ، هیچ کدام "شریک غم " یکدیگر نیستند ، هر کدام غم خودشان را دارند .
ساکتیم ، چون راه گلویمان بریده ، و "دلسنگیم " چون سکوت ها رسوب کرده اند . شاید در این شرایط یک تکیه گاه بی حرکت ، بهترین مسکن گذر این حال و روز است . که سنگینیمان را به " او " یا " آن " تکیه دهیم و به سکوت و یا -اگر خوشبخت باشیم - به موسیقی و یا - اگر خیلی خوشبخت باشیم - به ضربان قلبش گوش کنیم . و نپرسد : چه مرگت است ؟
در ستایش و نکوهش امید ، زیاد نوشته اند . چند وقتی است فکر می کنم امید ، بیهوده زجرکشمان می کند . واقعیت ها با تلاطم بازتابشان در آب ، تغییری نمی کنند . "چرا نمی فهمیم کی هستیم یا چه چیز هایی در زندگی مان هست که به ما پیوسته نیست ؟ " در زندگیمان هست ولی به ما پیوسته نیست ؛ اما هست ! خودش هم در زندگی ما هست . پیاده های یک راهیم اما یکی نیستیم . تنهاییم ، و باید یاد بگیریم خودمان قدم برداریم ، نه اینکه به امید هل دادن دیگری صبر کنیم .
شاید آدم بالغ پنجاه و سه ساله هم مثل بچه ی آدم سه ساله معرفتش ناقص است . او تصویری در آینه می بیند و به دو تا " نصفی " فکر می کند نه یکی " یک " .
(چند خطی که ای کاش دیروز می نوشتم )
پ.ن : " می شکنم آینه رو تا دوباره . نخواد از گذشته ها حرف بزنه . آینه میشکنه هزار تیکه میشه . اما باز تو هر تیکه اش عکس منه . "
گاهی اوقات سرک کشیدن به گوشه های کمتر دیده شده ی دنیای سرگرمی ، به کشف هایی دوست داشتنی منجر می شود . آن وقت هایی که به دور از محبوبیت یک فیلم در میان تماشاگران و یک کتاب در بین خوانندگان ، یا دور از نگاه مثبت منتقدان به یک اثر ؛ سرنخ هایی شما را به سمت کشف " آن " سوق می دهند و شما ترجیح میدهید به ندای دلتان گوش دهید و خودتان تجربه اش کنید نه اینکه از حرف ها و سلیقه ی دیگران اطاعت کنید . در گذر چندین سال ، من و طبع سرکشم به یک همزیستی مسالمت آمیز رسیده ایم و معمولا این قبیل تجربه ها برایم ارزشمند از آب درآمده اند .
فصل اول ده قسمتی سریال Counterpart یکی از همین تجربه های اخیر بود . J.K. Simmons بعد از آن نقش آفرینی شاهکار در فیلم زیبای Whiplash ( شلاق ) برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و سرنخ اول وقتی دستم آمد که خبردار شدم سریالی با بازی دو عدد J.K Simmons ، وجود دارد ! و منتقدان و حتی جماعت تماشاچی هم خوششان آمده چون نمره ی سریال در سایت های رده بندی Rotten Tomatoes و IMDB بالا بود ، اما به طرز غریبی تا آن روز حتی اسمش را هم نشنیده بودم . دومین سرنخ وقتی دستم آمد که به طور اتفاقی در یوتیوب ویدیویی دیدم که سریال هایی را لیست می کرد که اصلا به آنچه سزاوارشان بوده ، نرسیده اند و این سریال در صدرشان بود . سریالی که بعد از پخش دو فصل ، چند ماه پیش از طرف شبکه ی پخش کننده ی آن یعنی STARZ کنسل می شود . کنسل شدن سریال همان و تصمیم قطعی من برای تماشای آن همان !
Counterpart ( که می توان آن را همتا ، قرینه یا نظیر معنی کرد ) ، سریالی است که در زمینه ای از اتفاقات خیالی ، شما را به تماشای داستان جاسوسی هیجان انگیز و بسیار ظریفی می برد ؛ و در هر دو عرصه ی خیال پردازی و به تصویر کشیدن روابط انسانی موفق عمل می کند . بازی بازیگران ، خصوصا J.K. Simmons دوست داشتنی است و ایده ها به نظرم پخته اند .
داستان از این قرار است که سی سال قبل از وقایع سریال و در دوران جنگ سرد ، آزمایشی در شهر برلین به حادثه ای منجر می شود و به عنوان پیامد این حادثه ، دروازه ای باز می شود ؛ به دنیای دیگری کاملا مشابه این دنیا . به عبارت بهتر ، یک نسخه از دنیا کپی می شود و بین این دو دنیا ، دروازه ای درست در زیر شهر برلین برقرار است . ارتباطات دو سوی این دروازه ، باعث می شود همانندی بی چون و چرای سابق ، تغییر کند و دو دنیا سمت و سوی متفاوتی بگیرند . در آن سوی دروازه ، یک اپیدمی آنفلوآنزا درصد قابل توجهی از جمعیت را از بین می برد و برخی از ت گذاران آن طرف گمان می کنند مردم این سوی دروازه مسئول این اتفاقند . با این حال در سطوح و رده های بالا و حداقل در ظاهر ، این مسئله انکار می شود و دو دنیا به تبادلات دیپلماتیک با هم ادامه می دهند . اداره ای برای این هماهنگی در هر دو سو وجود دارد و مردم عادی هر دو دنیا هم خبری از وجود چنین دروازه ای ندارند .
هاوارد سیلک ، کارمند دون پایه ی این اداره هم ، مانند مردم عادی ، از چند و چون وقایعی که در محل کارش اتفاق می افتد خبری ندارد ، اما یک روز ، با خود دیگرش یا به عبارتی "قرینه" اش ملاقات می کند . علت اینکه از بین آن همه معادل ، قرینه را ترجیح می دهم این است که افراد دو سوی دروازه ، با وجود شباهت ها، مثل دو عدد قرینه ، گاهی بسیار با هم متفاوتند .
شاید روند سریال در آغاز کمی کُند به نظر برسد ولی مثل یک شطرنج ، حرکات و اتفاقات کوچک دست به دست هم می دهند و بعد از چندین و چند حرکت ، سیر وقایع نفس گیر می شود . شاید تشبیه داستان به بازی Go که به لطف سریال با آن آشنا شدم ، بهتر باشد . ظاهرا Go قدیمی ترین بازی تخته ای دنیاست که بیش از 2500 سال پیش در چین ابداع شد و بسیار مبتنی بر استراتژی است . در سال 2016 بود که قهرمانِ اوایل قرن بیست و یکم در این بازی ، Lee Sedol ، به مصاف برنامه ای کامپیوتری ساخت شرکت گوگل به نام AlphaGo رفت و از 5 بازی ، 4 تا را واگذار کرد . که حدود 20 سال بعد تر از شکست انسان به کامپیوتر در مجموعه نتایج مسابقات شطرنج بین گری کاسپاروف و Deep Blue در سال 1997 بود . شاید این مقایسه و 20 سال تفاوت زمانی بتواند پیچیدگی این بازی را بهتر نشان دهد . برای آشنایی بیشتر با آن می توانید از این لینک در ویکی پدیا استفاده کنید .
و بی انصافی است اگر به موسیقی متن بسیار زیبای سریال که کاری است از Jeff Russo ، اشاره ای نکنم . بی صبرانه منتظر انتشار رسمی آلبوم موسیقی متن سریالم اما هنوز حتی قطعات فصل اول هم به طور رسمی منتشر نشده اند . چند قطعه ای را در صفحه ی وبسایت Jeff Russo که از آنجا در یوتیوب به اشتراک گذاشته شده ، پیدا کردم ولی تشنه ی بیشتر از اینها هستم .
و فصل دوم را هنوز ندیده ام اما شواهد و قرائن ، نوید ده قسمت هیجان انگیز دیگر پیش از خداحافظی با Counterpart را می دهند . تا ببینیم چه پیش می آید .
و در پایان تکه ای از یک شعر از ماریا ریلکه ، شاعر و نویسنده ی بوهمی-اتریشی که طی تماشای سریال آن را بیش از یک دفعه می شنویم .
تو ، فقط تو ، می مانی
ما میگذریم و می میریم ، تا اینکه در نهایت
گذرمان چنان عظیم است
که تو برمی خیزی : ای لحظه ،
زیبا تر : وقتی ناگهان هستی ، در عشق ،
یا شیفته ای ، در کوتاه تر شدن کار [ما] .
پ.ن : در ترجمه ی شعر ، ما را در برداشت خودم از مفهوم شعر و برای تکمیل معنای آن اضافه کردم . می توانید متن شعر را اینجا بخوانید .
اولین باری که ماهنامه ی داستان» همشهری را ملاقات کردم . مطمئن نیستم دقیقا کی بود . نمیدانم چرا در خاطراتم تصویر شماره ی دی 1392 ، ویژه ی شب یلدا زنده می شود ؛ با آن عکس روی جلد ؛ دختر یا پسر بچه ای که به زمین خیره است و مایی که از بالا به او نگاه می کنیم ، فقط فرق سرش را می بینیم . و او دنبال چیزی می گردد ، شاید دانه ای از دانه های اناری که روی میز پخش شده .
داستان دی ماه آن سال را ورق می زنم . شب چله و چهلمین شماره ی پیاپی ماهنامه ی داستان همشهری . این هم زمانی را به فال نیک می گیریم . » . متن اولین یادداشت سردبیر تازه ی آن روز های داستان ، خانم مینا فرشیدنیک را ادامه می دهم و چهار صفحه ی بعد ، به یادداشت تحریریه ی داستان » می رسم : همه ی ما اولین روز ورودمان را به داستان» خیلی خوب به یاد داریم ؛ پا گذاشتن به فضایی نسبتا کوچک در یکی از طبقه های ساختمان گروه مجلات همشهری و گفت و گو با سردبیری که با انگیزه و جدیت از ایده های جذاب و گاه بلند پروازانه حرف می زد . از شکل گرفتن یا بهتر شدن مجله ای که دیده یا ندیده دوستش داشتیم . چانه زدن ها و اما و اگر هایمان زیاد طول نکشید و چند روز بعد خودمان را جزو خانواده ای احساس کردیم که به هدفش یعنی برگرداندن داستان به سبد خانوار باور دارد ؛ به اهمیت کلمه ها و احترام جمله ها و حیات متن ها ؛ به روحی که می تواند در یک نوشته یا عکس جاری باشد ، از نقطه ی پایان متن یا لبه ی قاب عکس سرریز کند و مخاطب را در خودش فرو ببرد . به مجله ای که به اعتبار جذابیت های بیرونی و درونی اش ، بتواند به خواننده هایش هشدار غرق شدن بدهد . از آن روز ، حفظ این خانواده و هدف ها و آرمان هایش آرزو و دغدغه ی اصلی مان شد و در فراز و نشیب ها و شرایط دشوار ، کنار هم نگه مان داشت . در سختی های آغاز راه ، در تنگناهای مقطعی ، در فشار انتظار های مخاطب و بالاخره وقتی خانم مرشد زاده از خانواده ی داستان جدا شد . »
داستان» از تیر ماه 89 تا اردیبهشت 90 ، در قالب ضمیمه ی مجله ی خردنامه ی همشهری و از خرداد ماه 90 به شکلی مستقل چاپ شد.
اما کتابخانه ام ، خاطراتم را کم اعتبار می کند . در قفسه ، شماره ی آذر قبل تر از دی جاخوش کرده . شاید اولین شماره ای از داستان که لمس کردم ، دی بود اما چندی بعد ، پس از ذوق زدگی ام از کشف مجله ، مرد پشت پنجره ی دکه ی رومه فروشی ، شماره ی آذر را نشانم داده بود که : فروش نرفته و قراره برگشت بزنم .» . یا شاید آذر ماه ، ملاقاتش کرده بودم اما از دی ماه به آن . به او (داستان ها هم هویتی دارند ) عادت کردم .
آذر 1392 آخرین شماره ای از مجله بود که نفیسه مرشد زاده سردبیری آن را بر عهده داشت و سکان کشتی داستان را پس از او ، مینا فرشیدنیک در دست گرفت . تا مرداد 97 که سردبیری ، به آرش صادق بیگی رسید و مهر ماه 1397 ، آخرین شماره ی داستان با تحریریه ی هشت ساله اش بود ، تحریریه ای که به گمانم خیلی ها در آن آمدند و رفتند و بعضی ها از همان اول بودند و ماندند ، اما هر چه بود ، داستان ، همان داستان بود . من شماره ی مهر 97 را نخریدم . آن روز ها زمزمه هایی از خداحافظی در مجموعه مجلات همشهری به گوشم می رسید اما تا به خودم آمدم که آخرین داستان را بخوانم ، تمام شده بود . شماره ی بعدی را که تحریریه ی جدید منتشر کرد ، روی جلد ، کنار داستان» نوشتند : ادامه دارد » ، اما برای من تمام شده بود . داستان» های تازه را نخوانده ام که در مقام مقایسه حرفی بزنم ، اما مهر 97 ، برای من ، تک نقطه ای بود در پایان متنی طولانی که نمی توان سه نقطه اش کرد . تک نقطه ای که هیچ وقت ندیدمش .
ماه پیش ، خبردار شدم تحریریه ی قدیمی داستان ، گرد هم جمع شده اند و فصلنامه ای با عنوان سان» حاصل کارشان شده که شماره ی بهار 98 ، دومین شماره ی انتشارش است . به دستم که رسید ، از دیدن اسم های آشنا خوشحال شدم . سروش صحتی که قلمش را به لطف داستان شناختم و همیشه از نوشته هایش لذت برده ام . مژده دقیقی ای که با انتشار ترجمه ی داستان های کوتاه کانن دویل ، نگذاشت فروغ شرلوک هلمز بعد از ترجمه های کریم امامی خاموش شود . آرش صادق بیگی ای که یک روز ، داستانی بسیار شیرین از او در داستان»ی قدیمی خوانده بودم ( که شاید روزی بین داستان ها بگردم تا دوباره پیدایش کنم . ) و حالا سردبیر است . محمد طلوعی . محمد طلوعی را وقتی به قدیمی ترین داستان» ای که دارم ، برگشتم ، پیدا کردم . در آذر 92 ، داستان بدو بیروت ، بدو » را قلم زده بود ( داستان هم نوعی نقاشی است . ) و در بهار 98 ، تک نگاره ی پیاده روی بزرگ» را .
می خواستم در این پست بیشتر از سان» و داستان های آن بنویسم اما قصه های قدیمی امان ندادند . خواستم فایل صوتی چرا شیمی خواندی ؟ » به قلم و با صدای سروش صحت را بین سی دی های داستان همراه» ( که داستان گاهی در مناسبت ها ، به خوانندگانش هدیه میداد ) را پیدا کنم و به یادگار بفرستم اما گذرم به کجا می روی ؟ » افتاد ، در سی دی داستان همراه 4 که ویژه ی زندگی نگاره های ایرانی بود . می توانید این متن زیبا را با صدا و به قلم سروش صحت از
این لینک دانلود کنید . یادگاری از آن ایام .
فصلنامه ی سان» ، بی شباهت به داستان قدیمی نیست ، زندگی نگاره» ، داستان» ، تک نگاره» ، درباره ی داستان» و تک پرده» های متعدد ، قطعات پازل شماره ی بهاره ی سان» اند که تصویر نهایی آن ، روحی که در تک تک این نوشته ها حضور دارد ، تغییر» است . این روز ها نمایشگاه کتاب تهران برپاست و سان» هم در غرفه ای حضور دارد ، به نقل از اکانت اینستاگرامشان در
اگر مایل به خرید نسخه ی الکترونیک سان» بودید ، می توانید در طاقچه هم ، آن را تهیه کنید .
پ.ن: این مطلب را پس از انتشار که خواندم ، انگار چند خطی کم داشت . راستش تکه شعری در ابتدای سان» بود از بیژن گلکی که آن اولین دفعه ی خواندن ، در فهم معنایش کمی گیج شدم تا بالاخره فهمیدم :
ای در خیال شیشه مانده به زندان
ما بی تو خوش نئی ایم
تو بی ما چگونه ای ؟
به گمانم کلید حل معنای لطیف آن در این است که شیشه ی خیال» به رسمی شاعرانه (که اسمش یادم نیست!) ، خیال شیشه» شده . داستان ها با اینکه از جنس تخیلات نویسنده هستند ، گاهی و یا شاید معمولا ، قاب عکس تکه هایی از گذشته ، زندگی یا آرزو هایشان هستند . خیالی که از لا به لای شفافیت آن ، به تماشای حسرت هایشان می نشینند و می نشینیم . و مینویسند و میخوانیم شرح و وصفشان را ، از شنیدن پاسخ سوال تو بی ما چگونه ای ؟
دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
روزگار غریب» علیرضا قربانی ، بهانه ای شد برای بازخوانی این شعر . و چقدر احتیاج داشتم به ترکیب چنین صدا و غم و شعری در این دو روز . چقدر زیباست : ترکیب " بوییدن دل " . و ای کاش در این قطعه ، نوای تار میلاد محمدی طولانی تر بود .
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد .
و صدای احمد شاملو هم همانقدر زیباست وقتی شعر خود را دکلمه می کند . و آن جا که می گوید کباب قناری بر آتش سوسن و یاس » و صد آه ناگفته شنیده می شود .
سعی می کنم ولی حرفم نمی آید .
مثل این است که می جنبد یأس
بر سی که در این ویرانجاست
مثل این است که می خواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست
ای کاش بیشتر شعر می خواندم .
طبق تعریف ، امروز ، در ایران ، روز نجوم است . جالب است که برای روز نجوم ، تعریفی کمابیش نجومی داریم . برای توضیحی درباره ی این روز ، در یادداشتی قدیمی نوشته ی پوریا ناظمی ، می خوانیم : روز جهانی نجوم ، اولین بار در سال 1973/1352 و به پیشنهاد Doug Berger که در آن زمان رئیس انجمن نجوم کالیفرنیای شمالی بود ، آغاز شد . ایده ی اصلی او این بود که در این روز ، اعضای این انجمن ، تلسکوپ های خود را به بازار ها و محل های پرازدحام ببرند و به مردم این فرصت را بدهند که به آسمان نگاهی بیندازند .
این ایده در سال های بعد با استقبال بیشتری مواجه شد و کم کم اتحادیه ی نجوم ، برگزاری و برنامه ریزی آن را بر عهده گرفت و در کشور های مختلف توسعه پیدا کرد . برنامه های جدیدی به آن اضافه شد و ایده های نوینی در این زمینه بروز پیدا کرد . مراکز نجومی حرفه ای نیز به این رویداد پیوستند و در این روز در های خود را به روی مردم باز کردند تا آن ها از نزدیک بتوانند با فعالیت های نجومی آشنا شوند.
زمان این رویداد در نیمه ی ماه های آوریل و می در زمانی است که تعطیلی آخر هفته به ماه تربیع اول نزدیکتر باشد . دلیل این انتخاب این بود که به دلیل تعطیلی آخر هفته هم مردم بیشتری بتوانند از برنامه ها استفاده کنند و هم برگزارکنندگان وقت آزاد برای این برنامه ریزی را داشته باشند و دیگراینکه ماه تربیع ، یکی از چشمگیر ترین مناظر آسمانی برای کسانی است که تا کنون فرصت نگاه به آسمان را نداشته اند و نمای گودال های ماه از پشت تلسکوپ می تواند خاطره ای فراموش نشدنی برای آن ها رقم بزند . »
اگر با اصطلاح تربیع» آشنا نیستید یا این سوال برایتان پیش آمده که چرا در تربیع اول این رویداد برگزار می شود و نه در بدر که ماه تماما روشن است ، در ادامه ی مطلب توضیحاتی هست . اما قبل از آن : روز نجوم در ایران هم برگزار می شود و حالا ، هجدهمین سال برگزاریش را پشت سر می گذارد . دوست داشتم در این پست ، سهم کوچکی داشته باشم در ترویج علم» و ترویج نجوم» ای که سینه چاکان راهش را کم و بیش چند سالی است دنبال کرده ام و به گمانم این پست ، اظهار ارادتی است به آنها ، به ستاره ها و به خودِ گذشته ام.
در ادامه از برنامه ی ویدیویی اینترنتی تازه ای که با موضوع نجوم و عنوان راه شیری» آغاز به پخش کرده و همچنین در معرفی کتاب مورد علاقه ام با موضوع ستاره شناسی به نام ستاره شناسی به زبان آدمیزاد » ، نوشته ام . چراکه به نظرم این دو می توانند خاک حاصلخیزی باشند برای بارور کردن ذهن های کنجکاوی که چشمانشان بعضی شب ها به ستاره ها دوخته می شود .
ادامه مطلب
ای کاش ، روزی که طاقتم طاق شد و بعد ، فروریخت ؛
ای کاش ، روزی که دیگر ذهنم تاب نداشت ، و از فرط گرمای زندگی سوخت ،
و در برگه ی اعتراض تازیانه های روزگار نوشت : دلم خواست و رد دادم ،
ای کاش ، روزی که دست در دست جنون ، به سمت گور می روم ، و دنبال راه راه های سفید و سیاه می گردم .
کسی باشد که در گوشم بخواند بلند نشو از رختخوابت
ای که واژه ها را هم یک یک و هم دسته دسته فراموش کردی ،
تو را به خدا ، بلند نشو از رختخوابت
مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می کند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش می کند . »
+ تکه ی داخل پرانتز تضمینی است به شعر رضا براهنی ، برای اسماعیل شاهرودی
طبق تعریف ، امروز ، در ایران ، روز نجوم است . جالب است که برای روز نجوم ، تعریفی کمابیش نجومی داریم . برای توضیحی درباره ی این روز ، در یادداشتی قدیمی نوشته ی پوریا ناظمی ، می خوانیم : روز جهانی نجوم ، اولین بار در سال 1973/1352 و به پیشنهاد Doug Berger که در آن زمان رئیس انجمن نجوم کالیفرنیای شمالی بود ، آغاز شد . ایده ی اصلی او این بود که در این روز ، اعضای این انجمن ، تلسکوپ های خود را به بازار ها و محل های پرازدحام ببرند و به مردم این فرصت را بدهند که به آسمان نگاهی بیندازند .
این ایده در سال های بعد با استقبال بیشتری مواجه شد و کم کم اتحادیه ی نجوم ، برگزاری و برنامه ریزی آن را بر عهده گرفت و در کشور های مختلف توسعه پیدا کرد . برنامه های جدیدی به آن اضافه شد و ایده های نوینی در این زمینه بروز پیدا کرد . مراکز نجومی حرفه ای نیز به این رویداد پیوستند و در این روز در های خود را به روی مردم باز کردند تا آن ها از نزدیک بتوانند با فعالیت های نجومی آشنا شوند.
زمان این رویداد در نیمه ی ماه های آوریل و می در زمانی است که تعطیلی آخر هفته به ماه تربیع اول نزدیکتر باشد . دلیل این انتخاب این بود که به دلیل تعطیلی آخر هفته هم مردم بیشتری بتوانند از برنامه ها استفاده کنند و هم برگزارکنندگان وقت آزاد برای این برنامه ریزی را داشته باشند و دیگراینکه ماه تربیع ، یکی از چشمگیر ترین مناظر آسمانی برای کسانی است که تا کنون فرصت نگاه به آسمان را نداشته اند و نمای گودال های ماه از پشت تلسکوپ می تواند خاطره ای فراموش نشدنی برای آن ها رقم بزند . »
اگر با اصطلاح تربیع» آشنا نیستید یا این سوال برایتان پیش آمده که چرا در تربیع اول این رویداد برگزار می شود و نه در بدر که ماه تماما روشن است ، در ادامه ی مطلب توضیحاتی هست . ( لازم به ذکر است عکس بالا هلال افزاینده ی ماه است که یک مرحله قبل از تربیع اول رخ می دهد ) .
اما قبل از آن : روز نجوم در ایران هم برگزار می شود و حالا ، هجدهمین سال برگزاریش را پشت سر می گذارد . دوست داشتم در این پست ، سهم کوچکی داشته باشم در ترویج علم» و ترویج نجوم» ای که سینه چاکان راهش را کم و بیش چند سالی است دنبال کرده ام و به گمانم این پست ، اظهار ارادتی است به آنها ، به ستاره ها و به خودِ گذشته ام.
در ادامه از برنامه ی ویدیویی اینترنتی تازه ای که با موضوع نجوم و عنوان راه شیری» آغاز به پخش کرده و همچنین در معرفی کتاب مورد علاقه ام با موضوع ستاره شناسی به نام ستاره شناسی به زبان آدمیزاد » ، نوشته ام . چراکه به نظرم این دو می توانند خاک حاصلخیزی باشند برای بارور کردن ذهن های کنجکاوی که چشمانشان بعضی شب ها به ستاره ها دوخته می شود .
ادامه مطلب
ما می خواهیم ، می خواهیم ، می خواهیم و می خواهیم . هر کس که به آگاهی می رسد ، در گوشه ی صحنه ی ناخودآگاه ، ده نیاز را در انتظار خود می بیند . اراده ما را بی امان به جلو می راند زیرا وقتی یک نیاز برآورده شد ، نیاز دیگری جایش را می گیرد و بعدی و بعدی و این وضع سراسر زندگی مان ادامه دارد .
شوپنهاور گاهی دست به دامان اسطوره ی چرخ ایکسیون یا افسانه ی تانتالوس می شود تا معضل هستی انسان را بازگوید . ایکسیون پادشاهی بود که به زئوس خیانت کرد و به عنوان تنبیه به چرخ آتشینی بسته شد که تا ابد می چرخید . تانتالوس که جرأت کرد رودرروی زئوس بایستد ، به دلیل بادسری و نخوتش محکوم شد که تا ابد برانگیخته باشد و هرگز نشود . شوپنهاور عقیده داشت که زندگی انسان تا ابد به حول محور نیاز هایی که برآورده می شود ، می چرخد . آیا این برآورده شدن خشنودمان می کند ؟ افسوس که خشنودی مان کوتاه است . تقریبا بلافاصله ملال از راه می رسد و بار دیگر به حرکت در می آییم و به جلو رانده می شویم ، این بار برای گریز از وحشت ملال.
کار ، دلهره ، جان کندن و گرفتاری ، سرنوشت همه ی انسان ها در طول زندگی شان است . پس اگر همه ی اشتیاق ها به محض سربرآوردن ، برآورده شوند ، مردم چگونه زندگی شان را پر کنند و وقت بگذرانند ؟ فرض کنید نژاد انسان به آرمانشهر برده می شد ، به جایی که همه چیز خود به خود می رویید و کبوتر ها کباب شده پرواز می کردند ؛ جایی که هر کس در جا معشوقش را می یافت و در حفظ او هم مشکلی نداشت ؛ آن وقت مردم از ملال می مردند و خود را حلق آویز می کردند و می کشتند و در نتیجه رنجی بیش از آنچه اکنون طبیعت برایشان تدارک دیده ، برای خویش فراهم می کردند . »
درمان شوپنهاور ، اروین یالوم
ترجمه ی سپیده حبیب
طبق تعریف ، امروز ، در ایران ، روز نجوم است . جالب است که برای روز نجوم ، تعریفی کمابیش نجومی داریم . برای توضیحی درباره ی این روز ، در یادداشتی قدیمی نوشته ی پوریا ناظمی ، می خوانیم : روز جهانی نجوم ، اولین بار در سال 1973/1352 و به پیشنهاد Doug Berger که در آن زمان رئیس انجمن نجوم کالیفرنیای شمالی بود ، آغاز شد . ایده ی اصلی او این بود که در این روز ، اعضای این انجمن ، تلسکوپ های خود را به بازار ها و محل های پرازدحام ببرند و به مردم این فرصت را بدهند که به آسمان نگاهی بیندازند .
این ایده در سال های بعد با استقبال بیشتری مواجه شد و کم کم اتحادیه ی نجوم ، برگزاری و برنامه ریزی آن را بر عهده گرفت و در کشور های مختلف توسعه پیدا کرد . برنامه های جدیدی به آن اضافه شد و ایده های نوینی در این زمینه بروز پیدا کرد . مراکز نجومی حرفه ای نیز به این رویداد پیوستند و در این روز در های خود را به روی مردم باز کردند تا آن ها از نزدیک بتوانند با فعالیت های نجومی آشنا شوند.
زمان این رویداد در نیمه ی ماه های آوریل و می در زمانی است که تعطیلی آخر هفته به ماه تربیع اول نزدیکتر باشد . دلیل این انتخاب این بود که به دلیل تعطیلی آخر هفته هم مردم بیشتری بتوانند از برنامه ها استفاده کنند و هم برگزارکنندگان وقت آزاد برای این برنامه ریزی را داشته باشند و دیگراینکه ماه تربیع ، یکی از چشمگیر ترین مناظر آسمانی برای کسانی است که تا کنون فرصت نگاه به آسمان را نداشته اند و نمای گودال های ماه از پشت تلسکوپ می تواند خاطره ای فراموش نشدنی برای آن ها رقم بزند . »
اگر با اصطلاح تربیع» آشنا نیستید یا این سوال برایتان پیش آمده که چرا در تربیع اول این رویداد برگزار می شود و نه در بدر که ماه تماما روشن است ، در ادامه ی مطلب توضیحاتی هست . ( لازم به ذکر است عکس بالا هلال افزاینده ی ماه است که یک مرحله قبل از تربیع اول رخ می دهد ) .
اما قبل از آن : روز نجوم در ایران هم برگزار می شود و حالا ، هجدهمین سال برگزاریش را پشت سر می گذارد . دوست داشتم در این پست ، سهم کوچکی داشته باشم در ترویج علم» و ترویج نجوم» ای که سینه چاکان راهش را کم و بیش چند سالی است دنبال کرده ام و به گمانم این پست ، اظهار ارادتی است به آنها ، به ستاره ها و به خودِ گذشته ام.
در ادامه از برنامه ی ویدیویی اینترنتی تازه ای که با موضوع نجوم و عنوان راه شیری» آغاز به پخش کرده و همچنین در معرفی کتاب مورد علاقه ام با موضوع ستاره شناسی به نام ستاره شناسی به زبان آدمیزاد » ، نوشته ام . چراکه به نظرم این دو می توانند خاک حاصلخیزی باشند برای بارور کردن ذهن های کنجکاوی که چشمانشان بعضی شب ها به ستاره ها دوخته می شود .
راه شیری و آسمان شب
شانزدهم اردیبهشت 1380 ، همزمان با اولین روز نجوم در ایران ، برنامه ای تلویزیونی از شبکه ی چهار سیما به نام آسمان شب » به تهیه کنندگی و کارگردانی سیاوش صفاریان پور آغاز به کار کرد و چندین و چند فصل ادامه یافت. من این برنامه را چندان دنبال نمی کردم اما سیاوش صفاریان پور و دوستان و همسفر های مسیر ترویج علم ایران را به واسطه ی مجله ی دانستنیها می شناختم و خیلی هایشان از اعضای تحریریه ی قدیمی مجله بودند . وقتی خبر شروع راه شیری» را شنیدم ، تازه ازپایان آسمان شب» مطلع شدم. سیاوش صفاریان پور حدود یک سال پیش و در روز نجوم ، در پستی در اکانت اینستاگرامش ، نوشته که به دلیل مشکلات مالی بوده که تولید این برنامه متوقف شده است .
حالا سیاوش صفاریان پور ، این بار خارج از چهارچوب صدا و سیما ، برنامه ای به نام راه شیری » در دیجی کالا مگ پشت دوربین برده است که خودش کارگردان ، تهیه کننده و مجری آن است و اولین قسمت آن ، 16 اردیبهشت به صورت اینترنتی پخش شد . موضوع قسمت اول به انتخاب و پیشنهاد اکثر دنبال کنندگان سیاوش صفاریان پور و صفحه ی این برنامه در توییتر بوده است و عموما به همان عکس سیاه چاله ی معروف می پردازد . کارشناسان قسمت اول هم ، دکتر محمد تقی میرترابی و مهدی صارمی فر هستند و ضمنا از طریق اسکایپ ، آرش روشنی نشاط ، از پژوهشگران ایرانی حاضر در پروژه ی تلسکوپ افق رویداد (که این عکس نتیجه ی زحمات آنها بود ) در پاسخ به سوالات شرکت می کند . و در انتها ، دکتر محمدرضا نوروزی در گفت و گویی ، به اهمیت روز نجوم می پردازد .
ویژگی بسیار خاص سیاوش صفاریان پور که در موقعیت مجری همیشه به چشمم خورده است ، پرسیدن حتی به نظر ساده ترین سوالاتی است که ممکن است به ذهن کسی خطور کند . کافی است یک نفر ، بی هیچ پیش زمینه به جز شنیده های اینجا و آنجا درباره ی نجوم و بی هیچ مطالعه ی خاصی ، به تماشای برنامه بنشیند و جواب سوالاتی که برایش پیش می آید را بگیرد . و این به نظر من شاید ارزشمند ترین مؤلفه ی یک برنامه ی ترویج علم است .
شاید راه شیری» ، نقص ها و کاستی هایی داشته باشد ، اما سنگ بنای درستی است که چشم امید دارم تا ثریا صاف برود . می توانید قسمت اول برنامه را در صفحه ی برنامه در دیجی کالا مگ تماشا کنید . قرار است راه شیری ، مهمان هر هفته ی مانیتور های بینندگانش باشد .
ستاره شناسی به زبان آدمیزاد
روبرو شدن با انبوه اصطلاحات و مفاهیم علمی نجوم برای کسی که صرفا کنجکاوی در او موج می زند و نمی داند از کجا مطالعه را شروع کند ، یکی از مهم ترین دست انداز های ترویج ستاره شناسی است . اما کتاب خاص ستاره شناسی به زبان آدمیزاد » به نظر من ، یکی از بهترین راهنما هاست ؛ چه برای کسی که به تازگی مطالعه و کاوش در این موضوع را شروع کرده و چه برای کسی که سالیان سال منجم آماتور است . این کتاب ، ترجمه ای از Astronomy for dummies به قلم استفن پی. ماران است که مترجم آن ، حسین شهرابی ، نه تنها با دقت عمل و وسواس مطالب آن را به فارسی ترجمه کرده ، بلکه آن را برای خوانندگان فارسی نیز ایرانیزه » کرده است . روی جلد هم نوشته شده نسخه ی روزآمد شده ویژه ی ایران » . حسین شهرابی خودش در مقدمه ی مترجم در این باره توضیح می دهد :
احتمالا تا الان دیده اید که روی جلد نوشته ایم نسخه ی ویژه ی ایران » . اما این کار را طبعا نویسنده امریکایی کتاب انجام نداده و متأسفانه (به هزار و یک دلیل ) ما هم اجازه ی انجام دادن این کار را از نویسنده و ناشر نداریم . پس چرا این کار را کرده ایم ؟ جواب ساده است : برای این که به خواننده ی ایرانیِ کتاب خیانت نکنیم. » سرتاسر این کتاب به مکان ها و نشریه ها و وبگاه های اینترنتی و ارجاعاتی تاریخی و فرهنگی اشاره دارد که اغلب شان برای ما بی فایده است . دانستنِ فهرست گروه های نجومی امریکای شمالی یا نشریات شان یا نشانیِ رصدخانه هایشان چه سودی برای ما دارد ؟ در چنین بافتی ، بحثِ امانت داریِ مترجم به خیانت در حقِ وقت و پولِ خواننده تبدیل می شود و البته خیانت در حقِ درخت هایی که ایثار کرده اند و به این کتاب تبدیل شده اند . در نتیجه ، تمام مسایلی از این دست را ما ایرانیدیم . در این کتاب ، کلی وب سایت و نشریه و فروشگاه و گروه نجومیِ ایرانی معرفی شده است . »
قولی که در ابتدای مطلب داده بودم ، یادم هست .می توانید پی دی اف بخش ماه» در این کتاب را از
این لینک ، دانلود و مطالعه کنید تا نمونه ای داشته باشید و اگر علاقه مند شدید ، برای تهیه ی آن اقدام کنید . من گشتم ولی متأسفانه به نظر می رسد کتاب پس از چاپ اول در سال 1393 ، دیگر تجدید چاپ نشده است . اگر دنبالش می گردید و دیدید در گوشه ای از کتابفروشی ها خاک می خورد ، از دستش ندهید . ولی می توانید نسخه ی الکترونیکی این کتاب را هم از سایت طاقچه تهیه کرده و به راحتی چه در کامپیوتر و چه در تبلت یا تلفن همراهتان مطالعه کنید . در سایت طاقچه هم ، نمونه ای چندین صفحه ای دیگری برای آشنایی بیشتر با کتاب هست که می توانید از آن هم برای تصمیم گیری جهت خرید یا حتی مطالعه ی بخش اول کتاب استفاده کنید .
+ امشب حوالی ساعت 24 ، برنامه ی موتور جستجو » از شبکه ی آموزش ( برنامه ی علمی دیگری که سیاوش صفاریان پور کارگردانی و مجری گری آن را بر عهده دارد ) ، ویژه برنامه ی نجومی اش را به مناسبت امروز پخش خواهد کرد . اگر علاقه مند بودید ، آن را از دست ندهید .
++ سه سال پیش ، در روز نجوم ، جایی نوشته بودم :
در عنوان یک برنامه ی تلویزیونی ، در کنار عبارت آسمان شب » ، یک عبارت دیگر هم نوشته شده است : طبیعت فراموش شده» . فرق انسان و نسیان در حروف ، در الف و ی » است . اولین و آخرین حروف الفبا . و چه بسیار آغاز های انسان که در بطن نسیان و فراموشی تمام شدند . عادت داشتیم به آسمان خیره شویم و به جایگاهمان میان ستاره ها بیندیشیم . حال سر به زیر ، نگران جایگاهمان میان این گرد و خاکیم » ( میان ستاره ای ، کریستوفر نولان ) . این جملات وصف آینده ای است که در آن تماماً فراموشی و نزدیک بینی گریبانگیرمان شده است . ای کاش برای آیندگان ، برای ناممکن شدن این آینده ی تاریک ، حداقل به خاطر داشته باشیم که بی شمارند غیر منتظره هایی که نه در زمین که در آسمان انتظارمان را می کشند و بی شمارند به سوی بی نهایت » هایی که باید فراتر از آن ها رفت . برای بلندپروازی های انسان صیادی بهتر از آسمان شب نمی بینم که کس مرغان وحشی را از این خوش تر نمی گیرد » ! »
راستش این روز ها ، روندی که پیش گرفته ام این است که فکر میکنم نمی توان در انکار اهمیت جایگاه فعلیمان ، چندان هم و غم و وقتی را متوجه آسمان کرد و به عبارتی سر به هوا بود ! منِ امروز ، زمینی تر است . نمی دانم واکنشی است به چندین و چند اتفاق که در طول این سه سال افتاده و با زندگی بیشتر درگیر شده ام یا اینکه این روز ها واقع بین ترم .
حالا که فکرش را می کنم ، با خود گذشته ام در این که آینده ی انسان در زمین نیست موافقم . اگر بتوانیم دیدگاه کلی بقا و رشد گونه مان را سرلوحه کنیم نه بقای فرد ، بیشتر به آسمان فکر می کنیم . خودخواه تر شده ام . بیشتر به این فکر می کنم که چطور از آب عمر محدود خودم ، ماهی بگیرم تا اینکه چنین دیدگاه کلی ای داشته باشم . ولی از طرف دیگر حقی به خود الانم هم می دهم که چندان توجهی به آسمان نداشته باشد . من در مسیر متفاوتی از زندگی و علم هستم و انکار این انتخاب ، باعث سردرگمی من خواهد شد . منِ الان می گوید هر کس به راه خودش ؛ انسان ها ، تقسیم کار کرده اند و بهتر است همان ستاره شناسان با ستاره ها سر کنند .
ولی خب ، ذره ای از هر علم که آدم را نمی کشد ! هر چه باشد ، ستاره شناسی به انسان ها دیدگاه » می بخشد و چرخ دنده های ذهنشان را به حرکت وا می دارد که بیشتر ، دنیای اطرافشان را بشناسند ؛ و ترویج آن میان آدم ها ، احتمال شکوفایی استعداد هایی را که بعد ها ستون های صعودمان را می سازند بالا می برد .
شاید اگر هر از گاهی ، در تاریکی شب ، شمع کنجکاویم را روشن کنم ، مسیرم را بهتر ببینم .
+++ عکسی که در ابتدای پست گذاشته ام ، عکسی است که ساکنین ایستگاه فضایی از هلال افزاینده ی ماه گرفته اند ، به تاریخ هشتم May سال 2019
اروین یالوم ، استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد و روان درمانگر اگزیستانسیال است که در ایران او را با کتاب هایش که روان درمانی را گاهی با فلسفه و همیشه با روان درمانی اگزیستانسیال می آمیزد ، می شناسند . درمان شوپنهاور» ، سومین و آخرین کتاب از سه گانه ی حاوی یک اسم خاص » نوشته ی یالوم است که می خوانم .
اولین کتابی که از یالوم خواندم ، مسئله ی اسپینوزا » ( با ترجمه ی بهاره نوبهار) بود ، کتابی راوی دو داستان که موازی با هم پیش می رفتند : یکی داستان زندگی اسپینوزای فیلسوف و دیگری آلفرد روزنبرگ از رهبران حزب نازی . باروخ اسپینوزا فیلسوف و متفکر قرن هفدهم در جامعه ی یهودی آمستردام هلند بود که به علت کجروی و دگراندیشی تکفیر و طرد شده و کتاب هایش برچسب ممنوعیت خوردند .
بعد تر کتاب مامان و معنی زندگی » و وقتی نیچه گریست » ( هر دو با ترجمه ی سپیده حبیب ؛ قبلا در وبلاگ درباره ی وقتی نیچه گریست نوشته ام ) مرا با افکار یالوم بیشتر آشنا و اخت کرد . در باب اینکه روان درمانی اگزیستانسیال چیست ، قبلا در پست وقتی نیچه گریست نوشته ام و در صورت علاقه مند بودن به آشنایی بیشتر با چیستی این روان درمانی ، شما را به نوشته ی اشاره شده ، ارجاع می دهم .
اما درمان شوپنهاور » ، کتابی متفاوت با سه تای قبل است . این بار ، با گروه درمانی » که شیوه ای در درمان بیماری های روان نژندانه است ، آشنا و درگیر شدم و بذر آشنایی من با فیلسوفی به اسم آرتور شوپنهاور هم کاشته شد . سپیده حبیب ، مترجم این کتاب ، خود روانپزشک است و دانستن این ، قبل از مطالعه ی کتاب ، این اطمینان خاطر را به خواننده می دهد که اگر واژه ای تخصصی در حوزه ی روان شناسی و روانپزشکی در کار بود ، پاورقی هایش به انتظارمان نشسته اند . گرچه مشابه کتاب های قبل به قلم این نویسنده ، چنین تجربه هایی کم است و من مواجهه ی خاصی به این شکل را حین مطالعه ی درمان شوپنهاور » ، به یاد نمی آورم . و از این نظر خواننده ای با پیش زمینه ی خیلی کم در این حوزه و یا آشنایی محدودی با فلسفه ، مثل خود من در مواجهه ی اولیه با کتاب های نویسنده ، دچار سردرگمی نمی شود .
معرفی کتاب
خلاصه ی داستان از این قرار است که جولیوس ، روان درمانگری است که سن و سالی از او گذشته و بعد از اینکه طی معاینه ی معمول پزشکش از وجود خال مشکوکی در پشتش مطلع می شود ، پیگیری های معمول را پیش می گیرد . بعد از نمونه برداری از خال و بررسی آن ، تشخیص ملانوم که یک سرطان پوستی بدخیم است ، داده می شود . با توجه به گسترش سرطان ، پزشک معالجش نوید حدود یک سال از یک زندگی سالم و سرپا را به او می دهد .
طی وقایعی ، بیمار شدن جولیوس ، زمینه ی آشناییش را با فیلیپ که یکی از بیماران سابقش بوده ، می چیند . فیلیپ در گذشته از سه سال درمان جولیوس برای وسواس جنسی خود ، جوابی نگرفته و بعد از قطع درمان با او و آشناییش با فلسفه و به خصوص افکار و کتاب های شوپنهاور فیلسوف ، خود را درمان می کند . حالا بعد از گذر سال ها و ملاقات دوباره ی این دو ، جولیوس کنجکاو از چگونگی درمان شدن اوست و فیلیپ به دنبال تبدیل شدن به یک مشاور فلسفی » برای کمک به بیماران . فیلیپ برای رسیدن به این هدف ، از جولیوس می خواهد سرپرستی دوره ی آموزشیش را برعهده بگیرد و طی قراردادی برای رسیدن به خواسته های هر دو نفر شروطی گذاشته می شود و یکی از این شروط ، شرکت فیلیپ در یکی از گروه های درمانی به سرپرستی جولیوس است .
همانطوری که با خواندن رمان متوجه خواهید شد یا شده اید ، فیلیپ آینه ی شوپنهاور در حال حاضر است . رمان مشابه دو رمان قبلی وقتی نیچه گریست» و مسئله ی اسپینوزا» ، با روایت هایی موازی جلو می رود . و فصل ها ، هر یک یا چند تا در میان ، داستان های متفاوتی را پیش می برند . در این کتاب ، در بعضی فصل ها با نگاه نویسنده به زندگی شوپنهاور از کودکی تا مرگ روبرو می شویم . و گاهی با پیش روی قدم به قدم ، تکه هایی از زندگی شخصیت های داستان مثل جولیوس ، فیلیپ و دیگر اعضای گروه درمانی را می خوانیم و البته روند برگزاری جلسات هم ، پای ثابت داستان است .
این کتاب ، از نظر من در بین سه گانه ی با اسامی خاص » یالوم ، در بالاترین جایگاه نشسته است . به چند دلیل . یکی اینکه به نظرم دیدگاه انتقادی نویسنده به شوپنهاور ، فلسفه و شیوه ی زندگیش ، پررنگ تر از دو رمان قبل و در مواجهه با نیچه و اسپینوزا ، ظاهر شده و این برایم دوست داشتنی بود چون تفکر انتقادیم را به چالش می کشید . و با این حال هنوز باید روی این مشکل دیدگاهم موقع خواندن یک کتاب بیشتر کار کنم . همیشه حس کرده ام موقع خواندن کتاب های خصوصا هم جهت با برخی نظراتم ، بیش از حد تحت تأثیر قرار می گیرم و کتاب هایی مخالف با دیدگاه هایم نمی خوانم . این عیب بزرگی است که به مرور در رمان و در زندگی یکی از شخصیت ها هم برجسته و تا حدی درمان می شود . خوشایند بودن برخی افکار یک نویسنده یا فیلسوف ، نباید مهر تأییدی بر همه ی گفته های او باشد .
دیگر اینکه به نظرم تنوع شخصیت پردازی در کتاب ، برقراری ارتباط با شخصیت ها را خیلی آسان تر می کرد . بیشتر خواننده ها در مواجهه با این کتاب ، می توانند بازتاب شخصیت خودشان را در یک یا حتی چند فرد در داستان ببینند . و سوم اینکه مسیری که داستان در آن جلو می رفت ، مسیری با پایان تعیین شده بود . مثل زندگی خود ما . مرگ جولیوس اجتناب ناپذیر است و از همان ابتدای داستان با آن روبرو می شویم . اینکه چطور یک روان پزشک محتضر با این حقیقت روبرو می شود و واکنش خود و دیگر افراد گروه درمانیش به این واقعیت چیست ، برایم خیلی جالب بود .
گروه درمانی
یکی از لذت بخش ترین تصورات آرمانیم که بعد از تمام کردن داستان به ذهنم رسید ، تصور گروهی از افراد بود که با قبول رازداری و یک سری قرارداد که ارتباطشان با همدیگر را راحت تر می کند ؛ هفتگی با هم دیداری داشته باشند و به کاوش در اعماق یکدیگر ، بپردازند و همگی رشد کنند ؛ درست مثل گروه جولیوس . اینکه چطور احساسات و زندگی اعضای گروه از دیدگاه های مختلف بررسی شده و نظرات و احساسات همه ی اعضا در مورد یکدیگر ، بیان شود ، می تواند یکی از زیباترین امکان های زندگی» باشد . مهم نیست این افراد با افکار و عقاید متفاوتی باشند ، مهم نیست سر یک جلسه سر هم داد بزنند ، حرف هایی زننده به هم بگویند ، یکدندگی کنند و هزاران چالش دیگر که در روابط انسانیمان با آنها روبرو هستیم و در این نمونه ی کوچک شده از جامعه بروز خواهد کرد . مهم این است که همه ی این افراد ، قبول کرده اند آخر سر به گروه برگردند ، که در مورد حرف ها ، افکار و احساساتشان فکر کنند ، که یادشان نرود که هدف این گروه مهم تر از هر چیزی ، تعالی خودشان است ولی با رها کردن دست بقیه ، نمی شود از این نردبان بالا رفت .
گروه درمانی ، همانطوری که یالوم در موخره ی کتاب می نویسد ، برای این است که بیماران با نمونه ی کوچکی از اجتماع روبرو شوند ، که بتوانند بار دیگر جایگاه خود را در مواجهه با انسان های دیگر تعریف کنند و توانایی برقراری ارتباط با هم را به دست بیاورند . بیشتر گروه ها بعد از پایان دوره ی درمان ، از هم می پاشند و چه بسا اعضای گروه هیچ وقت دیگر همدیگر را نبینند، اما با توشه» ای از گروه بیرون می روند .
اما این گروه آرمانی مد نظر من ، نزدیک تر به چیزی است که در کتاب تصویر می شود و به نظرم دورتر از واقعیت گروه های درمانی . شاید بتوان این خرده را به یالوم گرفت که قلمش حتی با وجود بزرگترین چالش ها ، باز گروه جولیوس را به راه درست و مطلوب برمی گرداند . من تجربه ی شخصی کوتاه از چنین جمعی را داشتم . دوستانی با فکری باز که به تحلیل هم می نشستیم و از حرف های هم ناراحت نمی شدیم . چون می دانستیم همه مان انسانیم و حقیقت انسان را درک می کردیم . اینکه هیچ خوب مطلق و هیچ بد مطلقی وجود ندارد و ما ، این ذهن در هم پیچ خورده ی ما ، تنها شکل خیلی پیچیده شده ی نیاز ، محرک و پاسخ» است و سعی می کردیم وقتی کسی به بن بست می رسد ، او را از این مارپیچ سردرگمی درآوریم .
تصوری که بعد از آشنایی با یالوم از روان درمانی کسب کرده ام ، تصوری بسیار متفاوت از گذشته و تأمل برانگیز است . و شاید بتوانم از او تشکر و به او تبریک بگویم که رسالتش را با تصویر کردن درستِ ( و شاید ایده آل» ) حرفه اش انجام می دهد . و حالا که فکرش را می کنم ، ما انسان های سالم ( که تعریف مرز سلامتی روان سخت است و من خودم شاید در سمت بیمار نشسته ام ! ) هم ، نیاز به بهره بردن از بینش های روان درمانی نوین داریم . نه کتاب های زرد چگونه پولدار یا موفق شویم ؛ برعکس ، کتاب هایی که به جای تبعیتی کورکورانه ما را به فکر کردن تشویق کنند . کتابی که اولین جرقه ها را در این زمینه در روانم زد ، وضعیت آخر » نوشته ی تامس ای هریس بود و از او هم ممنونم .
شستن دست هایمان ، پیشگیری ساده ای برای بیمار نشدن و عمل زدودن میکروب های خیلی ریزی است که روی دست هایمان جاخوش کرده اند . شستن روانمان هم بد نیست ، گرفتن مچ درگیری هایی کوچک است ، قبل از اینکه تبدارمان کنند . مطالعه و تبادل افکار با یکدیگر می توانند راه هایی برای این شست و شو باشند . از منبر پایین می آیم که یادم بیاید خطابه ی بیشتر این حرف ها خود من هستم ، که گفتار نوعی تفکر درونی است و نوشتار ، ثبتی برای مرور آن است .
اثر قشرمخ هر انسان
جایی از رمان جمله ای از زبان یکی از شخصیت ها گفته می شود:
شاید روان نژندی یه ساختار اجتماعی باشه و شاید ما برای مزاج های مختلف به گونه ی متفاوتی از درمان و گونه ی متفاوتی از فلسفه نیاز داریم »
این جمله ، بیشتر از همه ی جملات این کتاب به دلم نشست . شاید عصاره ی این کتاب و بذر یک تفکر حسابی در همین یک سطر است . انسان ها با وجود تمامی شباهت هایشان ، تفاوت های زیادی هم دارند . ساختار روانی یک نفر ، محصول تجربه های مخصوص هر فرد به علاوه ی بستر مخصوص ذهنی خودش است . و از این نظر ، ما همه با هم متفاوتیم . به همین خاطر است که پیچیدن یک نسخه ی سرماخوردگی برای بیشترمان ، شاید ممکن باشد ( که البته این هم با وجود تفاوت های ژنتیکی تک تکمان و پاسخ متفاوت به دارو ها ، جمله ای خالی از اشکال نیست ولی با کمی اغماض ، می نویسمش ) ، اما یک نسخه ی روان درمانی خاص برای حل کامل یک مشکل روانی وجود ندارد .
دوست داشتم این ایده را برجسته کنم ، که حتی فیلسوف ها و متفکران هم ، از دست این پیش فرض ها » و سرگذشت» خود ، کاملا در امان نبوده اند . افکار این متفکران هم بی تأثیر از شرایط و شخصیتشان نبوده . در پست برای کتاب وقتی نیچه گریست ؟ » ، پرسیدم آیا نیچه ی سالم ، نیچه میشد ؟ و همچنان به نظرم ، این جواب منفی است و درک هر چه بیشتر افکار این فیلسوفان ، بدون اطلاع از سرگذشتشان ، ممکن نیست .
و وقتی کمی بیشتر فکر می کنم ، این در مورد خود ما هم صدق می کند . هیچ نسخه ی کاملا منطبق با راه و زندگی همه ی ما آن بیرون نیست . خودمان باید آستین هایمان را بالا بزنیم ، بسته به شرایطمان سعی کنیم کلبه ای از افکار و تجربه ها و مطالعه ها بسازیم که با طوفان های گاه و بی گاه زندگی ، به باد نرود و تا سونامی مرگ ، کنار ساحل ایستاده بماند .
آبی که به آبی برسد ، بی کران که به بی کران برسد ، تفوق باکی است ؟ دریا و شب در یک خط از هم جدا می شوند ، خطی که در افق مرئی است ، خطی که شب ها پاک می شود . دریا و شب در هم یکی می شوند ، بی کران ابدی . »
اولِ تک نگاره ای در اولین شماره ی مجله ی سان ، این بند به عنوان مقدمه نوشته شده و از دیشب که این جملات را دیدم ، در سرم پرسه می زنند .
می دانم ، دریا هم کران دارد ولی راستش خیلی از ماهی ها خوابش را هم نمی بینند .
ای کاش انسان ها هم بی کران یا حداقل کرانه ناپیدا» بودند . ای کاش من بودم . تا زود خشک نشوم . تا دنبال تفوق نباشم و با بی کران دیگری بیامیزم . او ستاره هایش را نشانم دهد و من آینه شوم . او بوزد و من موج شوم . او ببارد و من پر شوم ، من بخار شوم و او ابر شود . در هم یکی شویم . بی کران ابدی »
اروین یالوم ، استاد بازنشسته ی روانپزشکی دانشگاه استنفورد و روان درمانگر اگزیستانسیال است که در ایران او را با کتاب هایش که روان درمانی را گاهی با فلسفه و همیشه با روان درمانی اگزیستانسیال می آمیزد ، می شناسند . درمان شوپنهاور» ، سومین و آخرین کتاب از سه گانه ی حاوی یک اسم خاص » نوشته ی یالوم است که می خوانم .
اولین کتابی که از یالوم خواندم ، مسئله ی اسپینوزا » ( با ترجمه ی بهاره نوبهار) بود ، کتابی راوی دو داستان که موازی با هم پیش می رفتند : یکی داستان زندگی اسپینوزای فیلسوف و دیگری آلفرد روزنبرگ از رهبران حزب نازی . باروخ اسپینوزا فیلسوف و متفکر قرن هفدهم در جامعه ی یهودی آمستردام هلند بود که به علت کجروی و دگراندیشی تکفیر و طرد شده و کتاب هایش برچسب ممنوعیت خوردند .
بعد تر کتاب مامان و معنی زندگی » و وقتی نیچه گریست » ( هر دو با ترجمه ی سپیده حبیب ؛ قبلا در وبلاگ درباره ی وقتی نیچه گریست نوشته ام ) مرا با افکار یالوم بیشتر آشنا و اخت کرد . در باب اینکه روان درمانی اگزیستانسیال چیست ، قبلا در پست وقتی نیچه گریست نوشته ام و در صورت علاقه مند بودن به آشنایی بیشتر با چیستی این روان درمانی ، شما را به نوشته ی اشاره شده ، ارجاع می دهم .
اما درمان شوپنهاور » ، کتابی متفاوت با سه تای قبل است . این بار ، با گروه درمانی » که شیوه ای در درمان بیماری های روان نژندانه است ، آشنا و درگیر شدم و بذر آشنایی من با فیلسوفی به اسم آرتور شوپنهاور هم کاشته شد . سپیده حبیب ، مترجم این کتاب ، خود روانپزشک است و دانستن این ، قبل از مطالعه ی کتاب ، این اطمینان خاطر را به خواننده می دهد که اگر واژه ای تخصصی در حوزه ی روان شناسی و روانپزشکی در کار بود ، پاورقی هایش به انتظارمان نشسته اند . گرچه مشابه کتاب های قبل به قلم این نویسنده ، چنین تجربه هایی کم است و من مواجهه ی خاصی به این شکل را حین مطالعه ی درمان شوپنهاور » ، به یاد نمی آورم . و از این نظر خواننده ای با پیش زمینه ی خیلی کم در این حوزه و یا آشنایی محدودی با فلسفه ، مثل خود من در مواجهه ی اولیه با کتاب های نویسنده ، دچار سردرگمی نمی شود .
معرفی کتاب
خلاصه ی داستان از این قرار است که جولیوس ، روان درمانگری است که سن و سالی از او گذشته و بعد از اینکه طی معاینه ی معمول پزشکش از وجود خال مشکوکی در پشتش مطلع می شود ، پیگیری های معمول را پیش می گیرد . بعد از نمونه برداری از خال و بررسی آن ، تشخیص ملانوم که یک سرطان پوستی بدخیم است ، داده می شود . با توجه به گسترش سرطان ، پزشک معالجش نوید حدود یک سال از یک زندگی سالم و سرپا را به او می دهد .
طی وقایعی ، بیمار شدن جولیوس ، زمینه ی آشناییش را با فیلیپ که یکی از بیماران سابقش بوده ، می چیند . فیلیپ در گذشته از سه سال درمان جولیوس برای وسواس جنسی خود ، جوابی نگرفته و بعد از قطع درمان با او و آشناییش با فلسفه و به خصوص افکار و کتاب های شوپنهاور فیلسوف ، خود را درمان می کند . حالا بعد از گذر سال ها و ملاقات دوباره ی این دو ، جولیوس کنجکاو از چگونگی درمان شدن اوست و فیلیپ به دنبال تبدیل شدن به یک مشاور فلسفی » برای کمک به بیماران . فیلیپ برای رسیدن به این هدف ، از جولیوس می خواهد سرپرستی دوره ی آموزشیش را برعهده بگیرد و طی قراردادی برای رسیدن به خواسته های هر دو نفر شروطی گذاشته می شود و یکی از این شروط ، شرکت فیلیپ در یکی از گروه های درمانی به سرپرستی جولیوس است .
همانطوری که با خواندن رمان متوجه خواهید شد یا شده اید ، فیلیپ آینه ی شوپنهاور در حال حاضر است . رمان مشابه دو رمان قبلی وقتی نیچه گریست» و مسئله ی اسپینوزا» ، با روایت هایی موازی جلو می رود . و فصل ها ، هر یک یا چند تا در میان ، داستان های متفاوتی را پیش می برند . در این کتاب ، در بعضی فصل ها با نگاه نویسنده به زندگی شوپنهاور از کودکی تا مرگ روبرو می شویم . و گاهی با پیش روی قدم به قدم ، تکه هایی از زندگی شخصیت های داستان مثل جولیوس ، فیلیپ و دیگر اعضای گروه درمانی را می خوانیم و البته روند برگزاری جلسات هم ، پای ثابت داستان است .
این کتاب ، از نظر من در بین سه گانه ی با اسامی خاص » یالوم ، در بالاترین جایگاه نشسته است . به چند دلیل . یکی اینکه به نظرم دیدگاه انتقادی نویسنده به شوپنهاور ، فلسفه و شیوه ی زندگیش ، پررنگ تر از دو رمان قبل و در مواجهه با نیچه و اسپینوزا ، ظاهر شده و این برایم دوست داشتنی بود چون تفکر انتقادیم را به چالش می کشید . و با این حال هنوز باید روی این مشکل دیدگاهم موقع خواندن یک کتاب بیشتر کار کنم . همیشه حس کرده ام موقع خواندن کتاب های خصوصا هم جهت با برخی نظراتم ، بیش از حد تحت تأثیر قرار می گیرم و کتاب هایی مخالف با دیدگاه هایم نمی خوانم . این عیب بزرگی است که به مرور در رمان و در زندگی یکی از شخصیت ها هم برجسته و تا حدی درمان می شود . خوشایند بودن برخی افکار یک نویسنده یا فیلسوف ، نباید مهر تأییدی بر همه ی گفته های او باشد .
دیگر اینکه به نظرم تنوع شخصیت پردازی در کتاب ، برقراری ارتباط با شخصیت ها را خیلی آسان تر می کرد . بیشتر خواننده ها در مواجهه با این کتاب ، می توانند بازتاب شخصیت خودشان را در یک یا حتی چند فرد در داستان ببینند . و سوم اینکه مسیری که داستان در آن جلو می رفت ، مسیری با پایان تعیین شده بود . مثل زندگی خود ما . مرگ جولیوس اجتناب ناپذیر است و از همان ابتدای داستان با آن روبرو می شویم . اینکه چطور یک روان پزشک محتضر با این حقیقت روبرو می شود و واکنش خود و دیگر افراد گروه درمانیش به این واقعیت چیست ، برایم خیلی جالب بود .
گروه درمانی
یکی از لذت بخش ترین تصورات آرمانیم که بعد از تمام کردن داستان به ذهنم رسید ، تصور گروهی از افراد بود که با قبول رازداری و یک سری قرارداد که ارتباطشان با همدیگر را راحت تر می کند ؛ هفتگی با هم دیداری داشته باشند و به کاوش در اعماق یکدیگر ، بپردازند و همگی رشد کنند ؛ درست مثل گروه جولیوس . اینکه چطور احساسات و زندگی اعضای گروه از دیدگاه های مختلف بررسی شده و نظرات و احساسات همه ی اعضا در مورد یکدیگر ، بیان شود ، می تواند یکی از زیباترین امکان های زندگی» باشد . مهم نیست این افراد با افکار و عقاید متفاوتی باشند ، مهم نیست سر یک جلسه سر هم داد بزنند ، حرف هایی زننده به هم بگویند ، یکدندگی کنند و هزاران چالش دیگر که در روابط انسانیمان با آنها روبرو هستیم و در این نمونه ی کوچک شده از جامعه بروز خواهد کرد . مهم این است که همه ی این افراد ، قبول کرده اند آخر سر به گروه برگردند ، که در مورد حرف ها ، افکار و احساساتشان فکر کنند ، که یادشان نرود که هدف این گروه مهم تر از هر چیزی ، تعالی خودشان است ولی با رها کردن دست بقیه ، نمی شود از این نردبان بالا رفت .
گروه درمانی ، همانطوری که یالوم در موخره ی کتاب می نویسد ، برای این است که بیماران با نمونه ی کوچکی از اجتماع روبرو شوند ، که بتوانند بار دیگر جایگاه خود را در مواجهه با انسان های دیگر تعریف کنند و توانایی برقراری ارتباط با هم را به دست بیاورند . بیشتر گروه ها بعد از پایان دوره ی درمان ، از هم می پاشند و چه بسا اعضای گروه هیچ وقت دیگر همدیگر را نبینند، اما با توشه» ای از گروه بیرون می روند .
اما این گروه آرمانی مد نظر من ، نزدیک تر به چیزی است که در کتاب تصویر می شود و به نظرم دورتر از واقعیت گروه های درمانی . شاید بتوان این خرده را به یالوم گرفت که قلمش حتی با وجود بزرگترین چالش ها ، باز گروه جولیوس را به راه درست و مطلوب برمی گرداند . من تجربه ی شخصی کوتاه از چنین جمعی را داشتم . دوستانی با فکری باز که به تحلیل هم می نشستیم و از حرف های هم ناراحت نمی شدیم . چون می دانستیم همه مان انسانیم و حقیقت انسان را درک می کردیم . اینکه هیچ خوب مطلق و هیچ بد مطلقی وجود ندارد و ما ، این ذهن در هم پیچ خورده ی ما ، تنها شکل خیلی پیچیده شده ی نیاز ، محرک و پاسخ» است و سعی می کردیم وقتی کسی به بن بست می رسد ، او را از این مارپیچ سردرگمی درآوریم .
تصوری که بعد از آشنایی با یالوم از روان درمانی کسب کرده ام ، تصوری بسیار متفاوت از گذشته و تأمل برانگیز است . و شاید بتوانم از او تشکر و به او تبریک بگویم که رسالتش را با تصویر کردن درستِ ( و شاید ایده آل» ) حرفه اش انجام می دهد . و حالا که فکرش را می کنم ، ما انسان های سالم ( که تعریف مرز سلامتی روان سخت است و من خودم شاید در سمت بیمار نشسته ام ! ) هم ، نیاز به بهره بردن از بینش های روان درمانی نوین داریم . نه کتاب های زرد چگونه پولدار یا موفق شویم ؛ برعکس ، کتاب هایی که به جای تبعیتی کورکورانه ما را به فکر کردن تشویق کنند . کتابی که اولین جرقه ها را در این زمینه در روانم زد ، وضعیت آخر » نوشته ی تامس ای هریس بود و از او هم ممنونم .
شستن دست هایمان ، پیشگیری ساده ای برای بیمار نشدن و عمل زدودن میکروب های خیلی ریزی است که روی دست هایمان جاخوش کرده اند . شستن روانمان هم بد نیست ، گرفتن مچ درگیری هایی کوچک است ، قبل از اینکه تبدارمان کنند . مطالعه و تبادل افکار با یکدیگر می توانند راه هایی برای این شست و شو باشند . از منبر پایین می آیم که یادم بیاید خطابه ی بیشتر این حرف ها خود من هستم ، که گفتار نوعی تفکر درونی است و نوشتار ، ثبتی برای مرور آن است .
اثر قشرمخ هر انسان
جایی از رمان جمله ای از زبان یکی از شخصیت ها گفته می شود:
شاید روان نژندی یه ساختار اجتماعی باشه و شاید ما برای مزاج های مختلف به گونه ی متفاوتی از درمان و گونه ی متفاوتی از فلسفه نیاز داریم »
این جمله ، بیشتر از همه ی جملات این کتاب به دلم نشست . شاید عصاره ی این کتاب و بذر یک تفکر حسابی در همین یک سطر است . انسان ها با وجود تمامی شباهت هایشان ، تفاوت های زیادی هم دارند . ساختار روانی یک نفر ، محصول تجربه های مخصوص هر فرد به علاوه ی بستر مخصوص ذهنی خودش است . و از این نظر ، ما همه با هم متفاوتیم . به همین خاطر است که پیچیدن یک نسخه ی سرماخوردگی برای بیشترمان ، شاید ممکن باشد ( که البته این هم با وجود تفاوت های ژنتیکی تک تکمان و پاسخ متفاوت به دارو ها ، جمله ای خالی از اشکال نیست ولی با کمی اغماض ، می نویسمش ) ، اما یک نسخه ی روان درمانی خاص برای حل کامل یک مشکل روانی وجود ندارد .
دوست داشتم این ایده را برجسته کنم ، که حتی فیلسوف ها و متفکران هم ، از دست این پیش فرض ها » و سرگذشت» خود ، کاملا در امان نبوده اند . افکار این متفکران هم بی تأثیر از شرایط و شخصیتشان نبوده . در پست برای کتاب وقتی نیچه گریست ؟ » ، پرسیدم آیا نیچه ی سالم ، نیچه میشد ؟ و همچنان به نظرم ، این جواب منفی است و درک هر چه بیشتر افکار این فیلسوفان ، بدون اطلاع از سرگذشتشان ، ممکن نیست .
و وقتی کمی بیشتر فکر می کنم ، این در مورد خود ما هم صدق می کند . هیچ نسخه ی راهنمای کاملا منطبق با راه و زندگی همه ی ما آن بیرون نیست . خودمان باید آستین هایمان را بالا بزنیم ، بسته به شرایطمان سعی کنیم کلبه ای از افکار و تجربه ها و مطالعه ها بسازیم که با طوفان های گاه و بی گاه زندگی ، به باد نرود و تا سونامی مرگ ، کنار ساحل ایستاده بماند .
گاهی که می گردم در گوشه های وب ، چشمم به نوشته های خاک خورده ای می افتد که صاحبانشان خیلی وقت است رهایشان کرده اند . نامه هایی داخل بطری هایی در اقیانوسی از اطلاعاتی که روز به روز عمیق تر می شود . وقتی خودمان نباشیم و نوشته هایمان باشند ، چه می شود ؟
خاطره ی ویدیویی برایم زنده شد که چند روز پیش دیدم . کسی ، در پاسخ به سوال چالش برانگیز و سختی ، جوابی عمیق داد :
فکر می کنی وقتی میمیریم چی میشه ؟ »
میدونم . کسایی که دوستمون دارن ، دلشون واسمون تنگ میشه » .
پ.ن : این نوشته همچو فریادی است در گورستان ، برای شکستن سکوت مرگ . کمی غمناک .
پروفسور و مرد دیوانه ، فیلمی برای تصویر کردن یکی از آن به هم رسیدن هایی است که نشان می دهد عالم واقعیت هم در شگفتی ، دست کمی از عالم خیال ندارد . فیلم با زیبایی هایش و با وجود نقص ها ، دقیقا آن چیزی بود که در آن لحظه ی تماشا ، تشنه ی دیدنش بودم و اقتباسی است از کتابی با همین نام به قلم سایمون وینچستر . البته کتاب در ابتدا در انگلستان با عنوان جراح کراوثورن » ( The Surgeon of Crowthorne ) چاپ شد و بعد ها هنگام چاپ در آمریکا و کانادا تغییر نام داد . حق اقتباس این کتاب توسط شرکت تهیه کنندگی فیلم مل گیبسون به نام Icon Productions در سال 1998 خریداری شد تا اینکه بالاخره در سال 2016 روی پرده ی سینما آمد .
James Murray ( با نقش آفرینی مل گیبسون ) ، زبان شناس خودآموخته ی اسکاتلندی ، گزینه ی مورد نظر دانشگاه آکسفورد انگلستان برای نگارش لغت نامه ای است که تا لحظه ی درخواست از او ، تلاش ها برای تهیه و تنظیمش به بن بست خورده و در سوی دیگر یک نخ نامرئی ، دکتر William Chester (با نقش آفرینی شان پن ) ، جراح سابق ارتش ایستاده ؛ مردی که بعد از تجربه ی توهمات و هذیانی ، به قتل یک انسان بی گناه دست می زند و در یک تیمارستان بستری است .
به عنوان راهکاری برای جمع آوری لغات که لازم است به عنوان مثال» ، نقل قول هایی از آثار مشهور هم کنار لغت ها باشد ، آقای موری این ایده را مطرح می کند که از مردم عادی کمک بگیرند و آگهی های تقاضای او در سراسر انگلستان پخش شده و در نهایت نسخه ای از آن ها به دست دکتر چستر می رسد و او که فراغت و دانش بسیار دارد ، عصای دست دست اندرکاران تنظیم لغت نامه می شود .
به قدر کافی نقاط قوت این فیلم روشن بودند تا از آن لذت ببرم . در ادامه ی مطلب بعضی افکار که موقع دیدن فیلم از ذهنم گذشت و همچنین نظرم را در مورد جنبه های مختلف آن نوشته ام .
ذهن
با شعری از امیلی دیکنسون شروع می کنم که در سکانس زیبایی از فیلم دکلمه می شود :
The Brain _ is wider than the sky_
For_ put them side by side
The one the other will contain
With ease _ and You _ beside
The Brain is deeper than the sea
For_hold them_Blue to Blue
The one the other will absorb
As Sponges _ Buckets _ do
The Brain is just the weight of God
For _ Heft them _ Pound for Pound
And they will differ _ if they do _
As Syllable from Sound
ذهن ، از آسمان فراخ تر است
چون ، شانه به شانه ، ببینشان
یکی ، دیگری را در آغوش می کشد
به آسانی ، کنار آسمان حتی تو را
ذهن ، از دریا ژرف تر است
چون ، آبی و آبی ، بگیرشان
یکی ، دیگری را می آشامد
چون اسفنج ، یک سطل آب را
ذهن ، باری ، وزنه ی خداست
مثقال به مثقال ، بسنجشان
و تفاوتی ، اگر باشد ،
فرق آهنگی است با آوا
* ترجمه ام از شعر ، با تأکید بیشترروی معنا و خیال انگیزی و به شیوه ی آزاد است .
و این ذهن ، این وزنه ی خدا ، گاهی بسیار پرآشوب و متلاطم است . آیا در کشتی های شکسته در طوفان ، تخته ای خشک و محفوظ مانده ؟ سوالی که روانشناسان و روانپزشکان سعی می کنند با ایمان به مثبت بودن پاسخ این سوال ، هر طور شده به آن نقطه دست پیدا کنند .
دکتر چستر ، شخصیتی است که جمع صفات دیوانگی و بینش عمیق است . آخ که چه دردناک است آدمی با این ذهن ، اینطور درهم بشکند . و یکی از عواملی که آنقدر توان دارد تا انسان را به این دره ی عمیق بکشاند ، گذشته است ؛ گناهانی که ما را به جهنم دیوانگی زنجیر می کنند .
البته به نظرم کمی که از دنیای شعر فاصله بگیریم ( دیدگاه شاعرانه ای که فیلم هم در تلاش برای القای آن است ) آنطور که در یک مطالعه ی گذرا در اینترنت خواندم ، بیماری او بعد ها اسکیزوفرنی ( که البته آن زمان با عنوان زوال زودرس ( Dementia praecox ) شناخته می شد ) تشخیص داده شد و اگر اسکیزوفرنی بود ، نمیتوان یک اشتباه در گذشته ی او را تنها مقصر این بیماری دانست ، عوامل ژنتیکی و محیطی متعددی در بروز این بیماری مطرحند . ولی به هر حال شاید این گناهان گذشته ، جرقه ای برای آتش زدن باروت آماده ی وضعیت ذهن او بودند .
اگر عشق ، بعدش چه ؟ ( خطر لو رفتن داستان فیلم وجود دارد )
چه شد که دکتر چستر از مغاک دیوانگی برای مدتی کوتاه بیرون آمد ؟ شوق او برای کتاب ها و در ادامه ، عشق او به بیوه ی مقتول . همین است ، موتور محرکه ی ما در زندگی هم همین است . چیزی یا کسی که انتظار رسیدن به آن را داشته باشیم و وظیفه ای که به پایان برسانیم . برای زبان شناس داستان فیلم ، جیمز موری هم اینطور بود با این تفاوت که او از نظر روانی در سلامتی به سر می برد .
فیلم دیگری که اخیرا دیدم ، Through a glass darkly از کارگردان سوئدی ، Ingmar Bergman بود ( که ظاهرا اولین فیلم از یک سه گانه ی او به نام ایمان» است ) . در سکانس پایانی این فیلم ، مینوس ، پسر جوان ، می گوید که واقعیت برای او در هم شکسته و حالا در این دنیای جدید ، نمی تواند سر کند . پدرش ، در پاسخ می گوید می توانی ، فقط باید چیزی داشته باشی که به آن تکیه کنی .
- چی میتونه باشه ؟ یه خدا ؟ یه دلیل برای وجود خدا به من بده .[ سکوت ] . نمیتونی .
- چرا میتونم . ولی باید به دقت به حرفام گوش کنی .
- باشه ، گوش میکنم
- فقط می تونم گوشه ای از امیدمو بهت نشون بدم . دونستن اینکه عشق در دنیای انسان ها واقعا وجود داره .
- حتما منظورت یه نوع خاصی از عشقه دیگه ؟
- همه انواعش مینوس . والاترین و پست ترین ، مضحک ترین و تحسین برانگیز ترین ، همه شون .
- [ پس منظورت راه ، توسل به ] اشتیاق برای تجربه ی عشقه ؟
- اشتیاق و انکار ، اعتماد و بی اعتمادی .
- پس عشق اثبات وجود خداست ؟
- نمیدونم عشق اثبات وجود خداست یا عشق ، خود خداست .
ظاهرا مقصود اصلی برگمن در پایان سه گانه و در مجموع سه فیلم مطرح می شود و این فیلم و نتیجه ای که در پایان آن گرفته شد ، شاید تکه ای از یک پازل باشد . اما به نظرم ، با مقصود سازندگان فیلم پروفسور و مرد دیوانه هماهنگی دارد . کاری ندارم این شوق یا عشق ، امری والا و متعالی و روحی است یا تنها احساسی در قفس ذهن ما ، ولی ممکن است نوری باشد که بتواند ما را از دره ی ناامیدی بیرون آورد .
ای کاش ها
نقدی اساسی که به فیلم دارم ، نقاط مبهمی است که شاید در کتاب کاملا روشن شده اند اما فیلمنامه آن ها را برایمان روشن نمی کند . این که اگر دکتر چستر بستری یک بیمارستان روانی است ، چطور شده که یک اتاق پر از کتاب هایش و نوشت افزار و . در اختیارش گذاشته اند ( بر خلاف سایر بیماران ) ، آن هم با علم به اینکه این بیمار گاهی توهم های شنیداری و دیداری تجربه می کند و ممکن است با ابزار هایی مثل قلم ، تکه های میز و . به خودش آسیب بزند ؟
در انتها ، چه بر سر الایزا آمد ؟
و به نظرم شخصیت مدیر آسایشگاه و پزشک معالج دکتر چستر ، در نیمه ی دوم فیلم با کمی بی انصافی ، خبیث تصویر شده است ! تمام تلاشش را می کرد تا با روش های آن دوران ، به معالجه ی بیمار خود کمک کند و جایی که آقای مانسی ، نگهبان آسایشگاه او را به دیوار کوبید ، این حس به بیننده القا شد که آنجا یک اتاق شکنجه است نه آسایشگاه ! و به نظرم جمله ای که در دادگاه بیان کرد ، کاملا منطقی و صحیح بود ؛ اینکه اگر دکتر چستر از روی همدردی کورکورانه مرخص شود ، قرار است کجا برود ؟
البته که بسیاری از روش های گذشته در درمان بیماری های روانی ، غلط و ریشه در نادانی روانپزشکان داشتند و بعضی هایشان هم وحشتناک بودند اما به نظرم نمی توان گفت از رها کردن بیمار به امان خدا ، آنطوری که آقای موری و الایزا می خواستند ، بدتر بود .
ای کاش فیلمنامه کمی دقیق تر و با رعایت این نکات نوشته می شد .
بازی بازیگران فیلم ، خصوصا شان پن در نقش مرد دیوانه ، تحسین برانگیز بود .
من
این روز ها گاهی چنین گفت زرتشت را می خوانم و به تازگی در بخش یکم ، خواندم که زرتشت در باره ی درختِ فراز کوه و همچنین انسان گفت :
او هر چه بیش بخواهد به سویِ بلندی و نور سرافرازد ، ریشه های اش سخت تر می کوشند در زمین فروروند ، در فروسو ، در تاریکی ، در ژرفنا __ در شرّ ! »
نمی دانم منظورش را درست فهمیده ام یا نه ( همین جا از نیچه عذر می خواهم چون می دانم از سرسری خوانان بیزار است ! و درست نیست هنوز کتابش را تمام نکرده یا حتی چند بار نخوانده ، زود قضاوت کرده و تنها از تکه ای از آن نقل قول کنم . ) ولی ، انسان ها به مراتبی که در تمایل به رهایی و آزادی و در تلاش برای به کار گرفتن فضیلت (های ) شان پیش می روند ، در لجن هم بیشتر فرو می روند . غایت ، رهایی و سوختن با آذرخش است ولی قبل از آن چه بسا این درخت ( انسان ) ها با وزش روزگار بشکنند و تنها آن ریشه های تاریک شان باقی بماند . و این شاید توصیفی برای وضعیت دکتر چستر باشد .
جالب است ، در ترکی استانبولی ، روزگار یعنی باد .
اینکه آیا منی که با ارجاعات فراوان در این پست حرف ها نوشتم ، با کلیشه ی عشق شفابخش موافقم یا نه ، سوال سختی است که فعلا از جواب دادن به آن طفره می روم . اما می دانم شوق هدف به ما انگیزه می دهد . چه خوب می شود اگر این شوق برای مقصد نباشد و برای راه باشد . همین .
داماهی » اسطوره ی قدیمی جنوب است . گشتم . یک جا نوشته ماهی خوش یمنی است که داخل شکمش آرمان شهری وجود دارد . جای دیگر نوشته راه عبور از گرداب کوش» را نشان دریانوردان میداده و آن ها را به سلامت به ساحل هند و زنگبار میرسانده . کسی نوشته موجود تکثیر دهنده ی عشق بود .
امروز برای ما ، نام یک گروه موسیقی است . سبک کارهایشان تلفیقی است : تلفیق موسیقی محلی جنوب ایران و جز ، رگه ، موسیقی هند که گاهی می توان راک هم بین کارهایشان شنید . در من برو شکار » اسم آلبوم دومشان است که به نظرم پخته تر و دلنشین تر از آلبوم قبلشان است . تعدادی از قطعه های آلبوم ، تک آهنگ هایی هستند که قبلا منتشر شده اند .
کوکم کردند ! قبلا دیوانه » و جاده لغزنده است » را شنیده و پسندیده بودم ، ولی در این آلبوم کار های شنیدنی تری هم هست . صدای عود به خوبی با بقیه ساز ها جور در آمده . متن آهنگ ها همه حرف ها برای گفتن دارند و نوآوری های شیرینی در آنها خودنمایی می کنند . کاور آلبوم ، رینگ بوکس است که فکر کنم اشاره ای به ترک سوپر استار من » دارد و اسم آلبوم هم ، همنام با یکی از قطعات انتخاب شده .
در دیوانه» ، شیوه ی خواندن خاص شعر و متن و ملودی ، دست به دست هم می دهند تا من را ببرند به تجربه ی دیوانگی . دیوانه چو دیوانه ببیند ، خوشش آید » . چقدر دو خط آواره بشُم ، مملکتُم دست تو باشه ؛ هیهات اگر ارتش موهاتِ نبندی » را دوست دارم .
آلبوم ، گاهی غمگین است ( آن جا که در بی امان » می خواند : من یه ایلم ، بغض کوهی / گله ی سوهان روحی منو می سابه » ) ، گاهی کودکانه و شیرین (بارکو) ، گاهی بی کلام ( هوچراغی ) و گاهی راک (جاده لغزنده است ) .
برای خرید و دانلود کامل آلبوم ، با قیمتی معقول تر از نسخه ی فیزیکی آن ، می توانید سری به بیپ تونز بزنید . بعضی قطعه ها که قبلا تک آهنگ بوده اند ، رایگانند . قطعه ای که برای این زمزمه» انتخاب کرده ام ، بی امان » است . لذت ببرید .
دانلود قطعه ی بی امان
حجم: 13 مگابایت
یک جا می گوید منظورش از نوشتن این اثر ، تولد نور از تاریکی ، خلق یک کیمیا بوده . ( ویدیو زیر از یوتیوب است ، اگر سفید میبینید ، دنبال خرگوش در بوران نگردید . )
معدنکاران قناری ها را در قفس زندانی می کردند و با خودشان تا بطن تاریکی میبردند ؛ چون این جان پناه ها ، نشت گاز مونواکسید کربن را زودتر می فهمیدند و با خاموشی مرگ به کارکنان معدن هشدار می دادند . با مرگشان چه بی رحمانه .
یک چیز هایی که می میرند ، تازه می فهمیم باید از این غاری که خودمان را داخلش زندانی کردیم بیرون بزنیم . از همه ی طلاهای داخل آن تاریکی دل بکنیم . نور واقعی پشت سرمان است ، نه این بازتاب زرد کثیف . کثیف ؟! نکند از مرگ میترسم ؟
این روز ها بستر عشق و نفرتم . منتظر مرگ قناریم چه بی رحم .
یک جا می گوید منظورش از نوشتن این اثر ، تولد نور از تاریکی ، خلق یک کیمیا بوده . ( ویدیو زیر از یوتیوب است ، اگر سفید میبینید ، دنبال خرگوش در بوران نگردید . )
معدنکاران قناری ها را در قفس زندانی می کردند و با خودشان تا بطن تاریکی میبردند ؛ چون این جان پناه ها ، نشت گاز مونواکسید کربن را زودتر می فهمیدند و با خاموشی مرگ به کارکنان معدن هشدار می دادند . با مرگشان چه بی رحمانه .
یک چیز هایی که می میرند ، تازه می فهمیم باید از این غاری که خودمان را داخلش زندانی کردیم بیرون بزنیم . از همه ی طلاهای داخل این تاریکی دل بکنیم . نور واقعی پشت سرمان است ، نه این بازتاب زرد کثیف . کثیف ؟! نکند از مرگ میترسم ؟
این روز ها بستر عشق و نفرتم . منتظر مرگ قناریم چه بی رحم .
"آه ، باران !
ای امید جان بیداران !
بر پلیدی ها - که ما عمری ست در گردابِ آن غرقیم - آیا ، چیره خواهی شد ؟" . توانی شد ؟
" دیار " را امشب کشف کردم . پروژه ای است با موسیقی کوشا وحدتی و ماهان فرزاد و آواز حسین پیرحیاتی . خواستم ماندگار شود ؛ جایی . فراموش نشود و نپوسد بین قطعه هایی که چند روز می گذرد و ازشان خسته می شوم و فراموششان می کنم .
تا به حال از این همکاری 3 قطعه منتشر شده : تو بمان» ، او می رود » ، چشیات» که دو تا را می فرستم .
کار های دیگر ماهان فرزاد که میکس هایی از آثار بزرگانی چون شجریان و کلهر با موسیقی هایی شنیدنی از امثال آرنالدز هست هم شنیدنی است و اگر مشتاق بودید ، در کانال تلگرامش هست ، از دست ندهید .
همیشه با خودم گفته ام آنهایی که حرف دلشان را بار ها در نوشته های یا سروده هاشان آشکار می کنند ، حرمت راز می شکنند . رازی که بین خود و خود است . و من بار ها حرمت شکنی کرده ام . من از همان گذشته ، تنم به پیله ی تنهاییم نمی گنجید » و نمی گنجد ؛ و چه حیف .
* عکس پست از اکانت اینستاگرام سیاوش صفاریان پور است .
پروفسور و مرد دیوانه ، فیلمی برای تصویر کردن یکی از آن به هم رسیدن هایی است که نشان می دهد عالم واقعیت هم در شگفتی ، دست کمی از عالم خیال ندارد . فیلم با زیبایی هایش و با وجود نقص ها ، دقیقا آن چیزی بود که در آن لحظه ی تماشا ، تشنه ی دیدنش بودم و اقتباسی است از کتابی با همین نام به قلم سایمون وینچستر . البته کتاب در ابتدا در انگلستان با عنوان جراح کراوثورن » ( The Surgeon of Crowthorne ) چاپ شد و بعد ها هنگام چاپ در آمریکا و کانادا تغییر نام داد . حق اقتباس این کتاب توسط شرکت تهیه کنندگی فیلم مل گیبسون به نام Icon Productions در سال 1998 خریداری شد تا اینکه بالاخره در سال 2016 روی پرده ی سینما آمد .
James Murray ( با نقش آفرینی مل گیبسون ) ، زبان شناس خودآموخته ی اسکاتلندی ، گزینه ی مورد نظر دانشگاه آکسفورد انگلستان برای نگارش لغت نامه ای است که تا لحظه ی درخواست از او ، تلاش ها برای تهیه و تنظیمش به بن بست خورده و در سوی دیگر یک نخ نامرئی ، دکتر William Chester (با نقش آفرینی شان پن ) ، جراح سابق ارتش ایستاده ؛ مردی که بعد از تجربه ی توهمات و هذیانی ، به قتل یک انسان بی گناه دست می زند و در یک تیمارستان بستری است .
به عنوان راهکاری برای جمع آوری لغات که لازم است به عنوان مثال» ، نقل قول هایی از آثار مشهور هم کنار لغت ها باشد ، آقای موری این ایده را مطرح می کند که از مردم عادی کمک بگیرند و آگهی های تقاضای او در سراسر انگلستان پخش شده و در نهایت نسخه ای از آن ها به دست دکتر چستر می رسد و او که فراغت و دانش بسیار دارد ، عصای دست دست اندرکاران تنظیم لغت نامه می شود .
به قدر کافی نقاط قوت این فیلم روشن بودند تا از آن لذت ببرم . در ادامه ی مطلب بعضی افکار که موقع دیدن فیلم از ذهنم گذشت و همچنین نظرم را در مورد جنبه های مختلف آن نوشته ام .
ذهن
با شعری از امیلی دیکنسون شروع می کنم که در سکانس زیبایی از فیلم دکلمه می شود :
The Brain _ is wider than the sky_
For_ put them side by side
The one the other will contain
With ease _ and You _ beside
The Brain is deeper than the sea
For_hold them_Blue to Blue
The one the other will absorb
As Sponges _ Buckets _ do
The Brain is just the weight of God
For _ Heft them _ Pound for Pound
And they will differ _ if they do _
As Syllable from Sound
ذهن ، از آسمان فراخ تر است
چون ، شانه به شانه ، ببینشان
یکی ، دیگری را در آغوش می کشد
به آسانی ، کنار آسمان حتی تو را
ذهن ، از دریا ژرف تر است
چون ، آبی و آبی ، بگیرشان
یکی ، دیگری را می آشامد
چون اسفنج ، یک سطل آب را
ذهن ، باری ، وزنه ی خداست
مثقال به مثقال ، بسنجشان
و تفاوتی ، اگر باشد ،
فرق آهنگی است با آوا
* ترجمه ام از شعر ، با تأکید بیشترروی معنا و خیال انگیزی و به شیوه ی آزاد است .
و این ذهن ، این وزنه ی خدا ، گاهی بسیار پرآشوب و متلاطم است . آیا در کشتی های شکسته در طوفان ، تخته ای خشک و محفوظ مانده ؟ سوالی که روانشناسان و روانپزشکان سعی می کنند با ایمان به مثبت بودن پاسخ این سوال ، هر طور شده به آن نقطه دست پیدا کنند .
دکتر چستر ، شخصیتی است که جمع صفات دیوانگی و بینش عمیق است . آخ که چه دردناک است آدمی با این ذهن ، اینطور درهم بشکند . و یکی از عواملی که آنقدر توان دارد تا انسان را به این دره ی عمیق بکشاند ، گذشته است ؛ گناهانی که ما را به جهنم دیوانگی زنجیر می کنند .
البته به نظرم کمی که از دنیای شعر فاصله بگیریم ( دیدگاه شاعرانه ای که فیلم هم در تلاش برای القای آن است ) آنطور که در یک مطالعه ی گذرا در اینترنت خواندم ، بیماری او بعد ها اسکیزوفرنی ( که البته آن زمان با عنوان زوال زودرس ( Dementia praecox ) شناخته می شد ) تشخیص داده شد و اگر اسکیزوفرنی بود ، نمیتوان یک اشتباه در گذشته ی او را تنها مقصر این بیماری دانست ، عوامل ژنتیکی و محیطی متعددی در بروز این بیماری مطرحند . ولی به هر حال شاید این گناهان گذشته ، جرقه ای برای آتش زدن باروت آماده ی وضعیت ذهن او بودند .
اگر عشق ، بعدش چه ؟ ( خطر لو رفتن داستان فیلم وجود دارد )
چه شد که دکتر چستر از مغاک دیوانگی برای مدتی کوتاه بیرون آمد ؟ شوق او برای کتاب ها و در ادامه ، عشق او به بیوه ی مقتول . همین است ، موتور محرکه ی ما در زندگی هم همین است . چیزی یا کسی که انتظار رسیدن به آن را داشته باشیم و وظیفه ای که به پایان برسانیم . برای زبان شناس داستان فیلم ، جیمز موری هم اینطور بود با این تفاوت که او از نظر روانی در سلامتی به سر می برد .
فیلم دیگری که اخیرا دیدم ، Through a glass darkly از کارگردان سوئدی ، Ingmar Bergman بود ( که ظاهرا اولین فیلم از یک سه گانه ی او به نام ایمان» است ) . در سکانس پایانی این فیلم ، مینوس ، پسر جوان ، می گوید که واقعیت برای او در هم شکسته و حالا در این دنیای جدید ، نمی تواند سر کند . پدرش ، در پاسخ می گوید می توانی ، فقط باید چیزی داشته باشی که به آن تکیه کنی .
- چی میتونه باشه ؟ یه خدا ؟ یه دلیل برای وجود خدا به من بده .[ سکوت ] . نمیتونی .
- چرا میتونم . ولی باید به دقت به حرفام گوش کنی .
- باشه ، گوش میکنم
- فقط می تونم گوشه ای از امیدمو بهت نشون بدم . دونستن اینکه عشق در دنیای انسان ها واقعا وجود داره .
- حتما منظورت یه نوع خاصی از عشقه دیگه ؟
- همه انواعش مینوس . والاترین و پست ترین ، مضحک ترین و تحسین برانگیز ترین ، همه شون .
- [ پس منظورت اینه که راه ، توسل به ] اشتیاق برای تجربه ی عشقه ؟
- اشتیاق و انکار ، اعتماد و بی اعتمادی .
- پس عشق اثبات وجود خداست ؟
- نمیدونم عشق اثبات وجود خداست یا عشق ، خود خداست .
ظاهرا مقصود اصلی برگمن در پایان سه گانه و در مجموع سه فیلم مطرح می شود و این فیلم و نتیجه ای که در پایان آن گرفته شد ، شاید تکه ای از یک پازل باشد . اما به نظرم ، با مقصود سازندگان فیلم پروفسور و مرد دیوانه هماهنگی دارد . کاری ندارم این شوق یا عشق ، امری والا و متعالی و روحی است یا تنها احساسی در قفس ذهن ما ، ولی ممکن است نوری باشد که بتواند ما را از دره ی ناامیدی بیرون آورد .
ای کاش ها
نقدی اساسی که به فیلم دارم ، نقاط مبهمی است که شاید در کتاب کاملا روشن شده اند اما فیلمنامه آن ها را برایمان روشن نمی کند . این که اگر دکتر چستر بستری یک بیمارستان روانی است ، چطور شده که یک اتاق پر از کتاب هایش و نوشت افزار و . در اختیارش گذاشته اند ( بر خلاف سایر بیماران ) ، آن هم با علم به اینکه این بیمار گاهی توهم های شنیداری و دیداری تجربه می کند و ممکن است با ابزار هایی مثل قلم ، تکه های میز و . به خودش آسیب بزند ؟
در انتها ، چه بر سر الایزا آمد ؟
و به نظرم شخصیت مدیر آسایشگاه و پزشک معالج دکتر چستر ، در نیمه ی دوم فیلم با کمی بی انصافی ، خبیث تصویر شده است ! تمام تلاشش را می کرد تا با روش های آن دوران ، به معالجه ی بیمار خود کمک کند و جایی که آقای مانسی ، نگهبان آسایشگاه او را به دیوار کوبید ، این حس به بیننده القا شد که آنجا یک اتاق شکنجه است نه آسایشگاه ! و به نظرم جمله ای که در دادگاه بیان کرد ، کاملا منطقی و صحیح بود ؛ اینکه اگر دکتر چستر از روی همدردی کورکورانه مرخص شود ، قرار است کجا برود ؟
البته که بسیاری از روش های گذشته در درمان بیماری های روانی ، غلط و ریشه در نادانی روانپزشکان داشتند و بعضی هایشان هم وحشتناک بودند اما به نظرم نمی توان گفت از رها کردن بیمار به امان خدا ، آنطوری که آقای موری و الایزا می خواستند ، بدتر بود .
ای کاش فیلمنامه کمی دقیق تر و با رعایت این نکات نوشته می شد .
بازی بازیگران فیلم ، خصوصا شان پن در نقش مرد دیوانه ، تحسین برانگیز بود .
من
این روز ها گاهی چنین گفت زرتشت را می خوانم و به تازگی در بخش یکم ، خواندم که زرتشت در باره ی درختِ فراز کوه و همچنین انسان گفت :
او هر چه بیش بخواهد به سویِ بلندی و نور سرافرازد ، ریشه های اش سخت تر می کوشند در زمین فروروند ، در فروسو ، در تاریکی ، در ژرفنا __ در شرّ ! »
نمی دانم منظورش را درست فهمیده ام یا نه ( همین جا از نیچه عذر می خواهم چون می دانم از سرسری خوانان بیزار است ! و درست نیست هنوز کتابش را تمام نکرده یا حتی چند بار نخوانده ، زود قضاوت کرده و تنها از تکه ای از آن نقل قول کنم . ) ولی ، انسان ها به مراتبی که در تمایل به رهایی و آزادی و در تلاش برای به کار گرفتن فضیلت (های ) شان پیش می روند ، در لجن هم بیشتر فرو می روند . غایت ، رهایی و سوختن با آذرخش است ولی قبل از آن چه بسا این درخت ( انسان ) ها با وزش روزگار بشکنند و تنها آن ریشه های تاریک شان باقی بماند . و این شاید توصیفی برای وضعیت دکتر چستر باشد .
جالب است ؛ در ترکی استانبولی ، روزگار یعنی باد .
اینکه آیا منی که با ارجاعات فراوان در این پست حرف ها نوشتم ، با کلیشه ی عشق شفابخش موافقم یا نه ، سوال سختی است که فعلا از جواب دادن به آن طفره می روم . اما می دانم شوق هدف به ما انگیزه می دهد . چه خوب می شود اگر این شوق برای مقصد نباشد و برای راه باشد . همین .
زندگی آدم بزرگ ها ، دنیای عجیبی است ! سال ها طول می کشد تا با قوانین و مقررات از پیش تعیین شده ای انس بگیریم که مثل موجوداتی باستانی ، و در طول سالیانی دراز رشد کرده اند ؛ سازه ی رسوماتی که وقتی سرمان را بالا میگیرم تا تهش را ببینیم ، به جایش سرگیجه میگیریم ! و بعد ، ما هم در خدمت همین قوانین عجیب و غریب ( یا عادی ؟! ) می شویم . و قاتل دنیای ساده ولی بی محدودیتی که در آن هر کودکی در خیال گریزپایش میتواند هرکه و هر کجا که می خواهد باشد ، خواسته های کوچک ولی زیبایی دارد ، کنجکاویش سیری ناپذیر است و برای او ، بدترین دعوا ها هم با یک معذرت خواهی تمام می شوند .
داستان نویس ها و دیگر هنرمندان به نظرم آدم بزرگ» هایی هستند که هنوز بخشی از روحیه ی خیال پردازی کودکانه شان را شعله ور نگه داشته اند . واقعیت این است که همه ی ما ، این روحیه را داریم ولی بعضی در اتاق پذیرایی بالاخانه مان ، جلوی چشم نگهش داشته اند ؛ و بیشترمان در انبار نمناک زیر زمین ناخودآگاه .
نمی دانم رابین ویلیامز در زندگی واقعی خودش چطور آدمی بوده ، ولی می گویند همیشه بارقه هایی از خالق در مخلوق هست . مگر هر مخلوقی قبل از همه چیز ، در خیال خالق نقش نبسته بود ؟ . و بازیگری هم عناصر خلق را دارد . باران که در بیابان ، شکوفه نمیدهد . رابین ویلیامز هم روحیه ی رنگارنگ کودکی را حفظ کرده بود . او در طول دوران کاری اش ، به لب ها لبخند بخشید و به قلب ها احساس . به نظرم من همین میراث برای زندگی یک نفر کافی است .
تکه ای دیگر از کار های دوست داشتنی او ، امروز در خاطراتم نقش بست . خانم Doubtfire فیلمی بود که یادم نمی آید قبل از دیدنش ، آخرین بار کی بود که هم در طول یک فیلم سینمایی بار ها خندیدم و هم متأثر شدم . دوست داشتنی است و به هر کسی که به دنبال یک کمدی ناب آغشته به درام است ، پیشنهادش میکنم .
پ.ن : چند وقتی است این واقعیت که بیش از حد پشت استعاره ها پنهان می شوم آزارم می دهد . گاهی فکر میکنم خوب است و گاهی بد . هیچ سکه ای روی لبه نمی ایستد ، یک روز من هم مجبورم یک رو را انتخاب کنم . یا شاید هم تا ابد سقوط کنم .
زندگی آدم بزرگ ها ، دنیای عجیبی است ! سال ها طول می کشد تا با قوانین و مقررات از پیش تعیین شده ای انس بگیریم که مثل موجوداتی باستانی ، و در طول سالیانی دراز رشد کرده اند ؛ سازه ی رسوماتی که وقتی سرمان را بالا میگیرم تا تهش را ببینیم ، به جایش سرگیجه میگیریم ! و بعد ، ما هم در خدمت همین قوانین عجیب و غریب ( یا عادی ؟! ) می شویم . و قاتل دنیای ساده ولی بی محدودیتی که در آن هر کودکی در خیال گریزپایش میتواند هرکه و هر کجا که می خواهد باشد ، خواسته های کوچک ولی زیبایی دارد ، کنجکاویش سیری ناپذیر است و برای او ، بدترین دعوا ها هم با یک معذرت خواهی تمام می شوند .
داستان نویس ها و دیگر هنرمندان به نظرم آدم بزرگ» هایی هستند که هنوز بخشی از روحیه ی خیال پردازی کودکانه شان را شعله ور نگه داشته اند . واقعیت این است که همه ی ما ، این روحیه را داریم ولی بعضی در اتاق پذیرایی بالاخانه مان ، جلوی چشم نگهش داشته اند ؛ و بیشترمان در انبار نمناک زیر زمین ناخودآگاه .
نمی دانم رابین ویلیامز در زندگی واقعی خودش چطور آدمی بوده ، ولی می گویند همیشه بارقه هایی از خالق در مخلوق هست . مگر هر مخلوقی قبل از همه چیز ، در خیال خالق نقش نبسته بود ؟ . و بازیگری هم عناصر خلق را دارد . باران که در بیابان ، شکوفه نمیدهد . رابین ویلیامز هم روحیه ی رنگارنگ کودکی را حفظ کرده بود . او در طول دوران کاری اش ، به لب ها لبخند بخشید و به قلب ها احساس . به نظر من همین میراث برای زندگی یک نفر کافی است .
تکه ای دیگر از کار های دوست داشتنی او ، امروز در خاطراتم نقش بست . خانم Doubtfire فیلمی بود که یادم نمی آید قبل از دیدنش ، آخرین بار کی بود که هم در طول یک فیلم سینمایی بار ها خندیدم و هم متأثر شدم . دوست داشتنی است و به هر کسی که به دنبال یک کمدی ناب آغشته به درام است ، پیشنهادش میکنم .
پ.ن : چند وقتی است این واقعیت که بیش از حد پشت استعاره ها پنهان می شوم آزارم می دهد . گاهی فکر میکنم خوب است و گاهی بد . هیچ سکه ای روی لبه نمی ایستد ، یک روز من هم مجبورم یک رو را انتخاب کنم . یا شاید هم تا ابد سقوط کنم .
نمیدانم یعنی چه . جزیرهای هست ولی اسم آن لارَک است ، لارک نیست .
حالم خوب نیست . متنفرم از دردهای عمیق دل گفتن به گوشهای آشنا ولی ناآشنا . نگاههاشان عوض میشود . نه ، تفسیر من از نگاههاشان عوض میشود ، فقط به خاطر یک احتمال . احتمال اینکه شاید یک روز حال آن روزم یادش بیاید و وقتی که حالم دوباره خوب نیست و به رویم نمیآورم ، توی صورتم بکوبدش .
اینجا هم گذر نگاههای آشنا میافتد ، ولی این عدهی قلیل را میتوانم تحمل کنم . اشتباهی قدیمی بود . فانوسم را یکی دو روز بیرون از سینه کمی گرداندم . تپشهایش تحمل نگاههای بیشتر از یکی دو نفر را ندارند .
حالم خوب نیست . به قول آن سکانس Inside Llewyn Davis ، خستهام .
دانلود
در سریال کوتاهی به اسم مدیر شب » ، تام هیدلستون در عمدهی خط زمانی سریال ، نقش یک مدیر شیفت شب شعبهای از هتلهایی زنجیرهای را ایفا میکند که یک تراژدی را در شعبهی قاهره پشت سر گذاشته ، چهار سال گذشته و حالا در شعبهای در ارتفاعات سوئیس مشغول به کار است . جایی که کوه و برف و سکوت همه جا سایه افکنده . ما هیچ وقت نمیفهمیم که آیا انتقالش به سوئیس انتخاب خودش بوده یا اعزامش کردهاند ؛ اما اگر انتخاب خودش بوده کاملا درکش میکنم .
شاید چون متولد زمستانم ؛ شاید به یاد سفرهای کم رنگ گذشته با خانواده و برفهای کنار جادهها و احتیاطها و زنجیر چرخ ها ؛ شاید چون سرمای اردبیلی که خیلیها در سمفونی مردگان » تنها وصفش را میخوانند ، من با تمام وجود حس کردهام ؛ شاید چون عاشق برگشتن از امتحانات دی ماه راهنمایی و دبیرستان به خانه و تماشای سریالهای ( بخوانید قهرمانهای ) مورد علاقهام بودم ؛ شاید چون برف همیشه به نظرم پاک است ، و میتوانید منظرهای انتخاب کنید که کیلومترها سفید باشد بی لکهای گِل ؛ شاید چون ساکت است ؛ شاید چون سرد است ؛ شاید چون تکهای از آسمان است که زود زیر زمین پنهان نمیشود ، میتوانید لمسش کنید ، با تمام وجود حسش کنید و او بماند ؛ شاید چون مثل آب ، آینه نیست که بازتاب ظاهرتان را به رخ بکشد ، نقاشی سفیدی است که هر کس باطنش را در آن میبیند . هرچه که هست من عاشق برفم و زمستان را خیلی بیشتر از باقی فصلها میپسندم . و شاید چون پایانم است ، آرزوی پنهانی که با سفیدی گاه و بیگاه موهایم از سر بیرون میزند : آرام گرفتن در برف . که در معبد سرد زمستان ، غسلم دهند و بعد لابهلای بلورهای برف ، پیکرم را بسوزانند .
سرما را ، گرمای درون است که جذاب میکند . شعلهای به خُردی یک انسان دربرابر بادی به عظمت یک آسمان . هنری ورزلی کسی بود که قطر جنوبگان را ، با پای پیاده پیمود . اولین و تا به حال تنها نفر است . آدمهای عاقل از خودشان یا دیگران میپرسند چرا کسی باید این کار را بکند ؟ که چه ؟ اما من او را میفهمم . هم آن آرزوی به قدمت خاطراتش را میفهمم که ارادهاش را صیقل میزد ، هم آن شوق ناگفتهی به برف و یخ را که ترس از مرگ را خاموش میکرد . از معدود داستانهایی است که حاضرم بارها و بارها دربارهاش حرفها بخوانم و بشنوم ( اگر هوس کردید ، این پادکست را گوش دهید ) من آدم عاقلی نیستم . من آدم حساسی هم نیستم . من جایی آن وسط ها ماندهام . همین است که تا به حال فقط خیال کردهام و هنوز نرفتهام .
اما این روزها خیلی بیشتر از قبل میخواهم بروم . شاید به خیال ختم نشود . این بار اگر بروم ، عقب میروم ، به آغوش پاییز . من زمستان را درونم دارم ، لازم است کمی هم سمت تابستان بروم . شاید حتی در نهایت به بهار برسم . وقتش است آب شوم . شاید واقعا پیاده تا آخر قصه بروم و . وزیر شوم ، و با این وجود روزی مات شوم . مهم نیست . آن روز دیگر پیاده نیستم .
امروز ، روز جهانی حافظ است ، فال گرفتم . آخر شعرش گفت در این باغ ، ار خدا خواهد ، دگر پیرانه سر ، حافظ / نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد » . خیلی وقت است که آسمانی فکر کردن یادم رفته . خلاف عقل گفتن سنت شکنی است ؛ بگذار یک روز سنتهای رگهی منطقیام را فراموش کنم و خوش باشم با خیال اینکه حافظ بالاخره همای سعادت را به دام انداخت . آن دُردی کش پیر ، آن شمع خلوت سحر ، بالاخره به صبح رسید و رفت آنجا که باد صبا میرود . بگذار برایش آرزو کنم . دعا کنم . روحت شاد حافظ ، شاد .
پ.ن : سطر ماقبل آخر تلمیحی داشت به بیت تو همچو صبحی و من شمع خلوت سَحرم / تبسمی کن و جان ببین که چون همیسپَرَم »
یک روز که منتظر بودم ، حس کردم غروب» کمی دیرتر از موعد رسیده ؛ فکر کردم بیخوابی به سرم زده یا اشتباه کرده ام . همان شب شروع کردم تپشهای قلبم را شمردن . صد تا طول کشید ، و روز بعدش هم صد تا . اما ساعت نداشتم که بفهمم یک دقیقه چقدر طول میکشد . یکی از مسافرها که قبلا راهش به این طرف ها افتاده بود و ساعتی داشت ، لطف کرده و گفته بود طول روز در اخترک من ، یک دقیقه است و حالا مدتها از سر زدن آخرین رهگذر میگذرد .
بعد از چندین بار روشن و خاموش کردن فانوس ، دیگر طول روز و شب برایم عادی شد و گمان کردم اشتباه کرده بودم . اما آرام آرام غروب دیرتر سر میرسید . از شمردن تپشهای قلبم فهمیدم . و آنقدر ذوق زده شدم که سر از پا نمیشناختم ! این یعنی اخترک داشت دوباره کند میشد . و این یعنی بالاخره روزی آنقدر آرام میگشت که بتوانم بخوابم .
یک شب که شب قبلش ده هزار ضربان طول کشیده بود ، وسط شمردن تپشها خوابم برد . آخر ، شاید سالها بود چشم روی هم نگذاشته بودم . وقتی بیدار شدم ، هنوز شب بود و فانوس روشن . میدانستم خیلی خوابیدهام اما هنوز مطمئن نبودم . شروع کردم به شمردن . ده هزار ضربان ، بیست هزار ، سی هزار . و همین طور تا رسید به میلیون و بالاخره شستم خبردار شد . چندین روز خوابیدهام ! و این یعنی چندین هزار تپش گذشته بود ، فانوس در روشنای روز هم روشن مانده و من از دستور سرپیچی کرده بودم ! اگر نمیدانید باید بهتان بگویم که دستور داشتم فانوس را شب ها روشن کنم و روز ها خاموش ، دستور داشتم مراقبش باشم ؛ من تنها ساکن اخترک 329 بودم . اخترکی که تا چندین سال پیش ، شب و روزش یک دقیقه طول میکشید.
اما . خب . با وجود غفلتم ، هیچ اتفاقی نیفتاد . آرام رفتم سمتش . کمی خاک گرفته بود اما غبارش را که تکاندم ، مثل روز اولش شد . خاموشش کردم . همه جا تاریک شد . چند تپش گذشت و فکر کردم به عنوان مجازات ، نابینا شدهام اما چشمهایم که عادت کردند ، ستارهها را دیدم . وه ! چه قشنگ . انگار که هیچ وقت این منظره را این شکلی ندیده بودم ! آخر میدانید ، وقتی فانوسی پیش چشمتان روشن باشد ، نورهای دیگر را درست و حسابی نمیبینید .
روی زمین دراز کشیدم و تپشها گذشت و خیره به ستارهها و سحابیها و کهکشانها ماندم . کم کم یادم افتاد خیلی وقت پیش تماشایشان میکردم ، اما راستش ، از وقتی فانوسبان شدم ، زیاد پیشان را نگرفتم . آنقدر گذشته که دیگر یادم نیست اولین بار چه کسی بود که دستور داد فانوس را روشن و خاموش کنم . اصلا من قبل از فانوسبان شدنم ، که بودم ؟ فقط دید زدن ستارهها یادم هست و به گمانم چون دوباره چشمم بهشان افتاده این خاطره در من جرقه زده . شاید باید دوره بگردم تا خاطرات بیشتری یادم بیاید . شاید باید سمت ستارهها بروم .
چشمم به فانوس افتاد . نگرانش بودم ؟ از خاموش بودنش ناراحت بودم ؟ دوستش داشتم ؟ وقتی آدم دستور دارد کاری را بکند که فرصت دوست داشتن» پیدا نمیکند . اما حالا که دستوری ندارم چطور ؟ دوباره به ستارهها نگاه کردم . چرا میخواهم دنبال نورهایی بروم که رسیدن بهشان ، تپشهای بسیاری طول میکشد و قلبم شاید توان همهاش را نداشته باشد ؛ در حالیکه نور فانوس من ، اخترکم را مثل ستاره روشن میکند ؟ از کجا معلوم ، شاید آنها هم فانوسهایی مثل فانوس من هستند . اگر فانوسبان هایشان آنها را هم خاموش کنند ، سر این منظره چه میآید ؟
به میلهاش دست کشیدم ، به شیشهاش . زندگی آدم بزرگ ها زیادی عجیب است . آنقدر کاری را میکنید تا یادتان برود خودتان خواسته بودیدش . و به چیزی که خودتان ساختهاید ، عادت میکنید و تازه وقتی فروغ حیاتش خاموش شد ، میفهمید قلبتان بود که به شما دستور میداد : ارزش فانوس تو به قدر عمری است که به پاش صرف کرده ای . تو تا زندهای نسبت به آنی که ساختهای مسئولی . تو مسئول فانوستی »
+الهامی از شازده کوچولو » ( آنتوان دوسنت اگزوپهری ) . شبی خاموش .
بعضی صداها باعث میشوند به آن عادت کردن » غیرارادی ناشی از تکرار محرکهای شنوایی لعنت بفرستید که ای کاش همیشه ، مثل بار اول شنیدنشان به درون رسوخ میکردند و ای کاش تا ابد در آن لحظهی ناگهانی شگفتی ناشی از کشفشان و ضربان خاکستری قلبتان که در اشکهای نریخته مستغرق است میماندید.
قطعهی Feels Like Home را که شنیدم ، حس آن لحظهی فرار کردن از همهی سردرگمیهای زندگی را تجربه کردم ؛ همان لحظهای که در یک طغیان ناگهانی ، از همهی دنیا و گذشته و آیندهتان فرار میکنید و میروید جایی که آرام شدن زخمهای سوختگی دلتان را بچشید . آن لحظهی تسکین» که برای بیشتر ماندن در آن ، زمان را ملتمسانه میخواهید . و مثل لحظهی به خواب رفتن ، پلکهایتان را روی هم میگذارید و با جریان میروید .
Caamp یک گروه سه نفره است که هستهی شکل گیریش دو دوست دوران کودکیاند : Taylor Meier و Evan Westfall و قطعهی Feels Like Home از جدیدترین آلبومشان یعنی By and By است . لعنت . لذت ببرید .
دانلود Feels Like Home
از Caamp
پ.ن : اگر تا ابد عمر کنیم ، دیگر همهی تجربههای دنیا برایمان کهنه میشوند و خبری از چنین احساسهای نویی نیست . به قول هومرِ خیالی داستان خورخه لوئیس بورخس ، هر آدم جاودانهای جای او بود ، بالاخره ادیسه را مینوشت و کاری نمیماند که نکرده باشد. ملال از مرگ خوفناکتر است . فانی بودنمان را قدر بدانیم .
خیس و
دست ها در جیب خالیست .
خاک در عطش کبریت و من از شرم
به ابر ها چشم دوختهام
من شبنم خوابآلود یک ستارهام
که روی علفهای تاریک چکیدهام »
مرگ را چشیده است ؟
من چشیدهام
فریب دادهام
و حالا میفهمم :
جایم اینجا نبود »
نه ، نبود .
در باران تاب میخورد
و نگاهش میکنم
خاکستر عکسهای سوخته را در سینهاش میبینم .
مدام از خودم میپرسم
کجا میرود ؟ »
آخر ، کجا ؟
این فانوس پرعطش دریاپرست مست »
که دل بست .
+ تکههای داخل پرانتز ، تضمینهایی به شعر فانوس خیس » سهراب سپهری است ، از کتاب زندگی خوابها »
خواندن اوایل چراغ ها را من خاموش میکنم» ( اثر زویا پیرزاد ) در ایستگاههای مترو گذشت و صندلیهای انتظار . حیف شد . هرچند سعی کردم با دقیق تر خواندن فصل های آینده در سکوت اتاق و گاهی برگشتن به چند فصل عقب تر ، اشتباهم را جبران کنم . هر قدر روی متن تمرکز داشته باشید ، با آن ارتباط بیشتری برقرار میکنید. این اصل فقط در مورد این رمان صدق نمیکند. در مورد هر نوشتهای صدق میکند که نویسندهاش آن را در آرامش نوشته . این روز ها به نظرم پادکست و موسیقی انتخاب بهتری برای تمنای لحظاتی از آن خود در دریایی از دیگران هستند .
کلاریس بانوی ارمنی خانه دار قصه است ، ساکن آبادان دهه ی چهل . یک خواهر ، دختر ، همسر و از همه مهم تر مادر ، مادر سه فرزند . با خواندن رمان ، می فهمیم لا به لای این نقش هایی که بر دوش دارد ، فردیتی هم دارد . فردیتی که برای کلاریس ها» ، بار ها و بار ها ، قبل از آن روز ها تا هنوز ، زیر تنگ نظری ها له شده و می شود . آدم ها با نقش هایشان تعریف نمی شوند ؛ یادمان باشد . اواسط رمان ، کلاریس هم یادش می آید و از خودش می پرسد خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کرده ام ؟ »
در پس زمینه ی بالا ، یک اتفاق جرقه ی شروع وقایع داستان است و کلید ورودمان به دنیای کلاریس ؛ آن اتفاق ، نقل مکان خانواده ی سه نفره ی سیمونیان به همسایگیشان در خانهی سازمانی شرکت نفت به آدرس جی 4 است : امیل سیمونیان ، مردی که همسرش سال هاست فوت کرده و دختر و مادرش .
رمان را که تمام کردم از خودم پرسیدم آیا من تا به حال ، داستان بلندی که نویسنده اش مرد نباشد ، خوانده ام ؟! خوانده بودم ولی تا قبل از خواندن این رمان ، این حس به من دست نداده بود که دارم دنیا را از دریچه ی چشم نیمهی دیگر بشریت می بینم . چراغ ها را من خاموش می کنم » ، داستان حقوق پایمال شده ای است که گاهی آنقدر در این نمایش ظلم ، همه نقشهایشان را خوب بازی میکنند ، راست و مسلم بودن یک سری تلقینها را حتی مظلوم ها باور میکنند . و ضمنا ، داستان شور و شوق های کوری است که اسمش را عشق میگذاریم .
ادامهی مطلب نگاهی است به جای جای داستان ، و طبعا خواندنش همراه است با خطر لو رفتن پایانها و پیچشها .
از یک نظر وقایع داستان یک دایرهاند. از خانهی خالی جی 4 که ساکنینش از آن به جای دیگری نقل مکان کردهاند شروع شده و دوباره در همان مکان و شرایط تمام میشود . اما هیچ کدام از شخصیتهای اصلی داستان بعد از یک بار گشتن این دایره همانی که بود نمیماند ؛ به جز امیل و ویولت . وقتی رمان را تمام کردم و به این دو نفر فکر کردم ، اصطلاح فاحشگی احساس » به ذهنم رسید . یعنی نوعی احساس » یا عشق» فروشی به قیمت وصال . تن فروشان ، نزدیکی را به بهای پول می فروشند و عشق فروشان ، احساسات را به بهای نزدیکی . اما هر کسی که نزدیکی را به بهای پول بفروشد یا احساسات را به بهای نزدیکی ( خودآگاه یا ناخودآگاه ) ، نیست ؛ عنصر تکرار » چندین بارهی این عمل و فراموشی» سریع بارهای قبل ، ستونهای مهم این تعریفند .
ممکن است این اشکال بر این تعریف وارد باشد که چیزی که از آن با عنوان احساس » در امثال امیل و ویولت یاد می کنم ، واقعی نیست و صرفا تظاهر است که اتفاقا به نظرم این چیز» ، احساسات خالص» است ، بدون ذرهای عقلانیت . و علت ناپایداریش هم ذات احساسات است که ناپایدارند ، حتی .
عشق
در لحظهی آغاز نوشتن این چند خط ، گمان کردم مشابه این ثانیهها (نوشتن از عشق در خلال یک بررسی) ، قبلا هم برایم اتفاق افتاده اند ، ولی این بار برخلاف آن فریبهای ذهنی که اسمش را دژاوو ( آشناپنداری ) میگذارند ، بیراه نبود . من حداقل دوبار در همین وبلاگ ( در پستهای وقتی نیچه گریست » و با کمی تخفیف در برای The Professor and the Madman » ) این کار را کردهام . و خوشبختانه به نظرم رسید در این مدتی که از خشک شدن پیکسلهای آن پستها گذشته (!) ، دیدگاهم نه یک سرگردانی ، که فرضیهای رو به رشد بوده .
این روزها ، بر این باورم که چیزی که من اسمش را عشق واقعی میگذارم ، پیدا نمیشود ، ساخته میشود . اینکه یک نیمهی گمشده» برای تک تک ما ها جایی زندگی میکند و انتظار میکشیم روزی دست تقدیر ما دو تا را به هم برساند ، درست نیست و هیچ تنها انتخاب درستی » وجود ندارد . بلکه آن دقیقههایی که دو نفر با هم سهیم میشوند تا سازهای بسازند که آجرهایش را هر دو لمس کردهاند ، آن دقیقههایی که دو نفر صرف شناختن گوشههای تاریک و روشن همدیگر کردهاند ، پیوندی قدرتمند شکل میدهد و وابستگی واقعی شکل میگیرد. اما نقشِ زمینههای مشترک قبل از شروع رابطه ، غیرقابل انکار است ؛ وگرنه هرقدر آجر روی سنگلاخ سوار کنید ، روزی فرومیریزد .
اینکه حالا اگر این عشق است ، پس اسم آن عشق در اولین نگاه » را باید چه گذاشت ، بگذارید با یک پادکست جواب دهم که چند وقت پیش شنیدم . اپیزود بیستوچهارم از سری پادکست های بی پلاس » ، خلاصهی یک کتاب است که در آن نویسنده به این مسئله میپردازد : چطور میشود که ما اسم یک احساس را ترس» میگذاریم و آن دیگری را عشق» ؟ گرچه به طور کامل با آن ارتباط برقرار نکردم ( شاید چون این صرفا خلاصهی کتاب است و باید خودش را خواند ) ، میتوان گفت احساسات از کجا میآیند ؟ » ( How Emotions are Made ) حداقل جرقهی فکری را در من زد که ذهن ما چطور از جامعه و محیط برای برچسب زدن » به حالات درونی مختلف استفاده میکند و چقدر ممکن است نتیجهی کارش غیرقابل اعتماد باشد . و ضمنا اگر یک قدم پا را فراتر بگذاریم ، شاید ذهن ما ، بعضی جاها احساسات را فقط و فقط برای رفع نیازهایمان خلق» میکند . این که کلاریس ، به نوعی به امیل دل میبندد که سلایق و علایق مشترکی با او دارد ، باید این سوال را برای ما ایجاد کند که آیا کلاریس عاشق خود امیل شده ، یا این احساس ، صرفا نوعی شوق شدید ناشی از یافتن کسی است که میتواند با او راجع به علایقِ منزوی شدهاش صحبت کند ؟ بعید نیست ذهنش از این سرنخ نه چندان مطمئن استفاده کرده و آن را در دستهی عشق » طبقه بندی کرده و بعدش هم تپشهای قلب از راه رسیده یا عرق کردنهای دست چون » ذهن آن را در دستهی عشق دستهبندی کرده.
آن ناپایداری و آن فریب » بودن شور و شوقهای آتشین را ، کتاب با تمثیلهایی به رخ میکشد . یکی عشق آرمن ( پسر کلاریس ) به امیلی ( دختر امیل ) است . امیلی ، آرمن را آگاهانه به نوعی خودآزاری میکشد چون از قدرتی که روی آرمن دارد ، احتمالا احساس شعف میکند ؛ مدام بین پسرهای مختلف به عشوه گری می پردازد و آرمن سرگردان است . و بعدها هم بی خداحافظی میرود و آرمن ، البته کمی قبل از رفتن او ، به حماقتش پی میبرد.
کنایهی دیگر کتاب در آخرین جملات رمان از ذهن کلاریس میگذرد :
باد ملایمی آمد که برای آن وقت سال در آبادان عجیب بود. پا زدم و تاب تکان خورد. داشتم فکر میکردم برای سفر به تهران چه لباس هایی بردارم و سوغاتی چی بخرم که پروانهای از جلو صورتم گذشت. سفید بود با خالهایی قهوهیی. تا فکر کنم چه پروانهی قشنگی» ، یکی دیگر دیدم و بعد یکی دیگر و _____ هر هفت هشت تا رفتند نشستند روی بوتهی گل سرخ.
گفته بود پروانهها هم مهاجرت میکنند» به آسمان نگاه کردم. آبی بود. بی حتی یک لکه ابر .
نمیتوان گفت انتخاب کلاریس که آرتوش را به عنوان همسر برگزیده ، خالی از اشکال است . شاید نویسنده میخواست این پیام را برساند که بعضی راهها را میتوان ، ولی نباید برگشت ؛ یک نوع فداکاری برای بچهها یا برای آرامش . ولی این فداکاری انگار انتظاری طبیعی از کلاریس است ، که اگر خودش در این پسزمینه گم شده ، باید بسوزد و بسازد . چرا ؟
زن بودن
منشی آرتوش ، یک فعال حقوق ن است و آخرسر هم دستآویز کلاریس برای تغییر میشود ، برای جبران آن کمبودهایی که در زندگی به عنوان یک زن احساس میکند. تغییری که شاید خودش تجربه نکند ولی دوقلوهایش روزی به چشم میبینند .
بگذارید مثالی از نابرابریهایی که در رمان تصویر شده بزنم. آرتوش بارها و هر بار بر خلاف میل همسرش ، دورهمیهایی در خانه» ، با چند نفر از دوستان هم فکر ، راجع به وضع ی کشور برگزار میکند ؛ در حالیکه کلاریس از گفتن اینکه گاتای شور » ( یک نان سنتی ارمنی ) را آقای داوتیان ( صاحب یک کتابفروشی در تهران ) برای او میفرستد ، معذب میشود و مادرش میگوید برای او فرستاده شده .
یک جای رمان ، آن همه مسئولیتی که گاهی یکدفعه روی سر یک خانم خانه دار خالی میشوند را با تمام وجود حس میکنیم ، که شاید دلمان به حال مادرهایی در وضع مشابه بسوزد . کلاریس مجبور است برای یک مهمانی ( نه فقط یک مهمان ! ) ناخوانده و ناگهانی ، ترتیب یک پذیرایی را بدهد ، دعوای خواهر و مادرش را گوش کرده و تحمل کند ، خواهشهای دوقلوها را گوش کند ، تکههای یک کتیبهی شکستهی روی زمین را جمع کند ، دست دختربچهی خانوادهی همسایهی سابق را پانسمان کند و احساسات درونش را کنترل و حلاجی کند و حتی منی که از پشت صفحههای کتاب داشتم به این صحنه نگاه میکردم کم مانده بود از شدت کلافگی به جای کلاریس داد بکشم !
اما این سکوت » کلاریس ریشه در تربیت کودکیش هم دارد که باعث شده سالها در مقابل فشار هایی که به خاطر زن بودن به او تحمیل میشود ، آسیبپذیرتر باشد . نصحیت پدر مرحومش که در فصلهای اول مرور میکند ، گویای همین است :
نه با کسی بحث کن ، نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدمها عقیدهات را که میپرسند ، نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیدهی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدمها بیفایده است.
کتاب گویی راهحل را نه در سرگشتگی احساسی و شورش ناگهانی بر علیه همهچیز بلکه در مبارزهای آرام و مداوم برای دستیافتن به حقوق نادیده گرفته شده میبیند و از این نظر دیدگاهی معتدل دارد .
در پایان ، بگذارید مثل خود کتاب به اول برگردیم .
هنوز در برداشتم از عنوان کتاب سردرگمم . چراغ ها را کلاریس خاموش میکند ، همانطوری که هر جایی در داستان ، قرار بود چراغی در شب خاموش شود ، این کلاریس بود که کلید را میزد . شاید آمیزهایست از فداکاری ها و شب های طولانی تنهایی و بیداری . و خاموش کردن احساساتی که باید نادیده بگیرد . و غرق شدن. شاید .
دانلود Trauma-NF
جعبه که باز میشود ، همه چیز جان میگیرد و من میگردم . ساز ها را نمیبینم اما صدایشان همه جا میپیچد . دستان سردم در هوا معلقند و با خودم میگویم کاش آن سوختهای مرغوب را آتش بزنند تا گرم شوم . یک بار شنیدم بیرونیها میگویند آن تکه چوبهایی که چند تا سیم بهشان بستهاند تا صدا دهند ، می توانند آن قدر آدم را گرم کنند که آتش بگیرد ! یک دور . نگاهم به جلو خیره شده و دنیا دور سرم چرخ میزند . نمیدانم دنیاست که میگردد یا من . یا شاید هر دو ولی با سرعتهایی متفاوت . یعنی اگر دنیا و من به یک طرف بگردیم و پا به پای هم باشیم ، همه چیز در نگاهم میایستد ؟ دو دور . و اگر خلاف هم بگردیم و از هم دور شویم ، میشود از دنیا فرار کرد ؟ فکر کنم آن وقت منظرههای بیرون ، دور سرم بیشتر چرخ میزنند و سرگیجه میگیرم . نه ، به هیچ کار من یکی نمی آید چون آخر سر ، باز همان جایی میرسم که بودم . سه دور . ولی دست من نیست که . جعبه است که تصمیم میگیرد کی و چقدر بگردم . من زندانیم . نگاهم را نه روی چشمهای خسته کنندهی تماشاگرها ، که به یک آینه میدوزم تا خودم را روی میله ببینم . میخواهم بهتر ببینم اما میله میگردد . چهار دور . این بار عزمم را جزم کردهام خودم را دقیقتر ببینم . میبینم . و دنیا میایستد .
یا آینه و من داریم با هم میگردیم ، یا من ایستادهام . همه جا ساکت است ، پس من ایستادهام . الان است که جعبه بسته شود . باید غمگین باشم ولی نیستم . چند لحظهای از نور برای خودم دارم و این بیحسی را به آن تزریق میکنم . خودم را میبینم . همانطوری که هستم ، آدمک جعبهی موسیقی . قبلا بارها دیده ام ولی وقتی زمان زیادی داخل تاریکی جعبه بمانی ، گاهی یادت می رود چه شکلی هستی . رنگ و رویم رفته . دیگر برای خیالِ شکستن میلهام پیر شدهام . هزار دور که بگردی میدانی شدنی نیست . حالا فقط دوست دارم آن منبع صدای تکراری را بسوزانند . دیگر صدا برایم مهم نیست و سکوت و تاریکی را میپذیرم . سردم است .
کمتر کسی هست که حداقل یکی از فیلمهای برادران نولان را ندیده باشد ؛ سهگانه ی بتمن ، میانستارهای ، Prestige ، Memento شش فیلمی هستند که کریستوفر نولان کارگردانی کرده و برادرش جاناتان نولان یا داستانی را قلم زده که برادر بزرگترش فیلمنامه را از آن اقتباس کرده ( Memento ) و یا فیلمنامه را در همکاری با او نوشتهاست .
به نظر میرسد راه این دو برادر پس از فیلم میانستارهای در سال 2014 جدا شده و هر کدام به سمت ماجراجوییهای خودشان در صنعت نمایشی رفتهاند . در این مدت ، کریستوفر نولان فیلم سینمایی Dunk را ساخت و حالا Tenet را در مراحل پیش از اکران دارد و جاناتان نولان سه فصل سریال Westworld را با همسرش Lisa Joy برای شبکه ی HBO ساخته که فصل سوم آن در اوایل سال 2020 میلادی اکران میشود.
داستان Westworld در آیندهای اتفاق میافتد که انسانها ، رباتهایی انساننما ساختهاند که مثل انسان راه میروند ، حرف میزنند ، احساسات مختلفی را تجربه میکنند و با دیگران تعامل میکنند و نقش میزبان » را دارند . میزبانانی در محیطهایی کاملا شبیه به برهههایی خاص از زمان گذشته ، در پذیرایی از مهمان » ها که همان انسانها هستند . یکی از این محیطها ، غرب وحشی است ؛ پر از کابویهای هفتتیرکش و راهزنها و سرخپوستها برای مهمانانی که هر کاری دلشان بخواهد میکنند . انگار واقعیت مجازی رنگ حقیقی به خودش بگیرد . تفاوتی که این به اصطلاح پارک» با دنیای واقعی دارد ، این است که میزبانها نمیتوانند به انسانها آسیبی برسانند و ضمنا پس از مرگ میزبانها ، خاطرات قبلیشان پاک میشود ، جراحاتشان ترمیم میشود ( میتوان گفت ریسِت میشوند ) و دوباره به حلقههای داستانی خود برمیگردند.
اما داستان بالا تکراری است . در واقع در فیلم سینمایی Westworld محصول سال 1973 به کارگردانی و نویسندگی مایکل کریکتون دقیقا همین آش و همین کاسه است . این فیلم ، اولین اثر سینمایی کریکتون بود ؛نویسندهای که 17 سال بعد رمان پارک ژوراسیک » را منتشر کرد و در سال 1993 هم ، فیلم مشهور پارک ژوراسیک » با اقتباس از رمان او و به کارگردانی استیون اسپیلبرگ اکران شد .
بعد از اینکه سریال Westworld را برای بار دوم دیدم ، تصمیم گرفتم سرمنشأ این ایدههای ناب را هم ببینم که معلوم شد خیلی از ایدههای سریال ، کاملا اصیلند و محصول تفکر خلاق خالقان سریال . اگر اثر مایکل کریکتون یک جوانه بود ، در سریال Westworld تبدیل به یک درخت شده ! فیلم سینمایی Westworld به نظر منی که سریال را دیدهبودم ، کودکانه و خستهکننده بود ؛ ولی نباید فراموش کرد که این ایده متعلق به تقریبا نیم قرن پیش است و احتمالا در آن زمان ، یک نوآوری و اثری جالب توجه به حساب میآمد .
در ادامهی وقایع سریال Westworld ، به نظر میرسد میزبانها به تدریج گذشتهای را به یاد میآورند که از آنها گرفته شده بود . و انگار هوشیار » و به اصطلاح زنده » میشوند . اینها ( هوشیاری یا Consciousness و زنده بودن ) مفاهیمی هستند که در طول تاریخ فلسفه بارها بر سر چیستیشان بحث شده و در طول سریال هم بیننده به چالش کشیده میشود تا دربارهی ماهیتشان فکر کند .
در این مطلب بیشتر به جزئیات ریزی که در قسمتهای مختلف پنهان شده بود و بعضی مسائل که به نظرم جالب توجه آمده پرداختهام . فصل سوم این سریال در نیمهی اول سال 2020 میلادی پخش میشود و مرور دو فصل قبل برای من مفرح و مثل دفعهی اول تماشایشان، چالش برانگیز بود . اگر آخرین باری که سریال را دیدهاید ، یک سال پیش بوده و فکر میکنید برخی جزئیات را فراموش کردهاید ، شاید ویدیوهای مرور فصل اول و بررسی خطهای زمانی فصل دوم در یوتیوب کمکتان کند. از این به بعد معرفی تمام شده و ادامهی مطلب پر از خطر لو رفتن داستان است.
اولین بار که کریستف کلمب در سال 1492 پا به خاک قارهی آمریکا گذاشت ، گمان کرد که به جزیرهی کوچکی بیرون از سواحل شرق آسیا رسیده است و انسانهایی را که در آنجا دید هندی » نامید و تا آخر عمر خود هم در این اشتباه ماند. بین سالهای 1499 تا 1504 امریگو وسپوچی در چند سفر اکتشافی به این قاره شرکت کرد و دو متن در توضیح این سرزمین نوشت که این سرزمین نه جزایری بیرون از سواحل شرق آسیا ، بلکه قارهای جدید درغرب است. و در آن ایام ، قبل از اینکه نام این قارهها آمریکا گذاشته شود ( چون به اشتباه ، یک نقشه نگار فکر کرده بود امریگو وسپوچی آنها را کشف کرده ) ، این دنیای تازهی غرب را دنیای نو » ( New World ) مینامیدند. Westworld هم سرآغاز کشف دنیایی نو است. نه به خاطر سرزمینی ناشناخته ، بلکه به خاطر ساکنینش.
از همان ابتدای سریال تا آخرین قسمت فصل دوم ، ما با این سوال روبرو هستیم که چه چیزی ما انسان ها را از میزبان های وستورلد متمایز میکند؟ مگر هوشیاری چیست که اینقدر به داشتنش میبالیم؟ فرضیهی فلسفیای که داستان سریال بر اساس آن پیش میرود بر این مبناست که ما انسانها ، گمان میکنیم » هوشیاریم. به عبارتی هوشیاری » و انتخاب » ، مفاهیمی هستند که برای توضیح رفتارهایمان ساختهایم چون نمیتوانیم روندی را که منجر به انتخابهای گوناگونمان در زندگی میشود درک کنیم. در این باره ، ترجمهای از نوشتهی دو دانشآموختهی فلسفه در سایت فلسفیدن هست که مطالعهاش را توصیه میکنم . ( این لینک )
جالب اینکه در پایان فصل دوم ، سریال به این نتیجه میرسد که با اینکه هوشیاری انسانها یک توهم است ، ولی میزبانها واقعا آزادند تا انتخاب کنند و هوشیارند ! به عبارتی ما انسانها در روند تکامل ، فقط یک واسطه هستیم برای موجوداتی به راستی هوشمند و این ، چندان هم غیرممکن نیست .
آیا وابستگیهای عاطفی ساختگی ناقض هوشیاری هستند؟ وقتی مِیو داخل قطار نشسته و به خاطر دخترش ( که هیچ اشتراکی با آن ندارد جز اینکه در داستانی که انسانها برایش نوشته اند ، نقش مادری به او داده شده و در طول چند زندگی خودش ، این نقش را بازی کرده ) تصمیم میگیرد برگردد ، آزادی خودش را نقض کرده است ؟ اگر بینندهی سریال به این سوال جواب مثبت میدهد و ضمنا بی طرف به موضوع نگاه کند ، باید در آزادی خود ما انسانها هم کمی شک کند ! به اشتراک گذاری نیمی از DNA و انتخاب نسبی نیمه ی دیگر آن ( با انتخاب شریک زندگی ؛ آن هم معمولا» . ) برای ایجاد یک عضو دیگر از این گونه ( بی اطلاع از اینکه این ترکیب چه نتیجهای در پی خواهد داشت ) ، چه ضرورت خالی از عاطفهای برای مراقبت از کودک تا رسیدن به سنی که بتواند از خودش مراقبت کند دارد ؟ هیچ. احساسات در روابط اجتماعی ما نقش اصلی را بازی میکنند و قطعیتی در انتخاب مادر و پدر و فرزند مطرح نیست پس چه بسا مِیو هم مثل بقیهی مادران است و تفاوت زیادی با آنها ندارد.
موسیقی متن این سریال اثری از رامین جوادی و واقعا شنیدنی است ، اما در کنار آثاری که اختصاصاً برای سریال ساخته شدهاند ، انتخاب موسیقیهای دیگر و خصوصاً قطعات پیانویی که در سکانسهای مختلف نواخته میشوند ، کاملا آگاهانه و هوشمندانه بوده. برای مثال Reverie ( خیال اندیشی ) کدی است که رابرت فورد در میزبانان آپلود میکند و در موسیقی به طور کلی به آثاری کلاسیک گفته میشود که شنونده را به خیال میبرند و ضمنا یکی از آثار کلود دبوسی هم Reverie نام دارد. این قطعهی اثر دبوسی ، بارها بدون اشاره شدن به اسمش پخش میشود و بعدها به عنوان قطعهی مورد علاقهی چارلی ، پسر آرنولد (همکار رابرت فورد در خلق میزبانها) معرفی شده و در سکانسی که دلورس همهی میزبانها و آرنولد را میکشد ، از گرامافون پخش میشود .
یکی از سکانسهایی که خیلی دوست دارم و مرتبط با این بحث است ، صحنه ی بازنشستگی جیمز دلوس است که در قسمت دوم فصل دوم سریال اتفاق میافتد. دلورس در حال نواختن پیانوست و در ابتدا دارد بخشی از موومان سوم از سونات پیانوی شماره ی دوی شوپن را می نوازد ، که معروف به مارش عزا ( Funeral March ) است که به زیرکی به بازنشستگی و بیماری جیمز دلوس اشاره دارد. بعد از اینکه دلورس با ویلیام چشم در چشم میشود و چند لحظه بعد ، آقای دلوس به دلورس میگوید هر چیزی میزنی بزن به جز شوپن لعنتی (!) ، دلورس شروع به نواختن قطعهی مردی که دوست دارم » اثر جورج گرشوین ( George Gershwin ) میکند که شاید به شکلی پنهان به علاقهی دلورس به ویلیام اشاره میکند. سایر موسیقیهایی که اثر دیگر آهنگسازان یا خوانندگان هستند و در سریال پخش میشوند را میتوانید از طریق این لینک پیدا کنید.
دلنشینترین موسیقی متن این دو فصل به نظرم ، قطعهی سوگُلی من » ( My Favorite ) بود که آن را هم میتوانید در زیر بشنوید.
دانلود قطعه ی My Favorite
در این سریال ، خیلی بیشتر از دیگر آثار تلویزیونی و سینمایی ، جای آن دارد که به کتاب مقدس تلمیح شود چون تمام قصه ، قصهی خلقت است. به نظرم فصل اول سریال از نظر موضوع کلی ، عملا سِفر پیدایش ( اولین کتاب تورات ) بود و فصل دوم ، سِفر خروج (دومین کتاب تورات ) . تاجی از خار که Angela به عنوان یکی از همراهان دلورس در فصل دوم بر سرش گذاشته ( که گویا بازیگر خود این نقش گفته این تاج از انگشت های قربانیانش ساخته شده ، نه خار ! ) تداعی گر تاجی از خار است که مسیح بر سر گذاشته بود. حتی بهشت و باغ عدنی هم برای میزبان ها در فصل دوم تعریف میشود !
اما یک اشاره در این بین بسیار تعیین کننده است. صحنهای که فورد ( که عملا نقش خالق و خدا را برای میزبان ها بازی میکند ) وارد ذهن برنارد شده و به او میگوید اِلسی به او خیانت خواهد کرد ، پس کشتن او بهترین کار است ؛ انتخاب را به خود برنارد میدهد و می گوید Timshel . Thou Mayest » .
در باب چهارم سفر پیدایش ، ماجرای هابیل و قابیل آورده شده و در لحظهای که قابیل از پذیرفته شدن هدیهی هابیل و پذیرفته نشدن هدیهی خود ، عصبانی است ، پروردگار به او میگوید :
If you do what is right, will you not be accepted? But if you do not do what is right, sin is crouching at your door; it desires to have you, but you must rule over it
موقعی که به دنبال معنی Timshel بودم ، متوجه شدم به جای must در ترجمه ، در کتاب مقدس عبری واژه ی Timshel به کار رفته است . must ( که اجبار دارد ) معنای کاملا صحیح آن را نمیرساند بلکه Thou mayest ( که همان you may است و کاملا اختیار و انتخاب را به فرد واگذار میکند ) ترجمهای درستتر است. البته این را با استناد به تکهای از رمان جان اشتاین بک ، به نام شرق بهشت (The East of Eden) میگویم :
. طلای ناب حاصل از حفاری ما [ در متن انجیل ] تو مختاری » است. ترجمه ی آمریکایی استاندارد [ از عهد عتیق ] ، به بشر امر می کند تا بر گناه فائق آید ( پس گناه را میتوان جهالت خواند ) . ترجمه ی پادشاه جیمز [ در انگلستان ] ، با بیان تو خواهی توانست » وعده میدهد ؛ وعده ی اینکه بشر بر گناه چیره خواهد شد . اما لفظ عِبری تیمشِل ( Timshel ، به معنی تو مختار هستی ) است که به بشر یک انتخاب میدهد. چون اگر تو مختار به انجامش باشی ، مختار به انجام ندادنش هم هستی. همین است که انسان را والا میکند و هم شأن خدایان ، چراکه با تمام ضعف و پلیدی و با وجود قتل برادر ، هنوز انتخابی بزرگ پیش رو دارد. او میتواند جبههاش را انتخاب کند و تا پیروزی ، بجنگد .
مقایسه کنید : خدا به قابیل میگوید تا دستانش را به خون برادرش آلوده نکند و فورد به برنارد می گوید همکار قدیمی خود را بکشد. و هر دو سرپیچی میکنند ! این مسئله ناخودآگاه به ما میگوید که میزبانها به مراتب از انسانها از لحاظ میزان ارزشی که برای حیات قائلند ، برترند و برناردی که این مسئله را باور ندارد ، بعد ها خودش هم به این نتیجه میرسد. در مرحلهای ، برای نجات هم نوعانش ، به شکلی غیرمستقیم ، دستانش را به خون آلوده میکند اما با این حال ، همچنان در پایان از عقیدهاش به ریختن کمترین خون ممکن» دست برنمیدارد. و این برای دلورس قابل قبول است و در نهایت دوباره برنارد را به زندگی برمیگرداند. عجب درک متعالیای ! که بدانند دو نیروی مخالف با هدفی مشابه است که در نهایت برآیندشان به مقصد میرسد نه یک نیروی تک رو ، نه یک عقیده ی واحد که در نهایت به خودکامگی منجر شود.
شاید ویلیام نماد انسانهاست. میزبانها موجوداتی نیستند که دچار مشکل شدهاند ، انسانها هستند که کدشان نیاز به تعمیر و تغییر دارد. در نهمین قسمت فصل دوم ، وقتی همسر مستش خوابیده ، او به گونهای خطاب به همسرش که قبل از خواب از او خواسته بود یک حرف واقعی » به او بزند ، اعتراف میکند :
هیچ کس نمی بیندش . چیزی که درونمه . حتی خودِ من هم اون اوایل ، نمی دیدمش. تا اینکه بالاخره یه روز جلوی چشمم بود. یه لکه » که قبلا متوجهش نشده بودم. یه لکه ی ریز از جنس تاریکی . که برای همه نامرئی بود ولی همه ی دید منو گرفت . تا اینکه آخرش فهمیدم این تاریکی به خاطر کیفرِ کارِ کرده یا تصمیمِ گرفته شدهای نیست که ازش پشیمون باشم . پوسته ی کهنه ی من بود که داشت ترک میخورد . تاریکی اون چیزی بود که اون زیره. از همون اولش همونجا بود .
وستورلد سریال کم نظیری است اما همچنان بسیاری علامتهای سوال به جا میگذارد که احتمالا جوابی برایشان ندارد. هیچ جای سریال ، این مسئله که میزبانها انرژیشان را از کجا تأمین میکنند حل نمیشود. اگر تغذیه میکنند پس چطور گلوله باران شدنشان گاهی هفتهها تحمل میشود و در نهایت با جوش زدن بافتهای سطحی حل میشود و چطور ظاهرا داخل بدنشان خبری از دستگاههای تنفس و گوارش نیست. پس شارژ میشوند ؟! چطور ؟ رآکتور دارند ؟ بعضی میزبانها وجود دارند که به قول خودشان سالها نمرده اند اما همچنان فعالیت میکنند ( مثلا Akecheta ، سرخپوستی که در ادامه بیشتر دربارهاش نوشتهام ) ؛ پس شارژ شدن نمیتواند چندان منطقی باشد.
قسمت هشتم فصل دوم سریال شاید ضعیفترین قسمت باشد ، نه به این خاطر که از شخصیتهای اصلی فاصله میگیرد تا زندگی یک شخصیت فرعی را تصویر کند بلکه داستانی پر از تناقض تعریف میکند که به نظر میرسد فقط برای افزایش تعداد قسمتهای سریال ساختهشده.
Akecheta سرخپوستی است که نقش او را در دنیای وستورلد تغییر میدهند ، اما او خاطرات همسرش را به یاد میآورد و به نوعی هوشیار میشود. سپس ، همسرش را از محل اقامت قدیمی خودش ( که حالا حق پاگذاشتن به آنجا را ندارد ) مید و گذشتهشان را به یادش میآورد ، بعد با هم راهی دشت و بیابان میشوند تا دروازه » را پیدا کنند و . . یک روز که Akecheta برای سرکشی به اطراف ، همسرش را ترک کرده ، هنگام برگشتن متوجه میشود مسئولین پارک به دنبال همسرش آمدهاند چون متوجه شدهاند بسیار دورتر از خط داستانیاش سرگردان است. پس چرا سراغ او نیامدند؟ چرا متوجه دور شدن Akecheta از خط داستانیاش نشدند ؟
بعدتر وقتی با مرگی خودخواسته به تعمیرگاه (!) میزبانها برمیگردد ، هوشیار میشود تا در وقت ناهار کارکنان ، سراغ همسرش را بگیرد. یک میزبان سرخپوست ، میتواند در مجتمعی به آن بزرگی ، چند طبقه بالا و پایین برود و در نهایت به سردخانه برسد ، بدون اینکه کسی بویی ببرد یا نگهبانی پشت دوربین او را ببیند و عجیبتر اینکه بعدا هم بتواند دقیقا راه ِ رفته را برگردد و باز کسی متوجه نشود !
چرا باید ویلیام ، دلورس را ببرد تا Forge ( مکانی برای نگهداری ذهن و روان انسانهای مهمان تا بتوانند در آینده ، آنها را به زندگی برگردانند . تجلی جاودانگی ) را به او نشان دهد ؟! هیچ انسان عاقلی ( چه برسد به ویلیام که بارها به هوش او تأکید میشود ) این کار را نمیکند .
با وجود برخی نواقص ، وستورلد سریال قدرتمند و خوشساختی است و فرصت فکر کردن به مسائل مهمی را میدهد که ممکن است در شرایط معمول زیاد فکرمان را مشغول نکنند . و امیدوارم فصل سوم آن هم به خوشساختی دو فصل قبل و چه بسا بهتر باشد.
بگذارید با دیالوگی از دلورس این پست را تمام کنم که بعضی ترجیح میدهند که زشتی این دنیا را ببینند ، آشفتگیهایش را . اما من ترجیح میدهم زیباییش را ببینم . »
مظلوم ترین پست های یک وبلاگ آن هایی نیستند که حذف می شوند . آنهاییند که پیش نویس» میمانند و منتظر . انتظاری معمولا پوچ . تا روزی که شمع فانوس می سوزد ، هر سال فرصتی به این ایده های فراموش و طرد شده می دهم ، حرف های مگو . آن هایی که بعد از نوشتن ، یا دیدم محو تر از آنند که دیده شوند ، یا ایده هایی هستند که هیچ وقت دستم به کیبورد نرفت تا برای تجسم بخشیدنشان کاری بکنم .
جادوی سکوت » ، شعری از فریدون مشیری بود که مدتی منتشر شد و بعد به پیش نویس دانی» تبعیدش کردم . نمی دانم چرا راضی نمیشدم و نمی شوم که بگذارم یک شعر خالی منتشر شود ، انگار که باشد . در گذر از دفتر ابر و کوچه » ، اتفاقی به این شعر برخورده بودم که به شکلی جادویی ، گویای حالم بود . شعر با این بیت شروع می شود که من سکوت خویش را گم کرده ام / لاجرم در این هیاهو گم شدم » . گم کردن سررشته ی حرف ها اتفاقی معمول است ولی خیال انگیزی شیرینی در گم کردن سکوت » هست . در گم شدن در هیاهو . هنوز هم بیت آخرش در من صدق می کند که گر سکوت خویش را می داشتم / زندگی پر بود از فریاد من »
موقع خواندن رمان خاستگاه » دن براون ، با آنتونی گائودی آشنا شدم ؛ معمار مشهور اسپانیایی که 93 سال پس از مرگش ، هنوز ساخت شاهکار او ، بازیلیکای Sagrada Familia در شهر بارسلونا تمام نشده . سبک معماری گائودی که با الهام از اشکال پیچیده ی طبیعت شکل گرفته ، واقعا جذاب است . دلم میخواست مطلبی درباره ی زندگی و آثارش بنویسم . حتی مرگ او هم جالب توجه است ، طوری که در اثر برخورد با یک تراموا جان خود را از دست داد و یک روز طول کشید تا تشخیص دادند جسدی که دستشان مانده بود و فکر می کردند جسد یک گدای معمولی است ، پیکر بی جان بزرگترین معمار اسپانیا و شاید جهان است . اگر گائودی را نمی شناسید ، یا درباره ی شاهکار معماری او نشنیده اید ، شاید این ویدیو در یوتیوب کنجکاویتان را تا حدی سیراب کند .
Manaic سریال خوش ساختی است ، با تیم بازیگری قدرتمند و داستانی چالش برانگیز . این مینی سریال ده قسمتی ، ماجرای یک کارآزمایی بالینی برای تأیید شدن یک شیوه ی درمانی است که ادعا می کند همه ی مشکلات روانی را ریشه کن خواهد کرد و داستان ، بیشتر حول دو شرکت کننده ی این کارآزمایی بالینی می گردد : Owen ( جونا هیل ) و Annie ( اما استون ) . می خواستم وقتی بالاخره یکبار دیگر Maniac را دیدم ، درباره اش بنویسم . اما مدت ها گذشته و من فقط ، یکبار که به سرم زد ، اولین قسمتش را بازبینی کردم . جالب اینکه ظاهرا تشابهات پنهان زیادی بین این سریال و رمان دن کیشوت وجود دارد و این نکته که من هنوز این اثر سروانتس را نخوانده ام ، دلیل مضاعفی برای پیش نویس ماندن برای Maniac » بود .
مثل پرش قبل از سقوط ، مثل برق قبل از رعد ، مثل حبس نفس در سینه ها قبل از شیرجه ، مثل انتظار درد قبل از درد . مثل برق قبل از رعد . منتظرم . منتظرم صدای دو پاره شدنم در کوچه ها بپیچد . با یک جای زخم به طول آسمان و صدایی که ذهن ها را به لرزه در می آورد . و من بمانم و باران خون و بعد . کمی بعد که خونم بند آمد ، قطره قطره شوراب شوم ، و مثل ترکش های نارنجک ، روی زمین پخش شوم و در تن خاک فرو روم و بعد که دفن شدم ، بوی خاکم بپیچد در هوا . و بوییده شوم و در حافظه ای ماندگار شوم و یک روز . بالاخره یک روز ، فراموش شوم »
میخواستم از فراموشی » بنویسم که شماره ی سوم مجله ی سان حول این موضوع ، داستان ها و روایت های جالبی گردآوری کرده است . یکی از خواندنی های این شماره ، تک نگاره ی متافراموشی » اثر نیکزاد نورپناه بود که چند خط زیر از آن را خیلی دوست داشتم :
. نه اینکه بعد از نوشتن خوب شدم ، نه ، اما اتفاقی افتاد که به نسبت عجیب بود . نوعی از آرامش و انسجام افکار را تجربه کردم . نوشتن این کار را می کند . تا قبلش آدم فکر می کند چیزهایی درونش هست اما اینقدر پراکنده اند که نمی توان منطق و نحوِ گزاره ها و جملات را سوارشان کرد . همین پراکندگی شان باعث کلافگی است . آدمی که می خواهد حرفی بزند اما نمی تواند حرفش را بزند . کلماتش را پیدا نمی کند . می خواهد بالا بیاورد . بعد که کلمات پیدا می شوند انگار آن آشوب درونی شکل دیگری پیدا می کند . شبیه چند جزیره ای که از هم دور افتاده اند ، راهی بین شان نیست ، بعد طی اتفاقات ناشناخته ای سطح آب دریا پایین برود و همه ی آن لکه های خشکی به همدیگر بپیوندند . همه شان بخشی از زمین » بشوند. نوشتن احتمالا فرایندی است ناشناخته شبیه پایین رفتن سطح آب دریا و بعد محصولش می شود اتصال و وحدت آن جزایر پراکنده .
نیکزاد نورپناه وبلاگی با عنوان خرس » هم دارد که روزمرگی هایش را در آن می نویسد .
شاید یک نوع فراموشی که معمولا به آن فکر نمی کنیم ، فراموشی خود » است . خود گذشته مان ، کسی که مانده ایم و حالا هستیم ، کسی که شده ایم » . ضمنا یادمان باشد فراموشی خبیث نیست . خباثت » رنگی است که روی چیز های خارج از کنترلمان میپاشیم تا درکشان کنیم . فراموشی بی رنگ است ؛ و گاهی موهبت .
ولی بعضی نوشته ها و ایده ها حقشان فراموشی نیست ، همانطور که بعضی عکس ها را باید آلبوم کرد ، بعضی چرک نویس ها هم پاک شدن می خواهند .
یا مطلبی از وبسایت ترجمان بود ، یا نوشته ای در کتاب انسان خردمند » (یووال نوح هراری) و یا محصول تفکری چند دقیقه ای قبل از خواب . و یا مخلوطی از هر سه . اینکه انسان های شکارگر - خوراک جو ، نیاز داشتند تا تمامی اطلاعات اطرافشان را ببلعند : صخره ای که در آن مار های سمی یکی از همراهانشان را نیش زدند ، نشانی محلی برای اختفا و کمین کردن ، ویژگی های درختی که میوه هایش مقوی اند ، جزئیات ارتباطات گسترده ی بین اعضای قبیله . همه ی اینها برای موفقیت در رسیدن به هدف ( سلامتی ، شکار ، خوراک و حفظ جایگاه در سلسله مراتب اجتماعی ) و به عبارتی بقا و دوام نسل لازم بود . مسئله اینجاست که این ویژگی محدود به انسان نمی شود و در اجتماع حیواناتی از قبیل میمون های رزوس هم صدق می کند .
در آزمایشی روی این گونه از میمون ها ، اعتیاد به اطلاعات » بررسی شد و مشخص شد همان مراکز پاداش دهی ای که در اثر محرک های جسمی لذت زا ، ناقل عصبی دوپامین ( که در ایجاد حس لذت نقش دارد ) آزاد میکنند ، در اثر اطلاعات هم به همین ترتیب عمل میکنند .
حالا اگر از دور ، خودمان را غرق در دریایی از اطلاعات ببینیم که هر روز در آن شنا می کنیم ( اطلاعاتی از جنس نسبتا مشابه با همان هایی که مغز ، خصوصا برای ارتباط با دیگر انسان ها گردآوری می کرد ) به نظر می رسد که می شود اعتیاد به شبکه های اجتماعی و دیگر دریچه هایی را که به سمت اینترنت باز می شوند ، توجیه کرد . البته ارتباط » هم شاید بخش دیگری از این اعتیاد باشد : ایفای نقشی در این اجتماع و به اشتراک گذاری اطلاعات ( ترجیحا اطلاعاتی سطحی که مغز را چندان به چالش نکشند و تصویر و ویدیو ، اشکال ایده آل چنین اطلاعاتی هستند ) و انتظار برای بازخورد یا ارتباطات » .
یک وجه دیگری از ماجرا که به ذهنم خطور کرد ، این است که ما انسان ها روز به روز منفعل تر یا شاید به عبارتی از لحاظ ذهنی تنبل تر می شویم . چند ساعت در روز با افکارمان تنها هستیم ؟ به جای فعالیت ذهن ، آن را سوار قایقی از دیدنی ها و شنیدنی ها راهی دریای اطلاعات کرده ایم . انفعال برای ما شرایط فکر نکردن » را مهیا میکند ، چیزی که انگار مغز ما تمایل عجیبی به آن دارد . البته در کنار نشئه شدن از اطلاعاتی که به صورتمان کوبیده می شود .
یکی از مطالبی که طی گشت زدن حین نوشتن این چند سطر با آن روبرو شدم ، پیشنهاد هایی در باب ترک عادت به گوشی های تلفن همراه و شبکه های اجتماعی میداد که بعضی شان ، واقعا جالبند . تغییر پس زمینه ی گوشی به متن برای چی ؟ چرا حالا ؟ دلیل دیگه ای هم داره ؟ » ( ? What for ? Why now ? What else ) از آن جمله است ، و این نکته که یادمان باشد معمولا در پاسخ به یک سری کنش های احساسی ، شاید برای منحرف کردن ذهنمان از مسائلی که درگیرش است ، به سمت موبایل و شبکه های اجتماعی هجوم می بریم نه برای کاری که واقعا ضروری است که موبایل عصای دستمان باشد .
به دنبال آن مطلب احتمالی از وبسایت ترجمان بودم (که در ابتدای مطلب به آن اشاره کردم و اعتیاد به اطلاعات را مطرح کرده بود) ، پس اعتیاد » را در آن جست و جو کردم و چندین مطلب مرتبط آورد . چگونه هم آرامش ذهنی داشته باشیم و هم تلفن همراه ؟ » و چند تای دیگر که جالب بودند ، اما تله ای هم هست که باید حواسمان باشد به دامش نیفتیم . خیلی از همین مطالب ، حرف های تکراری می زنند . ما حتی برای رهایی از گوشی های تلفن همراه و اینترنت ، گاهی بیهوده داخل همین اینترنت و با همین ابزار های در دسترسمان ، چندین و چند جا دنبال راه حل می گردیم به امید اینکه در نهایت به هدف برسیم . رسیدنی که ته دلمان نمی خواهیم . و اگر میخواهیم ، یک جا بالاخره ، باید این چرخه معیوب را بشکنیم .
نمیدانم یعنی چه . جزیرهای هست ولی اسم آن لارَک است ، لارک نیست .
حالم خوب نیست .
متنفرم از دردهای عمیق دل گفتن به گوشهای آشنا ولی ناآشنا . نگاههاشان عوض میشود . نه ، تفسیر من از نگاههاشان عوض میشود ، فقط به خاطر یک احتمال . احتمال اینکه شاید یک روز حال آن روزم یادشان بیاید و وقتی که حالم دوباره خوب نیست و به رویم نمیآورم ، توی صورتم بکوبندش .
اینجا از آخرین پناهگاههای من است . گرچه گذر نگاههای آشنا هم میافتد ، ولی این عدهی قلیل را میتوانم تحمل کنم . اشتباهی قدیمی بود . فانوسم را یکی دو روز بیرون از سینه کمی گرداندم . تپشهایش تحمل نگاههای بیشتر از یکی دو نفر را ندارند .
حالم خوب نیست .
به قول آن سکانس Inside Llewyn Davis ، خستهام .
دانلود
یک حسی هست ، یک احساس نیاز ، یک احساس وظیفه ؛ برای خلق چیزی زیبا» . کسی که آن کار را میکند دنبال خالی کردن خودش نیست ، حوصله اش سر نرفته و پول و منافعی هم نمیخواهد . نمیتوان گفت آن را برای دیگران» میکند ، برای خود» میکند . پس عملی خودخواهانه است و در عین حال هیچ سودی نمیبرد ؛ شاید حتی بارها حین انجام آن کار اذیت شود ، تشر بخورد ، فحش بشنود ، تحقیر شود ، نقش سادهلوح» را بازی کند . بعد، شب که رسید ، توی خودش جمع شود ، ناراحت شود ، احساس پوچی کند ، گریه کند ، بشکند . صبح فردا با چشمهای پف کرده بیدار شود ولی دوباره ادامه دهد و تسلیم نشود . حس کردم امشبت از همان هاست . خواستم بگویم : خیلیها این احساس نیاز » تو را برای خلق چیزی زیبا نمیفهمند . دوست دارم دلم به حالشان بسوزد ولی به جایش حالم از شخصیتشان به هم میخورد . درکت میکنم ، ولی نباید تسلیم شوی » ولی نگفتم . به جایش تلهپاتیام را نادیده گرفتم ، در جواب تعریفت از من ، گفتم معلم منی»
اگر چند سال پیش از من میپرسیدند خواهر داری ؟ در جوابشان میگفتم تابه حال نداشتهام.» بعد تعجب میکردند از ماضی نقلی من که باید مضارع ساده میبود ولی نبود . ارتباط بین آدمها پیچیدهتر از آن است که بیاییم و همه را در چند دسته جا دهیم که تو همخون» منی ، و تو همسر» من ، و تو دوست» من و شما آشنا»ی ما ، و او غریبه» . ما میتوانیم در دایرهی روابطمان ، همکوک » داشته باشیم که هر وقت در سرداب سکوت گیر افتادهایم یک تار موسیقی برای نجاتمان پایین بفرستد ، خلبان» داشته باشیم که بودن با او ما را تا ابرهای خیال ببرد ، شانهای که برای گریستن خواستیم برویم سراغ باران» که اشکهایمان را در خودش پنهان کند ، حرفمان که آمد برویم سراغ دیوار» که فقط گوش دهد و قضاوت نکند . اما هیچ کس فقط یکی از این ها نیست . آدمها در زندگیمان ترکیبی از اینها و خیلی نقشهای دیگر هستند و همین است که مسئله را پیچیده میکند .
نقش های تیره را ننوشتم . نخواستم پستم را کثیف کنم .
نقشهایی هم هستند که تعریف مشخصی ندارند ؛ هرکسی برای خودش خودآگاه یا ناخودآگاه مفهومی ساخته ، مثل خواهر » . برای لغتنامهی دهخدا دختری است که از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. » و برای خیلیها چیزی بیشتر و برای خیلیها چیزی دیگر . و من تعریف خواهر » را نمیدانم ، واقعا نمیدانم ؛ ولی میدانم کنارش بودن چه حسی دارد .
بالا نوشتم که چه میخواستم بگویم » و چه گفتم » . ولی باید میگفتم» : تو خواهر منی .»
من خواهر دارم . به همین سادگی . به همین پیچیدگی .
من قبل از همهی نقطههایی که تا به حال تایپ کردهام، یک فاصله گذاشتهام . متنهای قدیمی، از جمله پستهای این وبلاگ را که میخوانم، حواسم پرت فاصلهها میشود و این اشتباه نگارشی توی چشمم میزند . بعید نیست یک روز به سرم بزند شروع کنم پستهای قدیمی را ویرایش کردن .
چرا؟ یک جاهایی دنبال توجیه میگردم برای دلیلهایی که نیست . از خودم مدام میپرسم . چرا؟ جوابهای خالی، زیادی سنگینند؛ مجبورم جایشان را پر کنم، خودآگاه یا ناخودآگاه توجیه میسازم . حسهای آن روزم را با خاطراتم جمع میکنم و حاصل را گرد میکنم و برای خودم تکرار میکنم . قضاوت میکنم . محکوم میکنم . اعدام میکنم . دفن میکنم . سوگواری میکنم .
من قبل از همهی نقطههایی که تا به حال تایپ کردهام، یک فاصله گذاشتهام ؛ چون وقتی ته خط بودم، تحمل رها کردن را نداشتم . یک فاصله گذاشتهام که شاید بعد نشد» معجزهای شود و یک اما» جمله را از تمام شدن نجات دهد . من تعلیق را دوست دارم، عدم قطعیت را دوست دارم، چون فرصتی میدهد به امید برای پریدن . دیگر وقتش رسیده . باید بس کنم.
من قبل از همهی نقطههایی که تا به حال تایپ کردهام، یک فاصله گذاشتهام . متنهای قدیمی، از جمله پستهای این وبلاگ را که میخوانم، حواسم پرت فاصلهها میشود و این اشتباه نگارشی توی چشمم میزند . بعید نیست یک روز به سرم بزند شروع کنم پستهای قدیمی را ویرایش کردن .
چرا؟ یک جاهایی دنبال توجیه میگردم برای دلیلهایی که نیست . از خودم مدام میپرسم . چرا؟ جوابهای خالی، زیادی سنگینند؛ مجبورم جایشان را پر کنم، خودآگاه یا ناخودآگاه توجیه میسازم . حسهای آن روزم را با خاطراتم جمع میکنم و حاصل را گرد میکنم و برای خودم تکرار میکنم . قضاوت میکنم . محکوم میکنم . اعدام میکنم . دفن میکنم . سوگواری میکنم .
من قبل از همهی نقطههایی که تا به حال تایپ کردهام، یک فاصله گذاشتهام ؛ چون وقتی ته خط بودم، تحمل رها کردن را نداشتم . یک فاصله گذاشتهام که شاید بعد نشد» معجزهای شود و یک اما» جمله را از تمام شدن نجات دهد . من تعلیق را دوست دارم، عدم قطعیت را دوست دارم، چون فرصتی میدهد به امید برای پریدن .
دیگر وقتش رسیده . باید بس کنم.
نمیدانم یعنی چه . جزیرهای هست ولی اسم آن لارَک است ، لارک نیست .
حالم خوب نیست .
متنفرم از دردهای عمیق دل گفتن به گوشهای آشنا ولی ناآشنا . نگاههاشان عوض میشود . نه ، تفسیر من از نگاههاشان عوض میشود ، فقط به خاطر یک احتمال . احتمال اینکه شاید یک روز حال آن روزم یادشان بیاید و وقتی که حالم دوباره خوب نیست و به رویم نمیآورم ، توی صورتم بکوبندش .
اینجا از آخرین پناهگاههای من است . گرچه گذر نگاههای آشنا هم میافتد ، ولی این عدهی قلیل را میتوانم تحمل کنم . اشتباهی قدیمی بود . فانوسم را یکی دو روز بیرون از سینه کمی گرداندم . تپشهای عریانش تحمل نگاههای بیشتر از یکی دو نفر را ندارند .
حالم خوب نیست .
به قول آن سکانس Inside Llewyn Davis ، خستهام .
دانلود
در سریال کوتاهی به اسم مدیر شب » ، تام هیدلستون در بخشی از خط زمانی سریال ، نقش یک مدیر شیفت شب شعبهای از هتلهایی زنجیرهای را ایفا میکند که یک تراژدی را در شعبهی قاهره پشت سر گذاشته ، چهار سال گذشته و حالا در شعبهای در ارتفاعات سوئیس مشغول به کار است . جایی که کوه و برف و سکوت همه جا سایه افکنده . ما هیچ وقت نمیفهمیم که آیا انتقالش به سوئیس انتخاب خودش بوده یا اعزامش کردهاند ؛ اما اگر انتخاب خودش بوده کاملا درکش میکنم .
شاید چون متولد زمستانم ؛ شاید به یاد سفرهای کم رنگ گذشته با خانواده و برفهای کنار جادهها و احتیاطها و زنجیر چرخ ها ؛ شاید چون سرمای اردبیلی که خیلیها در سمفونی مردگان » تنها وصفش را میخوانند ، من با تمام وجود حس کردهام ؛ شاید چون عاشق برگشتن از امتحانات دی ماه راهنمایی و دبیرستان به خانه و تماشای سریالهای ( بخوانید قهرمانهای ) مورد علاقهام بودم ؛ شاید چون برف همیشه به نظرم پاک است ، و میتوانید منظرهای انتخاب کنید که کیلومترها سفید باشد بی لکهای گِل ؛ شاید چون ساکت است ؛ شاید چون سرد است ؛ شاید چون تکهای از آسمان است که زود زیر زمین پنهان نمیشود ، میتوانید لمسش کنید ، با تمام وجود حسش کنید و او بماند ؛ شاید چون مثل آب ، آینه نیست که بازتاب ظاهرتان را به رخ بکشد ، نقاشی سفیدی است که هر کس باطنش را در آن میبیند . هرچه که هست من عاشق برفم و زمستان را خیلی بیشتر از باقی فصلها میپسندم . و شاید چون پایانم است ، آرزوی پنهانی که با سفیدی گاه و بیگاه موهایم از سر بیرون میزند : آرام گرفتن در برف . که در معبد سرد زمستان ، غسلم دهند و بعد لابهلای بلورهای برف ، پیکرم را بسوزانند .
سرما را ، گرمای درون است که جذاب میکند . شعلهای به خُردی یک انسان دربرابر بادی به عظمت یک آسمان . هنری ورزلی کسی بود که قطر جنوبگان را ، با پای پیاده پیمود . اولین و تا به حال تنها نفر است . آدمهای عاقل از خودشان یا دیگران میپرسند چرا کسی باید این کار را بکند ؟ که چه ؟ اما من او را میفهمم . هم آن آرزوی به قدمت خاطراتش را میفهمم که ارادهاش را صیقل میزد ، هم آن شوق ناگفتهی به برف و یخ را که ترس از مرگ را خاموش میکرد . از معدود داستانهایی است که حاضرم بارها و بارها دربارهاش حرفها بخوانم و بشنوم ( اگر هوس کردید ، این پادکست را گوش دهید ) من آدم عاقلی نیستم . من آدم حساسی هم نیستم . من جایی آن وسط ها ماندهام . همین است که تا به حال فقط خیال کردهام و هنوز نرفتهام .
اما این روزها خیلی بیشتر از قبل میخواهم بروم . شاید به خیال ختم نشود . این بار اگر بروم ، عقب میروم ، به آغوش پاییز . من زمستان را درونم دارم ، لازم است کمی هم سمت تابستان بروم . شاید حتی در نهایت به بهار برسم . وقتش است آب شوم . شاید واقعا پیاده تا آخر قصه بروم و . وزیر شوم ، و با این وجود روزی مات شوم . مهم نیست . آن روز دیگر پیاده نیستم .
امروز ، روز جهانی حافظ است ، فال گرفتم . آخر شعرش گفت در این باغ ، ار خدا خواهد ، دگر پیرانه سر ، حافظ / نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد » . خیلی وقت است که آسمانی فکر کردن یادم رفته . خلاف عقل گفتن سنت شکنی است ؛ بگذار یک روز سنتهای رگهی منطقیام را فراموش کنم و خوش باشم با خیال اینکه حافظ بالاخره همای سعادت را به دام انداخت . آن دُردی کش پیر ، آن شمع خلوت سحر ، بالاخره به صبح رسید و رفت آنجا که باد صبا میرود . بگذار برایش آرزو کنم . دعا کنم . روحت شاد حافظ ، شاد .
پ.ن : سطر ماقبل آخر تلمیحی داشت به بیت تو همچو صبحی و من شمع خلوت سَحرم / تبسمی کن و جان ببین که چون همیسپَرَم »
خیس و
دست ها در جیب خالیست .
خاک در عطش کبریت و من از شرم
به ابر ها چشم دوختهام
من شبنم خوابآلود یک ستارهام
که روی علفهای تاریکی چکیدهام »
مرگ را چشیده است ؟
من چشیدهام
فریب دادهام
و حالا میفهمم :
جایم اینجا نبود »
نه ، نبود .
در باران تاب میخورد
و نگاهش میکنم
خاکستر عکسهای سوخته را در سینهاش میبینم .
مدام از خودم میپرسم
کجا میرود ؟ »
آخر ، کجا ؟
این فانوس پرعطش دریاپرست مست »
که دل بست .
+ تکههای داخل پرانتز ، تضمینهایی به شعر فانوس خیس » سهراب سپهری است ، از کتاب زندگی خوابها »
چراغ معلق بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه که روی صورتم قفل میکند، چشمهایم را روی همه چیز و همه کس میبندم. مهم نیست بازجوها چه میخواهند؛ یکی انگیزهها را میپرسد، یکی علائمم را و یکی حرف حسابم را و من اعتصاب صدا کردهام.
به جرم قتل آینه و سنگها، برای تسکین درد زخمها و برای تلخیص استعارهها چپ و راستم میکنند. شاید به زودی اعدام، احیا و افشا شوم. من حرفهای صاف و سادهام را برای طناب دار نگه داشتهام، برای ارواح شب، برای خاطرات محو. من از دنیای آدمهای سخنگو هبوط کردم به بهشت دیوارهای ساکت.
کارشان که تمام شد، قالب نیمه تهی بدنم را میاندازند داخل سلول. میکشانمش روی تخت.
حقم . شاید هست. دروغهایی را تراش و جلای حقیقت دادم که خودم و خیلیها را زخمی کرد. بعد شکنجهها، دوباره کور شدهام و همهی رنگها در شطرنج باور به من باختهاند.
دستمال سفید خونآلود روی چشمهایم را سیاه میبینم؛ من به چشمانم اعتماد ندارم.
قلبم گاهی یکی دو ضربان جا میاندازد؛ من از چرخ دندههای زنگ زدهام انتظار بیشتری ندارم.
دستهایم در لرزشی سرد، صدای بم استخوانلرزه میدهند؛ من خیلی وقت است به ستونهای بدنم اتکایی ندارم.
در رودبار خیال بودن و بعد غرق در سیلاب واقعیت شدن، تجربهای است که انسان فقط چند دقیقه هوا برای خروج از قعرش دارد و اینها ثانیههای آخر مناند.
در نقد از فاحشگی احساس» نوشتم، غافل از اینکه خودم در خیابان دل ایستاده بودم تا شاید لحظهای به آغوشی برسم که استحقاقش را ندارم.
روی دیوار سلولم حرفها را میکنم. یک ترک دیگر برمیدارد. خستهام . خیلی مانده تا در شود.
تمام که شد، حکاکیها را تا نقطهی آخر لمس میکنم. رویم را برمیگردانم و پهلو به پهلوم میشوم. حالا روبرویم دیوار سفیدی است که نمیبینمش، ولی ساعت خاموشی که میرسد، حسش میکنم. بدون نور، بینا و نابینا، همه برادریم و فرزندان تاریکی. در گوشهای از بازداشتگاه/آسایشگاه/پالایشگاه، دوباره من ماندهام و همخونهایم . تنهایی، سکوت، ترکها و سلول.
به زودی اعدام، احیا و افشا میشوم.
آرامم. آمادهام.
پ.ن: روز اولی که اینجا شروع به نوشتن کردم، هیچ دلم نمیخواست انبار درددلهایم باشد. چند وقتی است اینجا پر است از دُرد» و زندگی خوابها». متأسف نیستم. مشکل همین است . متأسف نیستم.
خیلی از فیلم و سریالبینها، اگر تماشا نکرده باشند، حداقل اسمش را شنیدهاند. سریال Rick and Morty . داستان ماجراجوییهای پدربزرگ نابغهی دانشمندی به اسم ریک و نوهاش مورتی در نقاط مختلف کیهان. بعضیها آن را با شخصیتهای Back to the Future مقایسه کردهاند، با این تفاوت که اینجا خبری از سفر در زمان نیست، بلکه سفر به هرمکانی و حتی ابعاد دیگر و دنیاهای موازی با تفنگ پُرتال» ریک ممکن میشود.
این پست برای معرفی نیست، روزنهای است به قسمت دوم چهارمین فصل سریال که دیروز پخش شد. اگر بینندهی پای ثابت هستید و هنوز به خاطر قطعی اینترنت خارجی نتوانستهاید دانلودش کنید، به سایت دانلودها سری بزنید.
این سریال برای خندیدن و گاهی فکر کردن به همهی مسائلی است که ما آدمها برای خودمان بزرگ کردهایم در حالیکه زیاد مهم نیستند . و برای حتی چند لحظه هم شده، دیدن دنیا از دریچهی چشمان ریک؛ کسی که با ذهن و خلاقیت سرشار و دسترسی به علم و تکنولوژی گسترده، به دورترین جاها رفته، غیرممکنترین کارها را کرده و بیهودگی دنیا را تا مغز استخوانش حس کرده. هر قدر صفت فوق بشر بودن و شکست ناپذیری برازندهاش باشند، در گرداب احساسات انسانی و تنهایی خودش هم گرفتار است . بارها با خوردن ضربهای احساسی تا خرخره مست میکند و میبینیم پشت آن غرور، چه انسان لگد خوردهای کز کرده. همنشینی عجیب خنده و غم در این سریال بینظیر است . و این قسمت از بهترین مصداق هاست برای جملهی قبل.
من خوش شانسم چون دوستان خوبی دارم. دوستانی که حرفهای نگفتهام را هم میفهمند ولی به رویشان نمیآورند، و اگر غیرمستقیم اشارهای بکنند، به این خاطر است که میخواهند کمکم کنند. حتما میرنجند که حرفهایی هست و من بهشان نمیگویم . ولی برعکس تمام صفات برونگرایم، من در برخی مسائل درونگرایی عجیبی دارم . و آنها هم این صفت مرا درک میکنند. امیدوارم در شرایطی مشابه چنین حدی از درک متقابل داشته باشم.
هیچ چیز خوبی تا ابد دوام نمیآورد. این را خوب میدانم ولی نادیده میگیرم. شاید راز زندگیای کمی شادتر همین است . نادیده گرفتن ناپایداریها و سختیها و کتکها و سگدو زدنها و گریستنها و شکستنها و مرگها. امید دروغ بزرگی است که به خودمان میگوییم ولی که گفته همیشه حرف راست، درست است؟
پ.ن: ای کاش آدمها به جای حرف زدن، آواز میخواندند یا ساز میزدند. کاش من به جای حرفزدن.
قطعهای آرام بشنویم از Ghostly Kisses در میانهی این هیاهو .
دانلود
یکی از نشانههای تنگی نفس این است که فرد متوجه هر دم و بازدمی که رخ میدهد، باشد.»
NF یا به تفصیل Nathan John Feuerstein، رَپری 28 ساله و Mansion (عمارت)، از قطعات اولین آلبوم رسمی این هنرمند است و بهانهی نوشتن این پست. یکی از خصوصیتهای متن موسیقیهای NF، پرداختن به درگیریهایی است که نه در دنیای عینی ملموس، بلکه در دنیای ذهنی و درونش اتفاق میافتند و هر شنوندهای که تجربیاتی از این قبیل با هر درجهای از مشابهت داشته باشد، با آنها ارتباط برقرار میکند. متن قطعه را در ادامهی مطلب آوردهام، و میتوانید ضمن گوش دادن، بخوانید. زمزمهی این روزهای من است، خصوصا جملهای که خیلی دوستش دارم :
Insidious is blind inception
یعنی آغازهای کور، جانکاه»اند.» . جانکاه» . چه معادل برازندهای است برای Insidious. زیبایی ابهام، در امکان تفسیرهای شخصی است. وقتی هیچ معنایی مشخص و قطعی برای جملهای وجود نداشته باشد، هر کس میتواند آن را به قالب دلخواه خودش درآورد و از آن، برداشتی شخصی داشته باشد. شاید برای NF، عمارت»، اشارهای به دوران کودکی و نوجوانی اوست که با مشکلات زیادی توأم بوده. نشان به آن نشان که در ادامهی متن به دو حقیقت از گذشتهاش اشارهای میکند. یکی این مسئله که بعد از طلاق پدر و مادرش، از طرف دوستپسر مادرش، تحت سوءاستفادهی فیزیکی ( اصطلاحی است برای ضرب و شتم یک انسان یا حیوان که منجر به آسیب شود ) قرار گرفته، و دیگری مرگ مادرش.
ولی دوباره برمیگردم به جملهای که چند سطر پیش گفتم. زیبایی ابهام در امکان تفسیرهای شخصی است. هر کسی که به این قطعه گوش میدهد، حق دارد ذره ذرهاش را هضم کند، زیر جملههایی که برای خودش مهمند، خط بکشد، کلمات را تکرار کند، متنش را زندگی کند.
دانلود
حالم خوب نیست .
متنفرم از دردهای عمیق دل گفتن به گوشهای آشنا ولی ناآشنا . نگاههاشان عوض میشود . نه ، تفسیر من از نگاههاشان عوض میشود ، فقط به خاطر یک احتمال . احتمال اینکه شاید یک روز حال آن روزم یادشان بیاید و وقتی که حالم دوباره خوب نیست و به رویم نمیآورم ، توی صورتم بکوبندش .
اینجا از آخرین پناهگاههای من است . گرچه گذر نگاههای آشنا هم میافتد ، ولی این عدهی قلیل را میتوانم تحمل کنم . اشتباهی قدیمی بود . فانوسم را یکی دو روز بیرون از سینه کمی گرداندم . تپشهای عریانش تحمل نگاههای بیشتر از یکی دو نفر را ندارند .
حالم خوب نیست .
به قول آن سکانس Inside Llewyn Davis ، خستهام .
دانلود
دلبستگی من به کتابها، در یک لحظه اتفاق میافتد؛ لحظهای که جرقهای زده میشود و تمام وجودم از افکار نویسنده گرم میشود و روحش را لابهلای کلمات حس میکنم، با او همدردی میکنم . انگار خون احساسش به رگهای تنم دویده باشد. همین است که نظرات شخصی من دربارهی کتابها، فقط از کیفیت کار نویسنده، میزان دقت در وصف، زبان ادبی نوشته یا قدرت تخیل نویسنده آب نمیخورد، تمام شرایط حال حاضر من و احساسات و افکارم هم بخش قابل توجهی از نظراتم را شکل میدهند.
غول مدفون» اثر کازئو ایشی گورو، دومین کتاب از نویسندهاش است که میخوانم. اولی هرگز رهایم مکن» بود. کمی خوشم آمدهبود، ولی نه آنطور که تعریفش را شنیده بودم. شرط میبندم پیرو پاراگراف قبل، اگر این روزها میخواندمش، عقیدهام فرق میکرد.
یکی از ناشرین فارسی کتاب، نشر روزنه» است که کتابهای تالکین از جمله ارباب حلقهها» را منتشر کرده، و این شاید سرنخی از حال و هوای رمان به شما بدهد. وقایع داستان در سرزمین انگلستان قدیم اتفاق میافتند، چنددههای پس از مرگ شاه آرتور افسانهای. مهی همهجا را فراگرفته که فراموشی به بار میآورد. مردم وقایع گذشته را بسیار مبهم به یاد میآورند و زوج پیر داستان ما، اکسل و بئاتریس، شخصیتهای مرکزی قصه، به علت کهولت سن اجازهی داشتن شمعی در تاریکی شب را ندارند، اجازهای که مردم دهکده به انسانهای هم سن و سالشان نمیدهند. آن دو که به شکلی مبهم پسرشان را به خاطر دارند، فرزندی که ترکشان کرده، تصمیم میگیرند به قصد پیدا کردنش از دهکده بروند. بروند جایی که اجازهی روشن کردن شمع در تاریکی را دارند و پسرشان را پیدا کنند، جایی که طرد نشدهاند. با این زوج پیر عاشق که همسفر میشویم، به مرور در جریان زخمهای کهنه ولی فراموش شدهی خاک زیرپایشان قرار میگیریم، کینههایی خونین میان مردم قوم بریتون و قوم ساکسون که مثل یک انبار باروت؛ ولی خیسِ فراموشی است.
این رمان به نظرم پر از استعاره است. رنگ رمان؛ رنگی که وقتی به وقایعش فکر میکنم، در سرم جان میگیرد، رنگ جلدش است . فقط کمی سبزتر. رنگ سبز خیس بیشهای بارانی.
فراموشی موهبت است یا آفت؟ آنطورکه آخر رمان، یکی از شخصیتها میگوید، زخمهایش آرام آرام ولی بالاخره خوب شده. پس موهبت است؟ اینکه یادمان نیاید که بودیم و چه بلاهایی سرمان آمده چطور؟ اینکه انتقامهایی که قسم خورده بودیم بگیریم و حالا یادمان نیست چرا شمشیر دستمان مانده، چطور؟ فکرش را که میکنم، نمیتوانم جوابی بدهم. اگر با برداشت رمان جلو بروم، بیشتر موهبت است تا ضرر. ولی من زخمهایم را دوست دارم. فراموشی برای من و برای همه، یعنی گم کردن کسی که هستیم. و من راه سخت پذیرش و تغییر کردن را انتخاب میکنم تا راه آسان فرار کردن.
هرچند، هنوز پیر نشدهام. شاید دارم زود قضاوت میکنم.
باقی سطرهای این بررسی در ادامهی مطلب، خطر لو رفتن پایانش را دارند. اگر نخواندهاید، پیشنهاد میکنم چشم نگه دارید.
توصیف عشق معمولا در لحظهی دیدار و همهی آن شور و شوقهای ابتدای آشنایی خلاصه میشود و با به هم رسیدن تمام میشود، ولی همانطوری که آلن دوباتن در کتاب سیر عشق» نوشته، وصال فقط آغاز ماجراست نه پایان خوش قصه. غول مدفون» میخواهد پایان داستان را نشانمان دهد. اینکه وقتی یک زوج پیر میشوند، هنوز همان شور و شوق شروع زندگی مشترکشان را دارند یا نه. کمتر شده؟ بیشتر؟ یا اصلا تغییری نکرده؟
داستانی دهان به دهان میگردد و بالاخره به گوش بئاتریس میرسد. اینکه در خلیج کوچکی، قایقرانی منتظر است، تا مسافرانی که میخواهند به جزیرهای در میان آب بروند را سوار قایقشان کند و به مقصد برساند. هر کسی آنجا میرسد، تنها میان دار و درختهایش میرود، و هرگز کس دیگری را نمیبیند. هر از چندگاه، شبی مهتابی یا وقتی توفان نزدیک است، میتواند حضور دیگر ساکنان جزیره را احساس کند؛ اما اغلب روزها، طوری است که انگار هر مسافر تنها ساکن جزیره است.» اما کورسوی امیدی هم هست هر از چندگاه ممکن است زوجی اجازه پیدا کنند با هم به جزیره بروند، اما این اتفاق نادری است. باید پیوند عاشقانهی نیرومندی بینشان باشد.» و کسی که تصمیم میگیرد اینطور است یا نه، قایقران است؛ آنهم بعد از شنیدن جواب سوالهایی دربارهی زندگی مشترکشان که جداگانه از مرد و زن میپرسد.
آیا بعد از رفع شدن مه، بعد از به یادآوردن همهی ناراحتیها و خیانتها و حرفهایی که نباید گفته میشد ولی فریاد زدهشد، مرد و زنهای این سرزمین که با خیال عشق، خوشند، واقعا همدیگر را دوست خواهند داشت؟ قلبم به درد آمد وقتی رمان تمام شد. بعد از بادبادکباز» و سمفونی مردگان» اینطور فشار غم ناشی از پایان یک کتاب را حس نکرده بودم. این رمان، نقاشی گام آخر» است. و ما همه در برداشتن این گام تنهاییم. هرقدر هم همدیگر را عاشقانه دوست داشته باشیم، آخرکار همه، تنها» سوار قایق مرگمان میشویم.
میشود با خیانتها و دلشکستنها هم یکدیگر را دوست داشت. میشود بدون مه» هم یکدیگر را دوست داشت. میشود. و شاید زیباترین جملهی این رمان این بود که بسیار خوب شازده خانم، اما بگذار یک بار دیگر بغلت کنم».
عشق به وظیفه، نیمهی دیگر رمان است. ما عشقمان را انتخاب میکنیم. یا مثل سِرگوین تا پایان عمر به وظیفهمان عشق میورزیم، یا مثل اکسل، شاه آرتور را فحش باران میکنیم و عشق به یک انسان را انتخاب میکنیم. و وابستگی اشکال دیگری هم دارد.
همهمان میمیریم. به پای عشق پیر شدن و مردن زیباست. به پای عشق به یک انسان پیر شدن زیباتر.
میخواستم این پست، بررسی کتاب باشد، ولی دُرد تلخی شد. کاویدن جزئیات ریز غول مدفون» بماند برای قلمی دیگر. این ژاپنیها عجیب مرا دلبستهی خودشان کردند، این از کازئو ایشی گورو، آن هم از موراکامی.
من قبل از همهی نقطههایی که تا به حال تایپ کردهام، یک فاصله گذاشتهام . متنهای قدیمی، از جمله پستهای این وبلاگ را که میخوانم، حواسم پرت فاصلهها میشود و این اشتباه نگارشی توی چشمم میزند . بعید نیست یک روز به سرم بزند شروع کنم پستهای قدیمی را ویرایش کردن .
چرا؟ یک جاهایی دنبال توجیه میگردم برای دلیلهایی که نیست . از خودم مدام میپرسم . چرا؟ جای جوابهای خالی، زیادی سنگینند؛ مجبورم جایشان را پر کنم، خودآگاه یا ناخودآگاه توجیه میسازم . حسهای آن روزم را با خاطراتم جمع میکنم و حاصل را گرد میکنم و برای خودم تکرار میکنم . قضاوت میکنم . محکوم میکنم . اعدام میکنم . دفن میکنم . سوگواری میکنم .
من قبل از همهی نقطههایی که تا به حال تایپ کردهام، یک فاصله گذاشتهام ؛ چون وقتی ته خط بودم، تحمل رها کردن را نداشتم . یک فاصله گذاشتهام که شاید بعد نشد» معجزهای شود و یک اما» جمله را از تمام شدن نجات دهد . من تعلیق را دوست دارم، عدم قطعیت را دوست دارم، چون فرصتی میدهد به امید برای پریدن .
دیگر وقتش رسیده . باید بس کنم.
حالم خوب نیست .
متنفرم از دردهای عمیق دل گفتن به گوشهای آشنا ولی ناآشنا . نگاههاشان عوض میشود . نه ، تفسیر من از نگاههاشان عوض میشود ، فقط به خاطر یک احتمال . احتمال اینکه شاید یک روز حال آن روزم یادشان بیاید و وقتی که حالم دوباره خوب نیست و به رویم نمیآورم ، توی صورتم بکوبندش .
اینجا از آخرین پناهگاههای من است . گرچه گذر نگاههای آشنا هم میافتد ، ولی این عدهی قلیل را میتوانم تحمل کنم . اشتباهی قدیمی بود . فانوسم را یکی دو روز بیرون از سینه کمی گرداندم . تپشهای عریانش تحمل نگاههای بیشتر از یکی دو نفر را ندارند .
حالم خوب نیست .
به قول آن سکانس Inside Llewyn Davis ، خستهام .
دانلود
دلبستگی من به کتابها، در یک لحظه اتفاق میافتد؛ لحظهای که جرقهای زده میشود و تمام وجودم از افکار نویسنده گرم میشود و روحش را لابهلای کلمات حس میکنم، با او همدردی میکنم . انگار خون احساسش به رگهای تنم دویده باشد. همین است که نظرات شخصی من دربارهی کتابها، فقط از کیفیت کار نویسنده، میزان دقت در وصف، زبان ادبی نوشته یا قدرت تخیل نویسنده آب نمیخورد، تمام شرایط حال حاضر من و احساسات و افکارم هم بخش قابل توجهی از نظراتم را شکل میدهند.
غول مدفون»، دومین کتاب از کازئو ایشی گورو است که میخوانم. اولی هرگز رهایم مکن» بود. کمی خوشم آمدهبود، ولی نه آنطور که تعریفش را شنیده بودم. شرط میبندم پیرو پاراگراف قبل، اگر این روزها میخواندمش، عقیدهام فرق میکرد.
یکی از ناشرین فارسی کتاب، نشر روزنه» است که کتابهای تالکین از جمله ارباب حلقهها» را منتشر کرده، و این شاید سرنخی از حال و هوای رمان به شما بدهد. وقایع داستان در سرزمین انگلستان قدیم اتفاق میافتند، چنددههای پس از مرگ شاه آرتور افسانهای. مهی همهجا را فراگرفته که فراموشی به بار میآورد. مردم وقایع گذشته را بسیار مبهم به یاد میآورند و زوج پیر داستان ما، اکسل و بئاتریس، شخصیتهای مرکزی قصه، به علت کهولت سن اجازهی داشتن شمعی در تاریکی شب را ندارند، اجازهای که مردم دهکده به انسانهای هم سن و سالشان نمیدهند. آن دو که به شکلی مبهم پسرشان را به خاطر دارند، فرزندی که ترکشان کرده، تصمیم میگیرند به قصد پیدا کردنش از دهکده بروند. بروند جایی که اجازهی روشن کردن شمع در تاریکی را دارند و پسرشان را پیدا کنند، و جایی را که طرد نشدهباشند. با این زوج پیر عاشق که همسفر میشویم، به مرور در جریان زخمهای کهنه ولی فراموش شدهی خاک زیرپایشان قرار میگیریم، کینههایی خونین میان مردم قوم بریتون و قوم ساکسون که مثل یک انبار باروت؛ ولی خیسِ فراموشی است.
این رمان به نظرم پر از استعاره است. رنگ رمان؛ رنگی که وقتی به وقایعش فکر میکنم در سرم جان میگیرد، رنگ جلدش است . شاید کمی سبزتر. رنگ سبز خیس بیشهای بارانی.
فراموشی موهبت است یا آفت؟ آنطورکه آخر رمان، یکی از شخصیتها میگوید، زخمهایش آرام آرام ولی بالاخره خوب شده. پس موهبت است؟ اینکه یادمان نیاید که بودیم و چه بلاهایی سرمان آمده؟ اینکه با وجود انتقامهایی که قسم خورده بودیم بگیریم، یادمان نیست چرا شمشیر دستمان مانده؟ فکرش را که میکنم، نمیتوانم جوابی بدهم. اگر با برداشت رمان جلو بروم، بیشتر موهبت است تا ضرر. ولی من زخمهایم را دوست دارم. فراموشی برای من و برای همه، یعنی گم کردن کسی که هستیم. و من راه سخت پذیرش و تغییر کردن را انتخاب میکنم نه راه آسان فرار کردن.
هرچند، هنوز پیر نشدهام. شاید دارم زود قضاوت میکنم.
باقی سطرهای این بررسی در ادامهی مطلب، خطر لو رفتن پایانش را دارند. اگر نخواندهاید، پیشنهاد میکنم چشم نگه دارید.
توصیف عشق معمولا در لحظهی دیدار و همهی آن شور و شوقهای ابتدای آشنایی خلاصه میشود و با به هم رسیدن تمام میشود، ولی همانطوری که آلن دوباتن در کتاب سیر عشق» نوشته، وصال فقط آغاز ماجراست نه پایان خوش قصه. غول مدفون» میخواهد پایان داستان را نشانمان دهد. اینکه وقتی یک زوج پیر میشوند، هنوز همان شور و شوق شروع زندگی مشترکشان را دارند یا نه. کمتر شده؟ بیشتر؟ یا اصلا تغییری نکرده؟
داستانی دهان به دهان میگردد و بالاخره به گوش بئاتریس میرسد. اینکه در خلیج کوچکی، قایقرانی منتظر است، تا مسافرانی که میخواهند به جزیرهای در میان آب بروند را سوار قایقشان کند و به مقصد برساند. هر کسی آنجا میرسد، تنها میان دار و درختهایش میرود، و هرگز کس دیگری را نمیبیند. هر از چندگاه، شبی مهتابی یا وقتی توفان نزدیک است، میتواند حضور دیگر ساکنان جزیره را احساس کند؛ اما اغلب روزها، طوری است که انگار هر مسافر تنها ساکن جزیره است.» اما کورسوی امیدی هم هست هر از چندگاه ممکن است زوجی اجازه پیدا کنند با هم به جزیره بروند، اما این اتفاق نادری است. باید پیوند عاشقانهی نیرومندی بینشان باشد.» و کسی که تصمیم میگیرد اینطور است یا نه، قایقران است؛ آنهم بعد از شنیدن جواب سوالهایی دربارهی زندگی مشترکشان که جداگانه از مرد و زن میپرسد.
آیا بعد از رفع شدن مه، بعد از به یادآوردن همهی ناراحتیها و خیانتها و حرفهایی که نباید گفته میشد ولی فریاد زدهشد، مرد و زنهای این سرزمین که با خیال عشق، خوشند، واقعا همدیگر را دوست خواهند داشت؟ قلبم به درد آمد وقتی رمان تمام شد. بعد از بادبادکباز» و سمفونی مردگان» اینطور فشار غم ناشی از پایان یک کتاب را حس نکرده بودم. این رمان، نقاشی گام آخر» است. و ما همه در برداشتن این گام تنهاییم. هرقدر هم همدیگر را عاشقانه دوست داشته باشیم، آخرکار همه، تنها» سوار قایق مرگمان میشویم.
میشود با خیانتها و دلشکستنها هم یکدیگر را دوست داشت. میشود بدون مه» هم یکدیگر را دوست داشت. میشود. و شاید زیباترین جملهی این رمان این بود که بسیار خوب شازده خانم، اما بگذار یک بار دیگر بغلت کنم».
عشق به وظیفه، نیمهی دیگر رمان است. ما عشقمان را انتخاب میکنیم. یا مثل سِرگوین تا پایان عمر به وظیفهمان عشق میورزیم، یا مثل اکسل، شاه آرتور را فحش باران میکنیم و عشق به یک انسان را انتخاب میکنیم. و وابستگی اَشکال دیگری هم دارد.
همهمان میمیریم. به پای عشق پیر شدن و مردن زیباست. به پای عشق به یک انسان پیر شدن زیباتر.
میخواستم این پست، بررسی کتاب باشد، ولی دُرد تلخی شد. کاویدن جزئیات ریز غول مدفون» بماند برای قلمی دیگر. این ژاپنیها عجیب مرا دلبستهی خودشان کردند، این از کازئو ایشی گورو، آن هم از موراکامی.
نگاهم کرد. چشم دوختم به نگاهش و گفتم: من از کسی که بودم گذشتم که شاید به تو برسم . و حالا تو، من شدی؟!» برخلاف بیشتر خاطراتم، لبخند نمیزد. چشمانش را از من گرفت و زمین را نگاه کرد. گفت: من نفرین شدهام.» زبانم بند آمده بود. فکر میکردم فقط دلم را برده، اما حالا دیدم همهی آن کسی که بودم را هم از من گرفته، و قاب خالیام مانده. تکه عکسم در قاب او نبود، تکه عکسم پاره شدهبود. عصبانی بودم؟ بودم. خشم و عشق با هم میآمیخت و مخلوط عجیبی میشد که قلبم تابش را نداشت؛ نمیدانست به سرخی خون کدام یکی بتپد؛ یک ضربان، ته دلم را خالی میکرد و دیگری تا ته پر.
این . » حرفم نیامد. حرفی نزد. میدانست. او خوب میدانست این» یعنی چه. من بودم که آن لحظه نمیدانستم و بعد از این» فهمیدم.
نمیدانستم این یعنی رشد او و هبوط من، فراشد» او و فروشد» من. ما حتی ظریفتر از حد شیشهای آینه شبیه بودیم، ترکهایمان هم قرینه بود. شاه دلهایمان در مُلک تن هیچکدام جا نمیشد . نمیشد یکیمان هم قلب خودش را داشته باشد و هم قلب دیگری را، دو حقیقت در یک آینه نگنجند؛ راه حل این بود که هردومان از قلبمان میگذشتیم و هر دو بازتابی میشدیم در دوآینهی روبرو، در ابدیت . او گذشته بود و من نگذشته بودم و بالاخره، وقتی گذشتم او نگذشت.
تقصیر من بود . بود؟
بود. به او حق میدهم که نخواست پای میوه شدن شکوفههای شاخههای ترکخوردهی احساسات من که از تبر تردید خون آلود بودند بنشیند . بنشیند به امید شاید» . اگر» . وقتی که» . یک روز که» . و تمام اَشکال شرطی شدن من. حق میدهم.
حالا تنهایم و همه چیز را به یاد میآورم. حالا رهایم و همه چیز را به یاد میآورم: نمیشود هم خواست و هم نخواست.
عصبانی است. ناراحت است. به رویش نمیآورد. شاید من بدتر از خودم به او» زخم زدم. نیشی که زهرش را نچشیدهبود. من قبلا چشیدهبودم . و حالا در دهانم طعم مانده میدهد.
شاید او»یی هست. شاید او»یی نیست، و همه من»م. شاید او» روزی این متن را بخواند. شاید او» این متن را نوشته است. فرقی نمیکند. من به او» میگویم: متأسفم. و برای قناریام متأسفم.
هیچ شاید»ی حقیقت» را تغییر نمیدهد:
من نفرین شدهام.»
دانلود
این پست، نقد و بررسی فیلم نیست؛ و برخلاف بیشتر پستهای فانوس، بدون نقابی ادبی است.
دیروز دو بار فال حافظ گرفتم . شاید بهتر است بگویم دیشب، دوبار برایم فال گرفتهشد؛ چون خودم اعتقادی به فال و تقدیر و سرنوشت ندارم و هر دو بار، جملهای در تفسیرش بود که اسرارت را فاش نکن.» و من امروز قصد خلافش را کردهام.
حوالی ظهر شنبه، فیلم سینمایی Joker را دیدم. شاید شما هم تجربه کردهباشید، بعضی رخدادها، در لحظه تأثیرشان را بروز نمیدهند ولی مدتی که میگذرد، چند ساعت یا چند روز، آرام آرام میفهمید تغییری درتان رخ داده، سوالاتی میپرسید که معمولا نمیپرسید؛ حالتان طوری است که انتظار ندارید باشد.
دیدن فیلم سینمایی Joker، شب یلدا و تماشای دوبارهی انیمیشن سرود کریسمس» ( A Christmas Charol؛ که با اقتباس از داستانی به همین نام، اثر چار دیکنز، ساخته شده ) سیر وقایعی بود که باعث شد شب قبل برای من از آن جمله شبهای گاه و بیگاهی باشد که در خلوت، نقابم را کنار میگذارم و خودم را خالی میکنم.
ابراز احساسات آشکار، در نظر من، حداقل در نقطه نظر ناخودآگاه من، در بسیاری از مواقع، یک حرکت اشتباه و دلسوزی کورکورانهای که به دنبالش ممکن است ببینم، چه بسا نفرتانگیز است. این دیدگاه برای احساسات خود من صدق میکند، و هرچند سعی میکنم به دیگران تعمیمش ندهم، ولی همچنان در نگاهم به انسانهای اطرافم، اثرش را میگذارد. عجیب است، چون احساسات بخش مهمی از کسی که هستم را شکل میدهند و در مقایسه با متوسط جامعه، کمی بیشتر از شالودهام احساسی است. اگر قرار باشد صادقانه مشکل»ام را واکاوی کنم، احتمالا بتوانم به مرور به ریشههایش برسم ولی در حال حاضر قصدم روشنتر کردن صورت مسئله است.
در شرایطی که احساسات قدرتمندی» در من شکل میگیرند، برای مثال غم» یا عشق و علاقه به کسی»، نمیتوانم به راحتی در جمع یا در وبلاگ یا هرکجای دیگر که مجالی برای بروزشان هست، از آنها حرف بزنم. انگار ساده نویسی یا ساده گویی در مورد این احساسات در جایی که من تنها نیستم، مرا بیش از حد آسیبپذیر جلوه میدهند. تنها جایی که ردّی از نوشتههای صاف و سادهی من پیدا میشود، دفتری است که از بیحوصلگی اسمش را دفتر خاطرات» میگذارم ولی در اصل انبار گاهنوشتهای من است.
احساسات فوق، وما کلیشههایی مثل عشقهای لیلی و مجنونی نیستند؛ وقتی از عشق و علاقه به کسی حرف میزنم، ابراز احساسات به اعضای خانوادهام را هم شامل میشود. امّا این مشکل، فقط مشکل من نیست. خیلی از ما، در ابراز صاف و سادهی احساساتمان راحت نیستیم. در حقیقت من با وجود تمام اوصاف بالا، هنوز فردی برونگرا» محسوب میشوم، چون هرچه باشد راهی برای بیرون ریختن بیشتر آن احساسات، حتی آن موارد قدرتمند و تلنبار شده پیدا میکنم؛ این قدرتمندها را پشت استعارههای متعددی پنهان میکنم، مثلا متنی ادبی سراسر نماد مینویسم و آخرکار، فقط خودم کاملا منظور خودم را میفهمم ( بیان در عین عدم بیان! تناقضی که عمیقا دوست دارم ). راههای دیگری هم برای بروز هست، بعضیها احساسات را با موسیقیای که مینوازند یا میسازند اظهار میکند، بعضی در قالب صحبت کردن و واگویی حرفهایِ از نظر من مگو، بعضی هم در قالب رفتارهایشان. امّا عدهی قابل توجهی هستند، که برای این ابراز احساسات، ابزاری ندارند. نه قادرند پشت کلمات پنهان شوند، نه سازی بلدند، نه حرفهایشان را میگویند یا مینویسند، نه رفتاری بروز میدهند.
انسانهای درونگرایی هستند که روز به روز گرایششان بیشتر میشود؛ با حتی کمترین ابراز احساسات، توسری میخورند، بهشان دیکته میشود مرد یا زنی محکم باشند، به اصطلاح قوی» باشند، آدم نرمال غمگین نمیشود»، مرد گریه نمیکند» و از این قبیل حرفها و حرفها و رفتارهای بسیارِ دیگری که آنها را سوق میدهد به سمت اینکه برای آسودگی، برای همرنگ جماعت شدن، نقابهایی رنگارنگ به صورتشان بزنند؛ و روز به روز پشت نقاب، رنگِرو از دست بدهند تا جایی که این پوسیدگی به استخوان برسد.
آن ترس، خجالت و نفرت از ابراز احساسات و پیامدهای آن، آن مشکل» را همهمان باید آرام آرام کنار بگذاریم. ومی ندارد همه جا داد بزنیم، درست نیست خودداری نکنیم، اما ومی هم ندارد همهشان را توی خودمان بریزیم. توصیهای هست که به هر کدام از دوستانم که حالشان خوب نیست میکنم و سعی میکنم خودم هم به آن عمل کنم. به نظرم امنترین راه برای این تخلیهی احساسی، نوشتن است؛ و خصوصا نوشتن برای خودمان. لازم نیست کسی جز ما افکارمان و احساساتمان را بخواند و همین خواندن خودمان باعث میشود با نگاهی باز به چالشها نگاه کنیم. آن مخلوط درهم برهم داخل ذهنمان، یک چهارچوب پیدا میکند و قابل بررسی میشود. انتشارش هم مزایایی دارد و بسته به موقعیت کمک میکند. و تابوی شرم از کمک گرفتن از مشاوران و روانشناسان برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل و مشکلات هم باید بشکند . میتوانیم از رفتار خودمان شروع کنیم، با اعمالی به سادگی کنار گذاشتن کنایهزدنها و شوخیها.
در فیلم سینمایی Joker، واکین فینیکس، نقش دلقکی را بازی میکند که با بیماریای روانی دستهوپنجه نرم میکند. او عضوی از جامعهای است که در زیرساختها دچار مشکل است؛ که هیچ کس، دیگری را کاملا نمیفهمد. اختلاف طبقاتی بیداد میکند و متولیان امور شهر، عملا مردم را رها کردهاند. و در این رهاشدنها، لگدخوردنها، بیمسئولیتیها و نامهربانیها؛ آرتور فلک آینهای میشود برای بازتاب نمایشهر.
من کاملا نمیتوانم احساسات شخصیت اول این فیلم سینمایی را درک کنم. چون آن پیشزمینهی لازم را ندارم، اما تلاشم را کرده و میکنم. و باید دقت کرد که این فیلم چه خوب نشان میدهد که بسیاری از انسان ها با داشتن فردیتی آسیبپذیر، عمیقا از جامعه تأثیر میپذیرند.
انسانهایی هستند، لابهلای جمعیت، که ما نمیبینمشان . نه، نمیخواهیم ببینیمشان. نمیتوانیم بفهمیمشان . امّا لااقل، سعی که میتوانیم بکنیم. یا اگر دستشان را نمیگیریم؛ با توپ و تشر زدن، با مسخره کردن، با یک بیحوصلگی، با یک نادیده گرفتن بهشان ضربه نزنیم. آنها قاتلهایی دیوانه مثل جوکر نمیشوند، نه. هیچ کس بدون کودکی دهشتبار و در فقدان عواملی موروثی، قادر نیست جنایتهایی را مرتکب شود که جوکر مرتکب میشود. بسیاری از این افراد، هیچ کاری نمیکنند.
فقط زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند.
حرفهای زیادی از دیروز ته دلم ماندهبود که بخشی از آن ها ناگفته ماند، و حالا دیگر دستم به کیبورد نمیرود که بیشتر از این بنویسم. در ادامهی مطلب، داستان کوتاهی هست. داستانی که بعد از 6 سال هنوز در خاطرم مانده. از شمارهی 41 مجلهی داستان که در بهمن ماه 1392 منتشر شدهبود. داستان ناپدید شدن ایلین کُلمن» به قلم استیون میلهاوسر و با ترجمهی محمد دارابی. اگر خواندید، امیدوارم از یاد شما هم نرود.
تا یادم نرفته، Joker یک فیلم سینمایی روانشناختی است که حاوی صحنههایی خشن است. این فیلم اصطلاحا R-Rated است، یعنی در سینماهای محل اکرانش، همراهی یکی از والدین یا سرپرستانِ افراد زیر 17 سال برای تماشای فیلم ضروری بوده و توصیه میشود والدین قبل از همراه بردن کودکان برای تماشای فیلم، دربارهی آن اطلاعات بیشتری کسب کنند. تعمیمش به شرایط حال حاضرتان با خود شما.
ناپدید شدن ایلین کُلمن»
خبر ناپدید شدن خانم کُلمن هیجانزده و گیجمان کردهبود. هفتهها پس از آن، تصویر محو و رنگورورفتهی زنی جوان بر پوسترهای زردرنگی دیده میشد که روی درهای شیشهای دفتر پست، باجههای تلفن، پنجرههای داروخانه و سوپرمارکتِ بازسازیشده چسبانده شده بود. زن جوانی که برای هیچکس آشنا نبود هرچند بعضیهایمان خیلی مبهم او را به یاد میآوردیم. عکسی کوچک از چهرهای مصمم با یقهای خزدار که تقریبا رو برگردانده بود. انگار بزرگنماییِ شکار یک لحظه باشد، تصویری که ممکن بود بخشی از عکسی بزرگ باشد. تصور کردیم از آن عکسهاییست که یکی از بستگانِ بیحوصلهاش گرفته تا یادگاری از مراسمی باشد. در دورهی تحقیقاتِ بیثمر، به زنها هشدار دادند که شبها تنهایی از خانه بیرون نروند. پوسترها رفتهرفته چروکیدند و با گردوغبار، رگهرگه شدند و عکسهای مات روبهمحو شدن گذاشتند و بالاخره یک روز، دیگر از تصویرها خبری نبود و اضطراب گنگِ حضور همیشگیشان نیز در هوای دودآلود پاییزی به نرمی محو شد.
بر اساس گزارش رومهها، آخرین کسی که ایلین کلمن را دیده و با او سلام و احوالپرسی کردهبود، همسایهاش خانم مری بلِسینگتون بود، در آخرین غروبی که ایلین از ماشین پیاده شده و قدم در مسیر قرمز رنگی گذاشتهبود که به ورودیِ جنبیِ خانهای در خیابان ویلو منتهی میشد، خانهای که ایلین در طبقهی دومش دو اتاق کرایهای داشت. مری بِلسینگتون که داشته برگها را با شنکش جمع میکرده، به شنکشش تکیه میدهد، برای ایلین کلمن دست تکان میدهد و به آبوهوا اشارهای میکند. در ظاهرِ زن جوانی که در آن غروب آفتاب به سمت درِ کناری قدم برمیداشت و پاکت کوچکی در یک دست ( احتمالا همان یک لیتر شیری که دستنخورده در یخچالش پیدا شد ) و دسته کلیدش در دست دیگرش بوده، چیز نامعمولی دستگیرش نشدهبود. وقتی در رابطه با ظاهر ایلین کلمن هنگام عبور به سمت خانهاش سوالهای بیشتری شد، مری بلسینگتون گفت تقریبا تاریک بوده و نتوانسته او را چندان خوب» تشخیص بدهد. صاحبخانهاش خانم واتِرز که در طبقهی اول زندگی میکرد و اتاقهای طبقهی بالا را به دو نفر کرایه دادهبود، ایلین کلمن را این طور وصف کرد: آرام، باوقار و بسیار مودب. زود میخوابید، هیچوقت مهمان نداشت و کرایهاش را هم بیپسوپیش اول هر ماه پرداخت میکرد. زن صاحبخانه اضافه کرد که ایلین دلش میخواست تنها باشد. در آخرین غروب، خانم واتِرز صدای پای ایلین را شنیده بود که مثل همیشه به سمت آپارتمانش در انتهای طبقهی دوم از پلهها بالا میرفت و در واقع صاحبخانه هم در آن لحظه او را ندیده بود. صبح روز بعد متوجه ماشین او شد که همچنان جلوی خانه پارک شدهبود اما چهارشنبه بود و خانم کلمن تا آن موقع حتی یک روز هم از کارش غیبت نکرده بود. بعدازظهر بود که نامهای رسید و خانم واترز تصمیم گرفت نامه را برای مستأجرش که گمان می کرد مریض شده، ببرد طبقهی بالا. در قفل بود. قبل این که از کلید یدکش استفاده کند، چند ضربهی آرام به در زد، بعد ضربه هایی بلند و بلندتر. پیش از زنگ زدن به پلیس، مدتی طولانی این پا و آن پا کرده بود.
روزهای متمادی درباره ی هیچ چیز دیگری حرف نزدیم. رومه های محلی و رومه های شهرهای اطراف را زیر و رو می کردیم، پوسترها را بررسی می کردیم، حقایق را به خاطر می سپردیم، شواهد را تفسیر می کردیم و بدترین وضعیت را تصور می کردیم.
عکس ایلین کلمن با وجود تاری و ناواضحیاش تأثیر عمیقی داشت: تصویر شکارشدهی زنی موقع روبرگرداندن، زنی در حال فرار با نگاهی جستوجوگر. چشمهای تارش نیمه باز بود، یقه ی برگردانده ی ژاکتش انحنای فکاش را پوشانده و رشته مویی مجعد، آشفته بر گونهاش نشسته بود. هرچند دشوار میشد تشخیص داد، به نظر میرسید شانههایش را در برابر سرما جمع کرده باشد. چیزی که ذهنمان را درگیر میکرد، همان بود که در تصویر پنهان مانده بود. انگار پشت آن گونه های مات و محو، آن بینی ظریف و تار که پوستی کشیده شده سراسر برآمدگیاش را احاطه کرده، چهرهای دیگر، جوانتر و آشناتر، پنهان بود. بعضیهایمان ایلینِ محوی را به یاد میآوردیم، ایلین کلمن دوره ی دبیرستانمان، ایلین نوجوان که چهارده پانزده سال پیش همکلاسمان بود، هر چند هیچ کدام به روشنی نمیخواستیم به خاطر بیاوریم که کجای کلاس مینشست و چه کارهایی از او سر میزد. خودِ من گمان کنم سال دوم یا سوم بودم که ایلین کلمن را در کلاس انگلیسی دیدم، دختری آرام که چندان توجهم را جلب نکرده بود. در سالنامهی قدیمیام او را پیدا کردم. چهرهاش را نشناختم اما به نظر چهره ی یک غریبه هم نمیآمد، همان زن گمشده در پوسترها بود از زاویهای دیگر، طوری که نتوانی فورا ارتباطشان را بفهمی، عکسی که اندکی نوردیده و چهرهای رنگ و رو رفته، مبهم و بیجزئیات برجا گذاشته بود. نه زیبا بود و نه زشت، صورتش را به نیمرخ گردانده و حالتی جدی به خود گرفته بود، موهایش را به دقت شانه زده بود و به مد روز مرتب کرده بود. نه عضو باشگاهی بود و نه اهل هیچ ورزشی، به هیچ جا تعلق نداشت. ( ادامهی داستان در فایل پیدیاف زیر )
دانلود فایل پیدیاف داستان ناپدید شدن ایلین کلمن
پ.ن: این روزها در تمنای لحظاتی هستم که وصفش را چند هفته پیش خواندم. که از قاب کلیشههای خودم بیرون بروم، از این هوای آلودهی احساساتم بیرون بزنم و چند وقتی با زمستان سر کنم. منی که عاشق زمستانم. منی که عاشق ته دنیام .
این پست، نقد و بررسی فیلم نیست؛ و برخلاف بیشتر پستهای فانوس، بدون نقابی ادبی است.
دیروز دو بار فال حافظ گرفتم . شاید بهتر است بگویم دیشب، دوبار برایم فال گرفتهشد؛ چون خودم اعتقادی به فال و تقدیر و سرنوشت ندارم و هر دو بار، جملهای در تفسیرش بود که اسرارت را فاش نکن.» و من امروز قصد خلافش را کردهام.
حوالی ظهر شنبه، فیلم سینمایی Joker را دیدم. شاید شما هم تجربه کردهباشید، بعضی رخدادها، در لحظه تأثیرشان را بروز نمیدهند ولی مدتی که میگذرد، چند ساعت یا چند روز، آرام آرام میفهمید تغییری درتان رخ داده، سوالاتی میپرسید که معمولا نمیپرسید؛ حالتان طوری است که انتظار ندارید باشد.
دیدن فیلم سینمایی Joker، شب یلدا و تماشای دوبارهی انیمیشن سرود کریسمس» ( A Christmas Charol؛ که با اقتباس از داستانی به همین نام، اثر چار دیکنز، ساخته شده ) سیر وقایعی بود که باعث شد شب قبل برای من از آن جمله شبهای گاه و بیگاهی باشد که در خلوت، نقابم را کنار میگذارم و خودم را خالی میکنم.
ابراز احساسات آشکار، در نظر من، حداقل در نقطه نظر ناخودآگاه من، در بسیاری از مواقع، یک حرکت اشتباه و دلسوزی کورکورانهای که به دنبالش ممکن است ببینم، چه بسا نفرتانگیز است. این دیدگاه برای احساسات خود من صدق میکند، و هرچند سعی میکنم به دیگران تعمیمش ندهم، ولی همچنان در نگاهم به انسانهای اطرافم، اثرش را میگذارد. عجیب است، چون احساسات بخش مهمی از کسی که هستم را شکل میدهند و در مقایسه با متوسط جامعه، کمی بیشتر از شالودهام احساسی است. اگر قرار باشد صادقانه مشکل»ام را واکاوی کنم، احتمالا بتوانم به مرور به ریشههایش برسم ولی در حال حاضر قصدم روشنتر کردن صورت مسئله است.
در شرایطی که احساسات قدرتمندی» در من شکل میگیرند، برای مثال غم» یا عشق و علاقه به کسی»، نمیتوانم به راحتی در جمع یا در وبلاگ یا هرکجای دیگر که مجالی برای بروزشان هست، از آنها حرف بزنم. انگار ساده نویسی یا ساده گویی در مورد این احساسات در جایی که من تنها نیستم، مرا بیش از حد آسیبپذیر جلوه میدهند. تنها جایی که ردّی از نوشتههای صاف و سادهی من پیدا میشود، دفتری است که از بیحوصلگی اسمش را دفتر خاطرات» میگذارم ولی در اصل انبار گاهنوشتهای من است.
احساسات فوق، وما کلیشههایی مثل عشقهای لیلی و مجنونی نیستند؛ وقتی از عشق و علاقه به کسی حرف میزنم، ابراز احساسات به اعضای خانوادهام را هم شامل میشود. امّا این مشکل، فقط مشکل من نیست. خیلی از ما، در ابراز صاف و سادهی احساساتمان راحت نیستیم. در حقیقت من با وجود تمام اوصاف بالا، هنوز فردی برونگرا» محسوب میشوم، چون هرچه باشد راهی برای بیرون ریختن بیشتر آن احساسات، حتی آن موارد قدرتمند و تلنبار شده پیدا میکنم؛ این قدرتمندها را پشت استعارههای متعددی پنهان میکنم، مثلا متنی ادبی سراسر نماد مینویسم و آخرکار، فقط خودم کاملا منظور خودم را میفهمم ( بیان در عین عدم بیان! تناقضی که عمیقا دوست دارم ). راههای دیگری هم برای بروز هست، بعضیها احساسات را با موسیقیای که مینوازند یا میسازند اظهار میکند، بعضی در قالب صحبت کردن و واگویی حرفهایِ از نظر من مگو، بعضی هم در قالب رفتارهایشان. امّا عدهی قابل توجهی هستند، که برای این ابراز احساسات، ابزاری ندارند. نه قادرند پشت کلمات پنهان شوند، نه سازی بلدند، نه حرفهایشان را میگویند یا مینویسند، نه رفتاری بروز میدهند.
انسانهای درونگرایی هستند که روز به روز گرایششان بیشتر میشود؛ با حتی کمترین ابراز احساسات، توسری میخورند، بهشان دیکته میشود مرد یا زنی محکم باشند، به اصطلاح قوی» باشند، آدم نرمال غمگین نمیشود»، مرد گریه نمیکند» و از این قبیل حرفها و حرفها و رفتارهای بسیارِ دیگری که آنها را سوق میدهد به سمت اینکه برای آسودگی، برای همرنگ جماعت شدن، نقابهایی رنگارنگ به صورتشان بزنند؛ و روز به روز پشت نقاب، رنگِرو از دست بدهند تا جایی که این پوسیدگی به استخوان برسد.
آن ترس، خجالت و نفرت از ابراز احساسات و پیامدهای آن، آن مشکل» را همهمان باید آرام آرام کنار بگذاریم. ومی ندارد همه جا داد بزنیم، درست نیست خودداری نکنیم، اما ومی هم ندارد همهاش را توی خودمان بریزیم. توصیهای هست که به هر کدام از دوستانم که حالش خوب نیست میکنم و سعی میکنم خودم هم به آن عمل کنم. به نظرم امنترین راه برای این تخلیهی احساسی، نوشتن است؛ و خصوصا نوشتن برای خودمان. لازم نیست کسی جز ما افکارمان و احساساتمان را بخواند و همین خواندن خودمان باعث میشود با نگاهی باز به چالشها نگاه کنیم. آن مخلوط درهم برهم داخل ذهنمان، یک چهارچوب پیدا میکند و قابل بررسی میشود. انتشارش هم مزایایی دارد و بسته به موقعیت کمک میکند. و تابوی شرم از کمک گرفتن از مشاوران و روانشناسان برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل و مشکلات هم باید بشکند . میتوانیم از رفتار خودمان شروع کنیم، با اعمالی به سادگی کنار گذاشتن کنایهزدنها و شوخیها.
در فیلم سینمایی Joker، واکین فینیکس، نقش دلقکی را بازی میکند که با بیماریای روانی دستوپنجه نرم میکند. او عضوی از جامعهای است که در زیرساختها دچار مشکل است؛ که هیچ کس، دیگری را کاملا نمیفهمد. اختلاف طبقاتی بیداد میکند و متولیان امور شهر، عملا مردم را رها کردهاند. و در این رهاشدنها، لگدخوردنها، بیمسئولیتیها و نامهربانیها؛ آرتور فلک آینهای میشود برای بازتاب نمایشهر.
من کاملا نمیتوانم احساسات شخصیت اول این فیلم سینمایی را درک کنم؛ چون آن پیشزمینهی لازم را ندارم، اما تلاشم را کرده و میکنم. و باید دقت کرد که این فیلم چه خوب نشان میدهد که بسیاری از انسان ها با داشتن فردیتی آسیبپذیر، عمیقا از جامعه تأثیر میپذیرند.
انسانهایی هستند، لابهلای جمعیت، که ما نمیبینمشان . نه، نمیخواهیم ببینیمشان. نمیتوانیم بفهمیمشان . امّا لااقل، سعی که میتوانیم بکنیم. یا اگر دستشان را نمیگیریم؛ با توپ و تشر زدن، با مسخره کردن، با یک بیحوصلگی، با یک نادیده گرفتن بهشان ضربه نزنیم. آنها قاتلهایی دیوانه مثل جوکر نمیشوند، نه. هیچ کس بدون کودکی دهشتبار و در فقدان عواملی موروثی، قادر نیست جنایتهایی را مرتکب شود که جوکر مرتکب میشود. بسیاری از این افراد، هیچ کاری نمیکنند.
فقط زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند.
حرفهای زیادی از دیروز ته دلم ماندهبود که بخشی از آن ها ناگفته ماند، و حالا دیگر دستم به کیبورد نمیرود که بیشتر از این بنویسم. در ادامهی مطلب، داستان کوتاهی هست. داستانی که بعد از 6 سال هنوز در خاطرم مانده. از شمارهی 41 مجلهی داستان که در بهمن ماه 1392 منتشر شدهبود. داستان ناپدید شدن ایلین کُلمن» به قلم استیون میلهاوسر و با ترجمهی محمد دارابی. اگر خواندید، امیدوارم از یاد شما هم نرود.
تا یادم نرفته، Joker یک فیلم سینمایی روانشناختی است که حاوی صحنههایی خشن است. این فیلم اصطلاحا R-Rated است، یعنی در سینماهای محل اکرانش، همراهی یکی از والدین یا سرپرستانِ افراد زیر 17 سال برای تماشای فیلم ضروری بوده و توصیه میشود والدین قبل از همراه بردن کودکان برای تماشای فیلم، دربارهی آن اطلاعات بیشتری کسب کنند. تعمیمش به شرایط حال حاضرتان با خود شما.
ناپدید شدن ایلین کُلمن»
خبر ناپدید شدن خانم کُلمن هیجانزده و گیجمان کردهبود. هفتهها پس از آن، تصویر محو و رنگورورفتهی زنی جوان بر پوسترهای زردرنگی دیده میشد که روی درهای شیشهای دفتر پست، باجههای تلفن، پنجرههای داروخانه و سوپرمارکتِ بازسازیشده چسبانده شده بود. زن جوانی که برای هیچکس آشنا نبود هرچند بعضیهایمان خیلی مبهم او را به یاد میآوردیم. عکسی کوچک از چهرهای مصمم با یقهای خزدار که تقریبا رو برگردانده بود. انگار بزرگنماییِ شکار یک لحظه باشد، تصویری که ممکن بود بخشی از عکسی بزرگ باشد. تصور کردیم از آن عکسهاییست که یکی از بستگانِ بیحوصلهاش گرفته تا یادگاری از مراسمی باشد. در دورهی تحقیقاتِ بیثمر، به زنها هشدار دادند که شبها تنهایی از خانه بیرون نروند. پوسترها رفتهرفته چروکیدند و با گردوغبار، رگهرگه شدند و عکسهای مات روبهمحو شدن گذاشتند و بالاخره یک روز، دیگر از تصویرها خبری نبود و اضطراب گنگِ حضور همیشگیشان نیز در هوای دودآلود پاییزی به نرمی محو شد.
بر اساس گزارش رومهها، آخرین کسی که ایلین کلمن را دیده و با او سلام و احوالپرسی کردهبود، همسایهاش خانم مری بلِسینگتون بود، در آخرین غروبی که ایلین از ماشین پیاده شده و قدم در مسیر قرمز رنگی گذاشتهبود که به ورودیِ جنبیِ خانهای در خیابان ویلو منتهی میشد، خانهای که ایلین در طبقهی دومش دو اتاق کرایهای داشت. مری بِلسینگتون که داشته برگها را با شنکش جمع میکرده، به شنکشش تکیه میدهد، برای ایلین کلمن دست تکان میدهد و به آبوهوا اشارهای میکند. در ظاهرِ زن جوانی که در آن غروب آفتاب به سمت درِ کناری قدم برمیداشت و پاکت کوچکی در یک دست ( احتمالا همان یک لیتر شیری که دستنخورده در یخچالش پیدا شد ) و دسته کلیدش در دست دیگرش بوده، چیز نامعمولی دستگیرش نشدهبود. وقتی در رابطه با ظاهر ایلین کلمن هنگام عبور به سمت خانهاش سوالهای بیشتری شد، مری بلسینگتون گفت تقریبا تاریک بوده و نتوانسته او را چندان خوب» تشخیص بدهد. صاحبخانهاش خانم واتِرز که در طبقهی اول زندگی میکرد و اتاقهای طبقهی بالا را به دو نفر کرایه دادهبود، ایلین کلمن را این طور وصف کرد: آرام، باوقار و بسیار مودب. زود میخوابید، هیچوقت مهمان نداشت و کرایهاش را هم بیپسوپیش اول هر ماه پرداخت میکرد. زن صاحبخانه اضافه کرد که ایلین دلش میخواست تنها باشد. در آخرین غروب، خانم واتِرز صدای پای ایلین را شنیده بود که مثل همیشه به سمت آپارتمانش در انتهای طبقهی دوم از پلهها بالا میرفت و در واقع صاحبخانه هم در آن لحظه او را ندیده بود. صبح روز بعد متوجه ماشین او شد که همچنان جلوی خانه پارک شدهبود اما چهارشنبه بود و خانم کلمن تا آن موقع حتی یک روز هم از کارش غیبت نکرده بود. بعدازظهر بود که نامهای رسید و خانم واترز تصمیم گرفت نامه را برای مستأجرش که گمان می کرد مریض شده، ببرد طبقهی بالا. در قفل بود. قبل این که از کلید یدکش استفاده کند، چند ضربهی آرام به در زد، بعد ضربه هایی بلند و بلندتر. پیش از زنگ زدن به پلیس، مدتی طولانی این پا و آن پا کرده بود.
روزهای متمادی درباره ی هیچ چیز دیگری حرف نزدیم. رومه های محلی و رومه های شهرهای اطراف را زیر و رو می کردیم، پوسترها را بررسی می کردیم، حقایق را به خاطر می سپردیم، شواهد را تفسیر می کردیم و بدترین وضعیت را تصور می کردیم.
عکس ایلین کلمن با وجود تاری و ناواضحیاش تأثیر عمیقی داشت: تصویر شکارشدهی زنی موقع روبرگرداندن، زنی در حال فرار با نگاهی جستوجوگر. چشمهای تارش نیمه باز بود، یقه ی برگردانده ی ژاکتش انحنای فکاش را پوشانده و رشته مویی مجعد، آشفته بر گونهاش نشسته بود. هرچند دشوار میشد تشخیص داد، به نظر میرسید شانههایش را در برابر سرما جمع کرده باشد. چیزی که ذهنمان را درگیر میکرد، همان بود که در تصویر پنهان مانده بود. انگار پشت آن گونه های مات و محو، آن بینی ظریف و تار که پوستی کشیده شده سراسر برآمدگیاش را احاطه کرده، چهرهای دیگر، جوانتر و آشناتر، پنهان بود. بعضیهایمان ایلینِ محوی را به یاد میآوردیم، ایلین کلمن دوره ی دبیرستانمان، ایلین نوجوان که چهارده پانزده سال پیش همکلاسمان بود، هر چند هیچ کدام به روشنی نمیخواستیم به خاطر بیاوریم که کجای کلاس مینشست و چه کارهایی از او سر میزد. خودِ من گمان کنم سال دوم یا سوم بودم که ایلین کلمن را در کلاس انگلیسی دیدم، دختری آرام که چندان توجهم را جلب نکرده بود. در سالنامهی قدیمیام او را پیدا کردم. چهرهاش را نشناختم اما به نظر چهره ی یک غریبه هم نمیآمد، همان زن گمشده در پوسترها بود از زاویهای دیگر، طوری که نتوانی فورا ارتباطشان را بفهمی، عکسی که اندکی نوردیده و چهرهای رنگ و رو رفته، مبهم و بیجزئیات برجا گذاشته بود. نه زیبا بود و نه زشت، صورتش را به نیمرخ گردانده و حالتی جدی به خود گرفته بود، موهایش را به دقت شانه زده بود و به مد روز مرتب کرده بود. نه عضو باشگاهی بود و نه اهل هیچ ورزشی، به هیچ جا تعلق نداشت. ( ادامهی داستان در فایل پیدیاف زیر )
دانلود فایل پیدیاف داستان ناپدید شدن ایلین کلمن
پ.ن: این روزها در تمنای لحظاتی هستم که وصفش را چند هفته پیش خواندم. که از قاب کلیشههای خودم بیرون بروم، از این هوای آلودهی احساساتم بیرون بزنم و چند وقتی با زمستان سر کنم. منی که عاشق زمستانم. منی که عاشق ته دنیام .
دیروز دو بار فال حافظ گرفتم . شاید بهتر است بگویم دیشب، دوبار برایم فال گرفتهشد؛ چون خودم اعتقادی به فال و تقدیر و سرنوشت ندارم و هر دو بار، جملهای در تفسیرش بود که اسرارت را فاش نکن.» و من امروز قصد خلافش را کردهام.
حوالی ظهر شنبه، فیلم سینمایی Joker را دیدم. شاید شما هم تجربه کردهباشید، بعضی رخدادها، در لحظه تأثیرشان را بروز نمیدهند ولی مدتی که میگذرد، چند ساعت یا چند روز، آرام آرام میفهمید تغییری درتان رخ داده، سوالاتی میپرسید که معمولا نمیپرسید؛ حالتان طوری است که انتظار ندارید باشد.
دیدن فیلم سینمایی Joker، شب یلدا و تماشای دوبارهی انیمیشن سرود کریسمس» ( A Christmas Charol؛ که با اقتباس از داستانی به همین نام، اثر چار دیکنز، ساخته شده ) سیر وقایعی بود که باعث شد شب قبل برای من از آن جمله شبهای گاه و بیگاهی باشد که در خلوت، نقابم را کنار میگذارم و خودم را خالی میکنم.
ابراز احساسات آشکار، در نظر من، حداقل در نقطه نظر ناخودآگاه من، در بسیاری از مواقع یک حرکت اشتباه و دلسوزی کورکورانهای که به دنبالش ممکن است ببینم چه بسا نفرتانگیز است. این دیدگاه برای احساسات خود من صدق میکند، و هرچند سعی میکنم به دیگران تعمیمش ندهم، ولی همچنان در نگاهم به انسانهای اطرافم، اثرش را میگذارد. عجیب است، چون احساسات بخش مهمی از کسی که هستم را شکل میدهند و در مقایسه با متوسط جامعه، کمی بیشتر از شالودهام احساسی است. اگر قرار باشد صادقانه مشکل»ام را واکاوی کنم، احتمالا بتوانم به مرور به ریشههایش برسم ولی در حال حاضر قصدم روشنتر کردن صورت مسئله است.
در شرایطی که احساسات قدرتمندی» در من شکل میگیرند، برای مثال غم» یا عشق و علاقه به کسی»، نمیتوانم به راحتی در جمع یا در وبلاگ یا هرکجای دیگر که مجالی برای بروزشان هست، از آنها حرف بزنم. انگار ساده نویسی یا ساده گویی در مورد این احساسات در جایی که من تنها نیستم، مرا بیش از حد آسیبپذیر جلوه میدهند. تنها جایی که ردّی از نوشتههای صاف و سادهی من پیدا میشود، دفتری است که از بیحوصلگی اسمش را دفتر خاطرات» میگذارم ولی در اصل انبار گاهنوشتهای من است.
احساسات فوق، وما کلیشههایی مثل عشقهای لیلی و مجنونی نیستند؛ وقتی از عشق و علاقه به کسی حرف میزنم، ابراز احساسات به اعضای خانوادهام را هم شامل میشود. امّا این مشکل، فقط مشکل من نیست. خیلی از ما، در ابراز صاف و سادهی احساساتمان راحت نیستیم. در حقیقت من با وجود تمام اوصاف بالا، هنوز فردی برونگرا» محسوب میشوم، چون هرچه باشد راهی برای بیرون ریختن بیشتر آن احساسات، حتی آن موارد قدرتمند و تلنبار شده پیدا میکنم؛ این قدرتمندها را پشت استعارههای متعددی پنهان میکنم، مثلا متنی ادبی سراسر نماد مینویسم و آخرکار، فقط خودم کاملا منظور خودم را میفهمم ( بیان در عین عدم بیان! تناقضی که عمیقا دوست دارم ). راههای دیگری هم برای بروز هست، بعضیها احساسات را با موسیقیای که مینوازند یا میسازند اظهار میکنند، بعضی در قالب صحبت کردن و واگویی حرفهایِ از نظر من مگو، بعضی هم در قالب رفتارهایشان. امّا عدهی قابل توجهی هستند، که برای این ابراز احساسات، ابزاری ندارند. نه قادرند پشت کلمات پنهان شوند، نه سازی بلدند، نه حرفهایشان را میگویند یا مینویسند، نه رفتاری بروز میدهند.
انسانهای درونگرایی هستند که روز به روز گرایششان بیشتر میشود؛ با حتی کمترین ابراز احساسات، توسری میخورند، بهشان دیکته میشود مرد یا زنی محکم باشند، به اصطلاح قوی» باشند، آدم نرمال غمگین نمیشود»، مرد گریه نمیکند» و از این قبیل حرفها و حرفها و رفتارهای بسیارِ دیگری که آنها را سوق میدهد به سمت اینکه برای آسودگی، برای همرنگ جماعت شدن، نقابهایی رنگارنگ به صورتشان بزنند؛ و روز به روز پشت نقاب، رنگِرو از دست بدهند تا جایی که این پوسیدگی به استخوان برسد.
آن ترس، خجالت و نفرت از ابراز احساسات و پیامدهای آن، آن مشکل» را، همهمان باید آرام آرام کنار بگذاریم. ومی ندارد همه جا داد بزنیم، درست نیست خودداری نکنیم، اما ومی هم ندارد همهاش را توی خودمان بریزیم. توصیهای هست که به هر کدام از دوستانم که حالش خوب نیست میکنم و سعی میکنم خودم هم به آن عمل کنم. به نظرم امنترین راه برای این تخلیهی احساسی، نوشتن است؛ و خصوصا نوشتن برای خودمان. لازم نیست کسی جز ما افکارمان و احساساتمان را بخواند و همین خواندن خودمان باعث میشود با نگاهی باز به چالشها نگاه کنیم. آن مخلوط درهم برهم داخل ذهنمان، یک چهارچوب پیدا میکند و قابل بررسی میشود. انتشار نوشتهها و احساساتمان هم مزایای خودش را دارد و بسته به موقعیت کمک میکند. و تابوی شرم از کمک گرفتن از مشاوران و روانشناسان برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل و مشکلات هم باید بشکند . میتوانیم برای این شکستن، از رفتار خودمان شروع کنیم؛ با اعمالی به سادگی کنار گذاشتن کنایهزدنها و شوخیها .
در فیلم سینمایی Joker، واکین فینیکس، نقش دلقکی را ایفا کرده که با بیماریای روانی دستوپنجه نرم میکند. او عضوی از جامعهای است که در زیرساختها دچار مشکل است؛ که هیچ کس، دیگری را کاملا نمیفهمد. اختلاف طبقاتی بیداد میکند و متولیان امور شهر، عملا مردم را رها کردهاند. و در این رهاشدنها، لگدخوردنها، بیمسئولیتیها و نامهربانیها؛ آرتور فلک آینهای میشود برای بازتاب ذات آلودهی شهر.
و این فیلم چه خوب نشان میدهد که بسیاری از انسان ها با داشتن فردیتی آسیبپذیر، عمیقا از جامعه تأثیر میپذیرند.
من نمیتوانم احساسات شخصیت اول این فیلم سینمایی را کاملا درک کنم؛ چون آن پیشزمینهی لازم را ندارم؛ اما تلاشم را کرده و میکنم.
انسانهایی هستند، لابهلای جمعیت، که ما نمیبینمشان . نه؛ نمیخواهیم ببینیمشان. نمیتوانیم بفهمیمشان . امّا لااقل، سعی که میتوانیم بکنیم. یا اگر دستشان را نمیگیریم؛ با توپ و تشر زدن، با مسخره کردن، با یک بیحوصلگی، با یک نادیده گرفتن بهشان ضربه نزنیم. آنها قاتلهایی دیوانه مثل جوکر نمیشوند، نه. هیچ کس بدون کودکی دهشتبار و در فقدان عواملی موروثی، قادر نیست جنایتهایی را مرتکب شود که جوکر مرتکب میشود. بسیاری از این افراد، هیچ کاری نمیکنند.
فقط زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند.
حرفهای زیادی از دیروز ته دلم ماندهبود که بخشی از آن ها ناگفته ماند، و حالا دیگر دستم به کیبورد نمیرود که بیشتر از این بنویسم. در ادامهی مطلب، داستان کوتاهی هست که جبران این نگفتن را میکند. داستانی که بعد از 6 سال هنوز به پررنگی روز اولی است که خواندمش. داستانی است از شمارهی 41 مجلهی داستان که در بهمن ماه 1392 منتشر شدهبود: ناپدید شدن ایلین کُلمن» به قلم استیون میلهاوسر و با ترجمهی محمد دارابی. اگر خواندید، امیدوارم از یاد شما هم نرود.
تا یادم نرفته، Joker یک فیلم سینمایی روانشناختی است که حاوی صحنههایی خشن است. این فیلم اصطلاحا R-Rated است؛ یعنی در سینماهای محل اکرانش، همراهی یکی از والدین یا سرپرستانِ افراد زیر 17 سال برای تماشای فیلم ضروری بوده و توصیه میشود والدین قبل از همراه بردن کودکان برای تماشای فیلم، دربارهی آن اطلاعات بیشتری کسب کنند. تعمیمش به شرایط حال حاضرتان با خود شما.
ناپدید شدن ایلین کُلمن»
خبر ناپدید شدن خانم کُلمن هیجانزده و گیجمان کردهبود. هفتهها پس از آن، تصویر محو و رنگورورفتهی زنی جوان بر پوسترهای زردرنگی دیده میشد که روی درهای شیشهای دفتر پست، باجههای تلفن، پنجرههای داروخانه و سوپرمارکتِ بازسازیشده چسبانده شده بود. زن جوانی که برای هیچکس آشنا نبود هرچند بعضیهایمان خیلی مبهم او را به یاد میآوردیم. عکسی کوچک از چهرهای مصمم با یقهای خزدار که تقریبا رو برگردانده بود. انگار بزرگنماییِ شکار یک لحظه باشد، تصویری که ممکن بود بخشی از عکسی بزرگ باشد. تصور کردیم از آن عکسهاییست که یکی از بستگانِ بیحوصلهاش گرفته تا یادگاری از مراسمی باشد. در دورهی تحقیقاتِ بیثمر، به زنها هشدار دادند که شبها تنهایی از خانه بیرون نروند. پوسترها رفتهرفته چروکیدند و با گردوغبار، رگهرگه شدند و عکسهای مات روبهمحو شدن گذاشتند و بالاخره یک روز، دیگر از تصویرها خبری نبود و اضطراب گنگِ حضور همیشگیشان نیز در هوای دودآلود پاییزی به نرمی محو شد.
بر اساس گزارش رومهها، آخرین کسی که ایلین کلمن را دیده و با او سلام و احوالپرسی کردهبود، همسایهاش خانم مری بلِسینگتون بود، در آخرین غروبی که ایلین از ماشین پیاده شده و قدم در مسیر قرمز رنگی گذاشتهبود که به ورودیِ جنبیِ خانهای در خیابان ویلو منتهی میشد، خانهای که ایلین در طبقهی دومش دو اتاق کرایهای داشت. مری بِلسینگتون که داشته برگها را با شنکش جمع میکرده، به شنکشش تکیه میدهد، برای ایلین کلمن دست تکان میدهد و به آبوهوا اشارهای میکند. در ظاهرِ زن جوانی که در آن غروب آفتاب به سمت درِ کناری قدم برمیداشت و پاکت کوچکی در یک دست ( احتمالا همان یک لیتر شیری که دستنخورده در یخچالش پیدا شد ) و دسته کلیدش در دست دیگرش بوده، چیز نامعمولی دستگیرش نشدهبود. وقتی در رابطه با ظاهر ایلین کلمن هنگام عبور به سمت خانهاش سوالهای بیشتری شد، مری بلسینگتون گفت تقریبا تاریک بوده و نتوانسته او را چندان خوب» تشخیص بدهد. صاحبخانهاش خانم واتِرز که در طبقهی اول زندگی میکرد و اتاقهای طبقهی بالا را به دو نفر کرایه دادهبود، ایلین کلمن را این طور وصف کرد: آرام، باوقار و بسیار مودب. زود میخوابید، هیچوقت مهمان نداشت و کرایهاش را هم بیپسوپیش اول هر ماه پرداخت میکرد. زن صاحبخانه اضافه کرد که ایلین دلش میخواست تنها باشد. در آخرین غروب، خانم واتِرز صدای پای ایلین را شنیده بود که مثل همیشه به سمت آپارتمانش در انتهای طبقهی دوم از پلهها بالا میرفت و در واقع صاحبخانه هم در آن لحظه او را ندیده بود. صبح روز بعد متوجه ماشین او شد که همچنان جلوی خانه پارک شدهبود اما چهارشنبه بود و خانم کلمن تا آن موقع حتی یک روز هم از کارش غیبت نکرده بود. بعدازظهر بود که نامهای رسید و خانم واترز تصمیم گرفت نامه را برای مستأجرش که گمان می کرد مریض شده، ببرد طبقهی بالا. در قفل بود. قبل این که از کلید یدکش استفاده کند، چند ضربهی آرام به در زد، بعد ضربه هایی بلند و بلندتر. پیش از زنگ زدن به پلیس، مدتی طولانی این پا و آن پا کرده بود.
روزهای متمادی درباره ی هیچ چیز دیگری حرف نزدیم. رومه های محلی و رومه های شهرهای اطراف را زیر و رو می کردیم، پوسترها را بررسی می کردیم، حقایق را به خاطر می سپردیم، شواهد را تفسیر می کردیم و بدترین وضعیت را تصور می کردیم.
عکس ایلین کلمن با وجود تاری و ناواضحیاش تأثیر عمیقی داشت: تصویر شکارشدهی زنی موقع روبرگرداندن، زنی در حال فرار با نگاهی جستوجوگر. چشمهای تارش نیمه باز بود، یقه ی برگردانده ی ژاکتش انحنای فکاش را پوشانده و رشته مویی مجعد، آشفته بر گونهاش نشسته بود. هرچند دشوار میشد تشخیص داد، به نظر میرسید شانههایش را در برابر سرما جمع کرده باشد. چیزی که ذهنمان را درگیر میکرد، همان بود که در تصویر پنهان مانده بود. انگار پشت آن گونه های مات و محو، آن بینی ظریف و تار که پوستی کشیده شده سراسر برآمدگیاش را احاطه کرده، چهرهای دیگر، جوانتر و آشناتر، پنهان بود. بعضیهایمان ایلینِ محوی را به یاد میآوردیم، ایلین کلمن دوره ی دبیرستانمان، ایلین نوجوان که چهارده پانزده سال پیش همکلاسمان بود، هر چند هیچ کدام به روشنی نمیخواستیم به خاطر بیاوریم که کجای کلاس مینشست و چه کارهایی از او سر میزد. خودِ من گمان کنم سال دوم یا سوم بودم که ایلین کلمن را در کلاس انگلیسی دیدم، دختری آرام که چندان توجهم را جلب نکرده بود. در سالنامهی قدیمیام او را پیدا کردم. چهرهاش را نشناختم اما به نظر چهره ی یک غریبه هم نمیآمد، همان زن گمشده در پوسترها بود از زاویهای دیگر، طوری که نتوانی فورا ارتباطشان را بفهمی، عکسی که اندکی نوردیده و چهرهای رنگ و رو رفته، مبهم و بیجزئیات برجا گذاشته بود. نه زیبا بود و نه زشت، صورتش را به نیمرخ گردانده و حالتی جدی به خود گرفته بود، موهایش را به دقت شانه زده بود و به مد روز مرتب کرده بود. نه عضو باشگاهی بود و نه اهل هیچ ورزشی، به هیچ جا تعلق نداشت. ( ادامهی داستان در فایل پیدیاف زیر )
دانلود فایل پیدیاف داستان ناپدید شدن ایلین کلمن
پ.ن: این روزها در تمنای لحظاتی هستم که وصفش را چند هفته پیش خواندم. که از قاب کلیشههای خودم بیرون بروم، از این هوای آلودهی احساساتم بیرون بزنم و چند وقتی با زمستان سر کنم. منی که عاشق زمستانم. منی که عاشق ته دنیام .
دیروز دو بار فال حافظ گرفتم . شاید بهتر است بگویم دیشب، دوبار برایم فال گرفتهشد؛ چون خودم اعتقادی به فال و تقدیر و سرنوشت ندارم و هر دو بار، جملهای در تفسیرش بود که اسرارت را فاش نکن.» و من امروز قصد خلافش را کردهام.
حوالی ظهر شنبه، فیلم سینمایی Joker را دیدم. شاید شما هم تجربه کردهباشید، بعضی رخدادها، در لحظه تأثیرشان را بروز نمیدهند ولی مدتی که میگذرد، چند ساعت یا چند روز، آرام آرام میفهمید تغییری درتان رخ داده، سوالاتی میپرسید که معمولا نمیپرسید؛ حالتان طوری است که انتظار ندارید باشد.
دیدن فیلم سینمایی Joker، شب یلدا و تماشای دوبارهی انیمیشن سرود کریسمس» ( A Christmas Charol؛ که با اقتباس از داستانی به همین نام، اثر چار دیکنز، ساخته شده ) سیر وقایعی بود که باعث شد شب قبل برای من از آن جمله شبهای گاه و بیگاهی باشد که در خلوت، نقابم را کنار میگذارم و خودم را خالی میکنم.
ابراز احساسات آشکار، در نظر من، حداقل در نقطه نظر ناخودآگاه من، در بسیاری از مواقع یک حرکت اشتباه و دلسوزی کورکورانهای که به دنبالش ممکن است ببینم چه بسا نفرتانگیز است. این دیدگاه برای احساسات خود من صدق میکند، و هرچند سعی میکنم به دیگران تعمیمش ندهم، ولی همچنان در نگاهم به انسانهای اطرافم، اثرش را میگذارد. عجیب است، چون احساسات بخش مهمی از کسی که هستم را شکل میدهند و در مقایسه با متوسط جامعه، کمی بیشتر از شالودهام احساسی است. اگر قرار باشد صادقانه مشکل»ام را واکاوی کنم، احتمالا بتوانم به مرور به ریشههایش برسم ولی در حال حاضر قصدم روشنتر کردن صورت مسئله است.
در شرایطی که احساسات قدرتمندی» در من شکل میگیرند، برای مثال غم» یا عشق و علاقه به کسی»، نمیتوانم به راحتی در جمع یا در وبلاگ یا هرکجای دیگر که مجالی برای بروزشان هست، از آنها حرف بزنم. انگار ساده نویسی یا ساده گویی در مورد این احساسات در جایی که من تنها نیستم، مرا بیش از حد آسیبپذیر جلوه میدهند. تنها جایی که ردّی از نوشتههای صاف و سادهی من پیدا میشود، دفتری است که از بیحوصلگی اسمش را دفتر خاطرات» میگذارم ولی در اصل انبار گاهنوشتهای من است.
احساسات فوق، وما کلیشههایی مثل عشقهای لیلی و مجنونی نیستند؛ وقتی از عشق و علاقه به کسی حرف میزنم، ابراز احساسات به اعضای خانوادهام را هم شامل میشود. امّا این مشکل، فقط مشکل من نیست. خیلی از ما، در ابراز صاف و سادهی احساساتمان راحت نیستیم. در حقیقت من با وجود تمام اوصاف بالا، هنوز فردی برونگرا» محسوب میشوم، چون هرچه باشد راهی برای بیرون ریختن بیشتر آن احساسات، حتی آن موارد قدرتمند و تلنبار شده پیدا میکنم؛ این قدرتمندها را پشت استعارههای متعددی پنهان میکنم، مثلا متنی ادبی سراسر نماد مینویسم و آخرکار، فقط خودم کاملا منظور خودم را میفهمم ( بیان در عین عدم بیان! تناقضی که عمیقا دوست دارم ). راههای دیگری هم برای بروز هست، بعضیها احساسات را با موسیقیای که مینوازند یا میسازند اظهار میکنند، بعضی در قالب صحبت کردن و واگویی حرفهایِ از نظر من مگو، بعضی هم در قالب رفتارهایشان. امّا عدهی قابل توجهی هستند، که برای این ابراز احساسات، ابزاری ندارند. نه قادرند پشت کلمات پنهان شوند، نه سازی بلدند، نه حرفهایشان را میگویند یا مینویسند، نه رفتاری بروز میدهند.
انسانهای درونگرایی هستند که روز به روز گرایششان بیشتر میشود؛ با حتی کمترین ابراز احساسات، توسری میخورند، بهشان دیکته میشود مرد یا زنی محکم باشند، به اصطلاح قوی» باشند، آدم نرمال غمگین نمیشود»، مرد گریه نمیکند» و از این قبیل حرفها و حرفها و رفتارهای بسیارِ دیگری که آنها را سوق میدهد به سمت اینکه برای آسودگی، برای همرنگ جماعت شدن، نقابهایی رنگارنگ به صورتشان بزنند؛ و روز به روز پشت نقاب، رنگِرو از دست بدهند تا جایی که این پوسیدگی به استخوان برسد.
آن ترس، خجالت و نفرت از ابراز احساسات و پیامدهای آن، آن مشکل» را، همهمان باید آرام آرام کنار بگذاریم. ومی ندارد همه جا داد بزنیم، درست نیست خودداری نکنیم، اما ومی هم ندارد همهاش را توی خودمان بریزیم. توصیهای هست که به هر کدام از دوستانم که حالش خوب نیست میکنم و سعی میکنم خودم هم به آن عمل کنم. به نظرم امنترین راه برای این تخلیهی احساسی، نوشتن است؛ و خصوصا نوشتن برای خودمان. لازم نیست کسی جز ما افکارمان و احساساتمان را بخواند و همین خواندن خودمان باعث میشود با نگاهی باز به چالشها نگاه کنیم. آن مخلوط درهم برهم داخل ذهنمان، یک چهارچوب پیدا میکند و قابل بررسی میشود. انتشار نوشتهها و احساساتمان هم مزایای خودش را دارد و بسته به موقعیت کمک میکند. و تابوی شرم از کمک گرفتن از مشاوران و روانشناسان برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل و مشکلات هم باید بشکند . میتوانیم برای این شکستن، از رفتار خودمان شروع کنیم؛ با اعمالی به سادگی کنار گذاشتن کنایهزدنها و شوخیها .
در فیلم سینمایی Joker، واکین فینیکس، نقش دلقکی را ایفا کرده که با بیماریای روانی دستوپنجه نرم میکند. او عضوی از جامعهای است که در زیرساختها دچار مشکل است؛ که هیچ کس، دیگری را کاملا نمیفهمد. اختلاف طبقاتی بیداد میکند و متولیان امور شهر، عملا مردم را رها کردهاند. و در این رهاشدنها، لگدخوردنها، بیمسئولیتیها و نامهربانیها؛ آرتور فلک آینهای میشود برای بازتاب ذات آلودهی شهر.
و این فیلم چه خوب نشان میدهد که بسیاری از انسان ها با داشتن فردیتی آسیبپذیر، عمیقا از جامعه تأثیر میپذیرند.
من نمیتوانم احساسات شخصیت اول این فیلم سینمایی را کاملا درک کنم؛ چون آن پیشزمینهی لازم را ندارم؛ اما تلاشم را کرده و میکنم.
انسانهایی هستند، لابهلای جمعیت، که ما نمیبینمشان . نه؛ نمیخواهیم ببینیمشان. نمیتوانیم بفهمیمشان . امّا لااقل، سعی که میتوانیم بکنیم. یا اگر دستشان را نمیگیریم؛ با توپ و تشر زدن، با مسخره کردن، با یک بیحوصلگی، با یک نادیده گرفتن بهشان ضربه نزنیم. آنها قاتلهایی دیوانه مثل جوکر نمیشوند، نه. هیچ کس بدون کودکی دهشتبار و در فقدان عواملی موروثی، قادر نیست جنایتهایی را مرتکب شود که جوکر مرتکب میشود. بسیاری از این افراد، هیچ کاری نمیکنند.
فقط زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند، و زجر میکشند.
حرفهای زیادی از دیروز ته دلم ماندهبود که بخشی از آن ها ناگفته ماند، و حالا دیگر دستم به کیبورد نمیرود که بیشتر از این بنویسم. در ادامهی مطلب، داستان کوتاهی هست که جبران این سکوت را میکند. داستانی که بعد از 6 سال هنوز به پررنگی روز اولی است که خواندمش. داستانی است از شمارهی 41 مجلهی داستان که در بهمن ماه 1392 منتشر شدهبود: ناپدید شدن ایلین کُلمن» به قلم استیون میلهاوسر و با ترجمهی محمد دارابی. اگر خواندید، امیدوارم از یاد شما هم نرود.
تا یادم نرفته، Joker یک فیلم سینمایی روانشناختی است که حاوی صحنههایی خشن است. این فیلم اصطلاحا R-Rated است؛ یعنی در سینماهای محل اکرانش، همراهی یکی از والدین یا سرپرستانِ افراد زیر 17 سال برای تماشای فیلم ضروری بوده و توصیه میشود والدین قبل از همراه بردن کودکان برای تماشای فیلم، دربارهی آن اطلاعات بیشتری کسب کنند. تعمیمش به شرایط حال حاضرتان با خود شما.
ناپدید شدن ایلین کُلمن»
خبر ناپدید شدن خانم کُلمن هیجانزده و گیجمان کردهبود. هفتهها پس از آن، تصویر محو و رنگورورفتهی زنی جوان بر پوسترهای زردرنگی دیده میشد که روی درهای شیشهای دفتر پست، باجههای تلفن، پنجرههای داروخانه و سوپرمارکتِ بازسازیشده چسبانده شده بود. زن جوانی که برای هیچکس آشنا نبود هرچند بعضیهایمان خیلی مبهم او را به یاد میآوردیم. عکسی کوچک از چهرهای مصمم با یقهای خزدار که تقریبا رو برگردانده بود. انگار بزرگنماییِ شکار یک لحظه باشد، تصویری که ممکن بود بخشی از عکسی بزرگ باشد. تصور کردیم از آن عکسهاییست که یکی از بستگانِ بیحوصلهاش گرفته تا یادگاری از مراسمی باشد. در دورهی تحقیقاتِ بیثمر، به زنها هشدار دادند که شبها تنهایی از خانه بیرون نروند. پوسترها رفتهرفته چروکیدند و با گردوغبار، رگهرگه شدند و عکسهای مات روبهمحو شدن گذاشتند و بالاخره یک روز، دیگر از تصویرها خبری نبود و اضطراب گنگِ حضور همیشگیشان نیز در هوای دودآلود پاییزی به نرمی محو شد.
بر اساس گزارش رومهها، آخرین کسی که ایلین کلمن را دیده و با او سلام و احوالپرسی کردهبود، همسایهاش خانم مری بلِسینگتون بود، در آخرین غروبی که ایلین از ماشین پیاده شده و قدم در مسیر قرمز رنگی گذاشتهبود که به ورودیِ جنبیِ خانهای در خیابان ویلو منتهی میشد، خانهای که ایلین در طبقهی دومش دو اتاق کرایهای داشت. مری بِلسینگتون که داشته برگها را با شنکش جمع میکرده، به شنکشش تکیه میدهد، برای ایلین کلمن دست تکان میدهد و به آبوهوا اشارهای میکند. در ظاهرِ زن جوانی که در آن غروب آفتاب به سمت درِ کناری قدم برمیداشت و پاکت کوچکی در یک دست ( احتمالا همان یک لیتر شیری که دستنخورده در یخچالش پیدا شد ) و دسته کلیدش در دست دیگرش بوده، چیز نامعمولی دستگیرش نشدهبود. وقتی در رابطه با ظاهر ایلین کلمن هنگام عبور به سمت خانهاش سوالهای بیشتری شد، مری بلسینگتون گفت تقریبا تاریک بوده و نتوانسته او را چندان خوب» تشخیص بدهد. صاحبخانهاش خانم واتِرز که در طبقهی اول زندگی میکرد و اتاقهای طبقهی بالا را به دو نفر کرایه دادهبود، ایلین کلمن را این طور وصف کرد: آرام، باوقار و بسیار مودب. زود میخوابید، هیچوقت مهمان نداشت و کرایهاش را هم بیپسوپیش اول هر ماه پرداخت میکرد. زن صاحبخانه اضافه کرد که ایلین دلش میخواست تنها باشد. در آخرین غروب، خانم واتِرز صدای پای ایلین را شنیده بود که مثل همیشه به سمت آپارتمانش در انتهای طبقهی دوم از پلهها بالا میرفت و در واقع صاحبخانه هم در آن لحظه او را ندیده بود. صبح روز بعد متوجه ماشین او شد که همچنان جلوی خانه پارک شدهبود اما چهارشنبه بود و خانم کلمن تا آن موقع حتی یک روز هم از کارش غیبت نکرده بود. بعدازظهر بود که نامهای رسید و خانم واترز تصمیم گرفت نامه را برای مستأجرش که گمان می کرد مریض شده، ببرد طبقهی بالا. در قفل بود. قبل این که از کلید یدکش استفاده کند، چند ضربهی آرام به در زد، بعد ضربه هایی بلند و بلندتر. پیش از زنگ زدن به پلیس، مدتی طولانی این پا و آن پا کرده بود.
روزهای متمادی درباره ی هیچ چیز دیگری حرف نزدیم. رومه های محلی و رومه های شهرهای اطراف را زیر و رو می کردیم، پوسترها را بررسی می کردیم، حقایق را به خاطر می سپردیم، شواهد را تفسیر می کردیم و بدترین وضعیت را تصور می کردیم.
عکس ایلین کلمن با وجود تاری و ناواضحیاش تأثیر عمیقی داشت: تصویر شکارشدهی زنی موقع روبرگرداندن، زنی در حال فرار با نگاهی جستوجوگر. چشمهای تارش نیمه باز بود، یقه ی برگردانده ی ژاکتش انحنای فکاش را پوشانده و رشته مویی مجعد، آشفته بر گونهاش نشسته بود. هرچند دشوار میشد تشخیص داد، به نظر میرسید شانههایش را در برابر سرما جمع کرده باشد. چیزی که ذهنمان را درگیر میکرد، همان بود که در تصویر پنهان مانده بود. انگار پشت آن گونه های مات و محو، آن بینی ظریف و تار که پوستی کشیده شده سراسر برآمدگیاش را احاطه کرده، چهرهای دیگر، جوانتر و آشناتر، پنهان بود. بعضیهایمان ایلینِ محوی را به یاد میآوردیم، ایلین کلمن دوره ی دبیرستانمان، ایلین نوجوان که چهارده پانزده سال پیش همکلاسمان بود، هر چند هیچ کدام به روشنی نمیخواستیم به خاطر بیاوریم که کجای کلاس مینشست و چه کارهایی از او سر میزد. خودِ من گمان کنم سال دوم یا سوم بودم که ایلین کلمن را در کلاس انگلیسی دیدم، دختری آرام که چندان توجهم را جلب نکرده بود. در سالنامهی قدیمیام او را پیدا کردم. چهرهاش را نشناختم اما به نظر چهره ی یک غریبه هم نمیآمد، همان زن گمشده در پوسترها بود از زاویهای دیگر، طوری که نتوانی فورا ارتباطشان را بفهمی، عکسی که اندکی نوردیده و چهرهای رنگ و رو رفته، مبهم و بیجزئیات برجا گذاشته بود. نه زیبا بود و نه زشت، صورتش را به نیمرخ گردانده و حالتی جدی به خود گرفته بود، موهایش را به دقت شانه زده بود و به مد روز مرتب کرده بود. نه عضو باشگاهی بود و نه اهل هیچ ورزشی، به هیچ جا تعلق نداشت. ( ادامهی داستان در فایل پیدیاف زیر )
دانلود فایل پیدیاف داستان ناپدید شدن ایلین کلمن
پ.ن: این روزها در تمنای لحظاتی هستم که وصفش را چند هفته پیش خواندم. که از قاب کلیشههای خودم بیرون بروم، از این هوای آلودهی احساساتم بیرون بزنم و چند وقتی با زمستان سر کنم. منی که عاشق زمستانم. منی که عاشق ته دنیام .
دلبستگی من به کتابها، در یک لحظه اتفاق میافتد؛ لحظهای که جرقهای زده میشود و تمام وجودم از افکار نویسنده گرم میشود و روحش را لابهلای کلمات حس میکنم، با او همدردی میکنم . انگار خون احساسش به رگهای تنم دویده باشد. همین است که نظرات شخصی من دربارهی کتابها، فقط از کیفیت کار نویسنده، میزان دقت در وصف، زبان ادبی نوشته یا قدرت تخیل نویسنده آب نمیخورد، تمام شرایط حال حاضر من و احساسات و افکارم هم بخش قابل توجهی از نظراتم را شکل میدهند.
غول مدفون»، دومین کتاب از کازئو ایشی گورو است که میخوانم. اولی هرگز رهایم مکن» بود. کمی خوشم آمدهبود، ولی نه آنطور که تعریفش را شنیده بودم. شرط میبندم پیرو پاراگراف قبل، اگر این روزها میخواندمش، عقیدهام فرق میکرد.
یکی از ناشرین فارسی کتاب، نشر روزنه» است که کتابهای تالکین از جمله ارباب حلقهها» را منتشر کرده، و این شاید سرنخی از حال و هوای رمان به شما بدهد. وقایع داستان در سرزمین انگلستان قدیم اتفاق میافتند، چنددههای پس از مرگ شاه آرتور افسانهای. مهی همهجا را فراگرفته که فراموشی به بار میآورد. مردم وقایع گذشته را بسیار مبهم به یاد میآورند و زوج پیر داستان ما، اکسل و بئاتریس، شخصیتهای مرکزی قصه، به علت کهولت سن اجازهی داشتن شمعی در تاریکی شب را ندارند، اجازهای که مردم دهکده به انسانهای هم سن و سال آنها نمیدهند. آن دو که به شکلی مبهم پسرشان را به خاطر دارند، فرزندی که ترکشان کرده، تصمیم میگیرند به قصد پیدا کردنش از دهکده بروند. بروند جایی که اجازهی روشن کردن شمع در تاریکی را دارند و پسرشان را پیدا کنند، و جایی را که طرد نشدهباشند. با این زوج پیر عاشق که همسفر میشویم، به مرور در جریان زخمهای کهنه ولی فراموش شدهی خاک زیرپایشان قرار میگیریم، کینههایی خونین میان مردم قوم بریتون و قوم ساکسون که مثل یک انبار باروت؛ ولی خیسِ فراموشی است.
این رمان به نظرم پر از استعاره است. رنگ رمان؛ رنگی که وقتی به وقایعش فکر میکنم در سرم جان میگیرد، رنگ جلدش است . شاید کمی سبزتر. رنگ سبز خیس بیشهای بارانی.
فراموشی موهبت است یا آفت؟ آنطورکه آخر رمان، یکی از شخصیتها میگوید، زخمهایش آرام آرام ولی بالاخره خوب شده. پس موهبت است؟ اینکه یادمان نیاید که بودیم و چه بلاهایی سرمان آمده؟ اینکه با وجود انتقامهایی که قسم خورده بودیم بگیریم، یادمان نیست چرا شمشیر دستمان مانده؟ فکرش را که میکنم، نمیتوانم جوابی بدهم. اگر با برداشت رمان جلو بروم، بیشتر موهبت است تا ضرر. ولی من زخمهایم را دوست دارم. فراموشی برای من و برای همه، یعنی گم کردن کسی که هستیم. و من راه سخت پذیرش و تغییر کردن را انتخاب میکنم نه راه آسان فرار کردن.
هرچند، هنوز پیر نشدهام. شاید دارم زود قضاوت میکنم.
باقی سطرهای این بررسی در ادامهی مطلب، خطر لو رفتن پایانش را دارند. اگر نخواندهاید، پیشنهاد میکنم چشم نگه دارید.
توصیف عشق معمولا در لحظهی دیدار و همهی آن شور و شوقهای ابتدای آشنایی خلاصه میشود و با به هم رسیدن تمام میشود، ولی همانطوری که آلن دوباتن در کتاب سیر عشق» نوشته، وصال فقط آغاز ماجراست نه پایان خوش قصه. غول مدفون» میخواهد پایان داستان را نشانمان دهد. اینکه وقتی یک زوج پیر میشوند، هنوز همان شور و شوق شروع زندگی مشترکشان را دارند یا نه. کمتر شده؟ بیشتر؟ یا اصلا تغییری نکرده؟
داستانی دهان به دهان میگردد و بالاخره به گوش بئاتریس میرسد. اینکه در خلیج کوچکی، قایقرانی منتظر است، تا مسافرانی که میخواهند به جزیرهای در میان آب بروند را سوار قایقشان کند و به مقصد برساند. هر کسی آنجا میرسد، تنها میان دار و درختهایش میرود، و هرگز کس دیگری را نمیبیند. هر از چندگاه، شبی مهتابی یا وقتی توفان نزدیک است، میتواند حضور دیگر ساکنان جزیره را احساس کند؛ اما اغلب روزها، طوری است که انگار هر مسافر تنها ساکن جزیره است.» اما کورسوی امیدی هم هست هر از چندگاه ممکن است زوجی اجازه پیدا کنند با هم به جزیره بروند، اما این اتفاق نادری است. باید پیوند عاشقانهی نیرومندی بینشان باشد.» و کسی که تصمیم میگیرد اینطور است یا نه، قایقران است؛ آنهم بعد از شنیدن جواب سوالهایی دربارهی زندگی مشترکشان که جداگانه از مرد و زن میپرسد.
آیا بعد از رفع شدن مه، بعد از به یادآوردن همهی ناراحتیها و خیانتها و حرفهایی که نباید گفته میشد ولی فریاد زدهشد، مرد و زنهای این سرزمین که با خیال عشق، خوشند، واقعا همدیگر را دوست خواهند داشت؟ قلبم به درد آمد وقتی رمان تمام شد. بعد از بادبادکباز» و سمفونی مردگان» اینطور فشار غم ناشی از پایان یک کتاب را حس نکرده بودم. این رمان، نقاشی گام آخر» است. و ما همه در برداشتن این گام تنهاییم. هرقدر هم همدیگر را عاشقانه دوست داشته باشیم، آخرکار همه، تنها» سوار قایق مرگمان میشویم.
میشود با خیانتها و دلشکستنها هم یکدیگر را دوست داشت. میشود بدون مه» هم یکدیگر را دوست داشت. میشود. و شاید زیباترین جملهی این رمان این بود که بسیار خوب شازده خانم، اما بگذار یک بار دیگر بغلت کنم».
عشق به وظیفه، نیمهی دیگر رمان است. ما عشقمان را انتخاب میکنیم. یا مثل سِرگوین تا پایان عمر به وظیفهمان عشق میورزیم، یا مثل اکسل، شاه آرتور را فحش باران میکنیم و عشق به یک انسان را انتخاب میکنیم. و وابستگی اَشکال دیگری هم دارد.
همهمان میمیریم. به پای عشق پیر شدن و مردن زیباست. به پای عشق به یک انسان پیر شدن زیباتر.
میخواستم این پست، بررسی کتاب باشد، ولی دُرد تلخی شد. کاویدن جزئیات ریز غول مدفون» بماند برای قلمی دیگر. این ژاپنیها عجیب مرا دلبستهی خودشان کردند، این از کازئو ایشی گورو، آن هم از موراکامی.
بغداد یا کابل که میلرزید، در شاتهای سرخطِّ خبرها ویرانیِ بهجامانده را میدیدم، مردمی را که بعضی به سویی میدویدند و بعضی در بهت و حیرت ایستادهبودند و به کانون انفجار نگاه میکردند. آمبولانسها را میدیدم که به سرعت پیش میرفتند. دود را میدیدم که تا جایی که هوا بود، بالا میرفت. کمی که میگذشت تعداد جانباختگان اعلام میشد. معمولا عددی قابل توجه بود. گاهی سی نفر، گاهی چهل نفر ، گاهی بیشتر، گاهی کمتر. عادت کردهبودم . عادت کردهبودیم.
لازم نبود تک تک اعضای یک لیست، پشت سر هم خوانده شوند، هم وقت برنامهی خبری گرفتهمیشد و هم حوصلهی بینندهها سر میرفت. اعداد این مزیت بزرگ را دارند که در عین حفظ دقت، جمع پذیرند. همه در شمار میآیند و هیچ کس به شمار نمیآید. کافی است تعداد جانباختگان اعلام شود.
دیروز به فکرم رسید که ما چقدر با اعداد بیگانهایم. ذهن انسان تا نبیند یا تا برای خودش تصویری نسازد، از دست رفتن» را واقعا درک نمیکند؛ نه . با دیدن هم درست نمیشود، حتّی وقتی به منظرهای نگاه میکنیم، وقتی حساب از دستمان در میرود، خسته میشویم و میرویم سراغ زیاد » و خیلی»، بماند که حتّی یکی» را هم کاملا نمیفهمیم.
انسان تا نشناسد» عمق فقدان را نمیبیند. اگر بخواهیم کمی، فقط کمی بفهمیم مرگ چندین انسان یعنی چه، باید پای داستانهایشان بنشینیم. باید گوش کنیم. ولی ما وقت نداریم. در این دنیای با گردش سریع، مرگِ باقیِ انسانها تنها در حکم جا ماندن دوندههایی از ادامهی مسابقه است، حوصله و وقتی برای سر برگرداندن نداریم چون پیش رویمان را از دست میدهیم. گاهی کسی که دیگر فهمیده خط پایانِ همگانی و برنده یا بازنده بودن تنها وهمی دستهجمعی است و بهانهای برای دویدن، ( که معمولا کسی است که خودش به آخر خط خودش نزدیک است )، ممکن است برگردد و به خونی که پشت سرش ریختهشده و ریخته میشود نگاه کند. شاید قطره اشکی بریزد، شاید هم رویش را برگرداند و سعی کند با دوباره دویدن آنچه را دیده فراموش کند.
جایی خواندهبودم دنبالکردنِ اخبار به شکلی مداوم، خطرناک است؛ چون نسبت به اعداد و ارقام و فجایع بیتفاوت میشویم.
Shuffle موزیک هایم را زدم تا هر چه پیش آید . صدای سهتار آمد. آن عکس از محل سقوط هواپیما یادم افتاد که یک کتاب آموزش مقدماتی سهتار حسین علیزاده» را، با آن جلد سرخ، لابهلای آوار تیره و سوخته، شکار کردهبود. از صحت و سقمش اطلاعی ندارم ولی نوشتهبودند متعلق به مسافری بوده که میخواسته آموزش سهتارش را در لندن ادامه دهد.
همایون خواند درون آیینهی روبرو چه میبینی؟/ تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی؟»
گشتم دنبال متن آهنگ. شعر را خواندم . بیتی را که بیشتر از همه میپسندم، شجریان نمیخواند: حسین منزوی میگوید به چشم واسطه در خویشتن که گم شدهای/ میان همهمه و های و هو چه میبینی؟»
روزی که 176 را شنیدم، از اینکه آنطور که بایسته و شایستهاست نمیفهمیدم یعنی چه، از خودم خجالت کشیدهبودم. دیشب سعی کردم در سرم قبل از خواب صد و هفتاد و شش اسم بشمارم. کم آوردم.
فاطمه، آرش، منصور، ناصر، عایشه، شکوفه، پونه، سوزان، فرید، روجا، ایمان، مریم، غنیمت، نیلوفر، بهناز، مهران، اردلان، کامیار، منصور، میترا، رامتین، ارشیا، اوین، مهدی، محمدحسین، زینب، ریرا، امیر، شاهرخ، شهزاد، پریسا، محمد مهدی، مهدی، سوفی، روجا، مهسا، آلما، امیرحسین، عسل، مهربان، نگار، سمیرا، محمد امین، محمد امین، پدرام، السا، شادی، حمیدرضا، کیان، بهاره، صدف، مهدیه، پارسا، زهرا، سحرناز، سارا، حدیث، فروغ، دلارام، مژگان، سام، نسیم، ژیوان، رزگار، شهاب، آراد، مایا، کسری، محمدحسین، حمیدرضا، ساجده، سارا، صبا، امیرحسین، پانیذ، راحله، شیدا، مسعود، الوند، سهند، میرمحمدمهدی، آتیسا، محمد، نیلوفر، نوژن، ندا، پگاه، محسن، سعید، دریا، محمد، مجتبی، محمود، سیاووش، فریده، آیدا، مرضیه، شکیبا، شریعه، فائزه، فراز، پریناز، ایمان، امیرحسین، کیانا، میلاد، فاطمه، امیرحسین، درسا، دانیال، مهدی، معصومه، فاطمه، آزاده، محمدرضا، سعید، بهاره، فرشته، فاطمه، فیروزه، امیر، ئاروین، سهیلا معصومه، محمد، راستین، سیاوش، پریا، مریم، سارا، پدرام، دریا، درینا، کردیا، هیوا، محمدجواد، فرزانه، الناز، مهرداد، زهرا، میلاد، غزل، ارسام، آرنیکا، فرهاد، سهند، شهرزاد، اریک، الگا، الینا، الینا، امیل، حسین، رحیمه، زینالعابدین، سکینه، شهرام، عسگر، عفیفه، علیرضا، محسن، مطهره، مهدی، مهدی، مهدی، میکائیل، نیلوفر، علی، سرهی، کاتیرانا، ماریا، والریا، ولادیمیر، یولیا، دنیس، اولکسی، ایور
به دار سوخته ، این نیمسوز عشق و امید / که سوخت در شرر آرزو ، چه میبینی؟» . با اعداد و حتّی اسامی نمیبینیم . اگر به دنبال درک عمق اندوهِ آن دلهای سوخته هستیم، راهش این نیست.
پ.ن: نوشته بودم که برای کمی درک کردن، باید پای داستانهایشان نشست. یاد آن عکسها و ویدیوهایی از زندگی خصوصی جانباختگان افتادم که دست به دست میگردد، یاد آن خوراک کثیف شبکههای اجتماعی. منظورم از داستان زندگی، امثال نوشتهای مستند بود که کاربلدی، با حفظ امانت برود و بعد از کسب اجازه از خانوادههای جانباختگان کمی از زندگیشان را روی کاغذ یا صفحهی نمایش بیاورد. چیزی از قبیل نوشتههایی که در بخش روایتهای مستند» مجلهی ناداستان» میخوانم. امّا فعلا، در این تبوتاب، شاید سکوت دربارهی زندگیشان بهتر باشد.
پ.ن دوم: نوشتهی مواجهه با مرگ: داستان چهرهها» را چند ساعت بعد از نوشتن متن بالا خواندم. پوریا ناظمی به زیبایی و کاملتر از من به همین مسئلهی حساسیتزدایی، آن هم در حوزهی ژورنالیسم پرداخته و رومههای ایران را با رومههای کانادا در پوشش خبری سقوط هواپیما مقایسه کردهاست. خواندنی و قابل تأمل است.
تصویر یک فراموششدهی در جزیره مانده را، با ریشهای دراز و دستوپاهای لاغر در آینه میبینم. از آنها که تام هنکس بود و با چیزی (که دقیق یادم نیست چه بود؛ شاید یک نارگیل یا توپ تنیس) دوستی خیالی برای خودش درست کردهبود. از آنها که رابینسون کروزوئه بود؛ هرچند شک دارم بدانم رابینسون کروزوئه اصلا که بود. از آنها که هواپیمایشان خیلی وقت است سقوط کرده و مردهاند و فکر میکنند در جزیرهای گیر افتادهاند.
بعد . بعد، همین آدم فراموششده، در مبارزه با یک سونامی، دستوپا میزند تا زنده بماند. تمام سعیش را میکند و هر بار که سرش از آب بیرون میآید، با تمام وجود نفس میگیرد تا وقتی به عمق میرود، اکسیژنی برای سوزاندن داشتهباشد. با تمام وجود.
طوفان که تمام شد و روی شنهای داغ بیدار میشود، خورشید را میبیند. از ته دل خوشحال است. شاید هیچکس جز او نمیتوانسته این طوفان را دوام بیاورد. از خوشحالی داد میزند و میخندد. بعد به عقب برمیگردد و میبیند هرآنچه در این سالها در جزیره ساختهبود، آن کلبهای که با هزار جانکندن با چنگ و دندان از پوست نخلها ساختهبود، آن دوست خیالی نارگیلیاش، آن درختی که روزهای ماندنش را رویش خط میزد، آن سنگ دنجی که جای نشستن و تماشای غروب و گرمشدن اشکهایش بود، همه را آب برده. کسی که چیزی نداشته همه چیزش را از دست داده . چه حالی میشود، هان؟ چه حالی میشود؟
دروغهایش را میبیند . دروغهایی که این همه مدت به خودش گفتهبود. میبیند در این چندین سال حبسِ انفرادیای که او داشته دور خودش میگشته، دنیا داشت برایِ غیرِ او میگشت و حالا، دوباره آمده و به او ضربه زده و باز، خواهد گشت.
همهی اینها در یک لحظه اتفاق میافتند؛ داشت میخندید، داشت به خوششانسی و برنده بودنش میخندید و حالا با تمام وجود گریه میکند. ضجه میکند . زار میزند . داد میزند .
در این یک سالی که گذشت، کم نبوده هدفهایی که به آنها رسیدهام، ولی چند شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر درجا زدهام.
این کاری است که موسیقی با روح من میکند . با صدا»، به دَرد»هایم کلمه» میبخشد. بیستودو» با تمام خوشیهایش، برایم تلخ بوده . شاید هم افراط میکنم و حالِ چند ساعت»ی از این روزهایم را به یک سال» تعمیم میدهم. انسان همین است دیگر، نه؟ پر از فراموشی.
دانلود
تصویر یک فراموششدهی در جزیره مانده را، با ریشهای دراز و دستوپاهای لاغر در آینه میبینم. از آنها که تام هنکس بود و با چیزی (که دقیق یادم نیست چه بود؛ شاید یک نارگیل یا توپ تنیس) دوستی خیالی برای خودش درست کردهبود. از آنها که رابینسون کروزوئه بود؛ هرچند شک دارم بدانم رابینسون کروزوئه اصلا که بود. از آنها که هواپیمایشان خیلی وقت است سقوط کرده و مردهاند و فکر میکنند در جزیرهای گیر افتادهاند.
بعد . بعد، همین آدم فراموششده، در مبارزه با یک سونامی، دستوپا میزند تا زنده بماند. تمام سعیش را میکند و هر بار که سرش از آب بیرون میآید، با تمام وجود نفس میگیرد تا وقتی به عمق میرود، اکسیژنی برای سوزاندن داشتهباشد. با تمام وجود.
طوفان که تمام شد و روی شنهای داغ بیدار میشود، خورشید را میبیند. از ته دل خوشحال است. شاید هیچکس جز او نمیتوانسته این طوفان را دوام بیاورد. از خوشحالی داد میزند و میخندد. در همین حال به پشت سر نگاهی میاندازد و میبیند هرآنچه در این سالها در جزیره ساختهبود، آن کلبهای که با هزار جانکندن با چنگ و دندان از پوست نخلها ساختهبود، آن دوست خیالی نارگیلیاش، آن درختی که روزهای ماندنش را رویش خط میزد، آن سنگ دنجی که جای نشستن و تماشای غروب و گرمشدن اشکهایش بود، همه را آب برده. کسی که چیزی نداشته همه چیزش را از دست داده . چه حالی میشود؟
دروغهایش را میبیند . دروغهایی که این همه مدت به خودش گفتهبود. میبیند در این چندین سال حبسِ انفرادیای که او داشته دور خودش میگشته، دنیا داشت برایِ غیرِ او میگشت و حالا، دوباره آمده و به او ضربه زده و باز، خواهد گشت.
همهی این سالها در یک لحظه از جلوی چشمانش میگذرند . داشت میخندید، داشت به خوششانسی و برنده بودنش میخندید و حالا با تمام وجود گریه میکند. ضجه میکند . زار میزند . داد میزند .
در این یک سالی که گذشت، کم نبوده هدفهایی که به آنها رسیدهام، ولی چند شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر درجا زدهام.
این کاری است که موسیقی با روح من میکند . با صدا»، به دَرد»هایم کلمه» میبخشد. بیستودو» با تمام خوشیهایش، برایم تلخ بوده . شاید هم افراط میکنم و حالِ چند ساعت»ی از این روزهایم را به یک سال» تعمیم میدهم. انسان همین است دیگر، نه؟ پر از فراموشی.
دانلود
بعضی لحظهها هستند که نشان میدهند چطور آدمی هستیم. در این لحظهها، نقاب از صورتمان میافتد و در آینهی زمان خودمان را میبینیم. بی آلایش و آرایش، بیدروغ، بیریا .
هیچ صفتِ تنهایی قادر به وصف یک انسان نیست. زیرنقابِ هر کس، جوهری پنهان شده که خاص اوست، و هربار که در قدحِ اندیشهی زندگی ریخته میشود، طرحی بیتا دارد.
دوست دارم اسم این لحظات را، برزخ بگذارم. گویاترین اسمِ مکان برای این زمان. برزخ، لحظههاییست از صبر که باید انتخاب کنیم که هستیم.
پ.ن: خودمانیم؛ بهشت خستهکننده است.
قطعهای در گوشهای از پلیلیست سهتار» من کز کردهبود که هروقت گذرم آن طرفها میافتاد از شنیدنش کیفور میشدم. یک ترکیب گوشنواز از سهتار و گیتار که عنوانش In Love» بود، بدون نام آهنگساز؛ ارمغانی از یکی از کانالهای تلگرامی.
چند روز پیش به شکل اتفاقی اصلِ قطعه را پیدا کردم؛ و نهتنها بالاخره نام و نشانش را فهمیدم، برادران و خواهرانش را هم شناختم و عجب آشناییای.
گلستان» عنوان آلبومی اثر هنرمندی ( یا شاید گروهی ) است با نامِ احتمالا مستعارِ مِری مهرمند» ( Mary Mehrmand ). گشتم. نه صفحهی اینستایی که برای اصحاب موسیقی باب است، نه مصاحبهای که به پیشزمینهی موسیقیها و مفهومِ پشت عنوانها و افت و خیز ریتم اشارههایی کند، و نه حتی عکسی. تصویری که با جستجوی Mary Merhmand ظاهر میشود، عکسی است از فردی دیگر که به علت تشابه اسمی به او نسبت دادهشده.
و مگر رسالت هنرمند همین نیست؟ چرا باید با زندگینامه، اسم و عکس دربارهی هنری که از عمق احساسش جوشیده قضاوت شود؛ آن هم درست وقتی خودِ اثر بیخ گوشمان است؟ و این زیباست. من سکوتهای معنادار را خیلی بیشتر از گزافهگویی دوست دارم، و همین بینامونشانیِ آهنگسازِ گلستان» مرا بیشتر جذب کرد.
آنطور که روی پوسترِ گلستان» نوشته، این آلبوم یک سفرِ موسیقیایی است. یک سفر که با یک آرزو شروع میشود و سالها بعد، وقتی مسافر خیلی وقت است به مقصد و مرادش رسیده؛ هرچند در آن دورهاست، اما هنوز با ما سیر میکند. عنوان موزیکهای این آلبوم تکههای پازل این سفرند، و لابهلای آنها، هم نواهای نو میشنویم و هم قدیمی. اشاره به آثار موسیقی گذشتهی ایران در این آلبوم کم نیستند؛ برای نمونه قطعهی Little Warrior» ( مبارز کوچک ) همان در میان گلها» اثر همایون خرّم است؛ یا نیمهی اول قطعهی گلستان» همان نسخهی بیکلام آی لاچین» رشید بهبودوف.
قبل از اینکه دربارهی ترَکهای آلبوم به شکلی مجزا صحبت کنم، کمی فاصله بگیریم و سری به تکنگارهی امیر آریان ( با ترجمهی فروغ منصور غنایی ) بزنیم؛ که در شمارهی زمستان 98 مجلهی سان منتشر شده.
تقریبا یک دهه است بیرون از وطنم زندگی میکنم امّا هنوز نمیدانم خودم را چه بنامم .
بعد از اینکه سری به اصطلاحات لاتین immigrant ، exilé ، refugee و expatriate میزند و هیچکدام را نمیپسندد، سراغ زبان مادری میرود:
کلمهی آواره در فارسی معادل دقیقی در انگلیسی ندارد. طبق لغتنامهی دهخدا، آواره در اصل برادهآهنی است که وقتی آهنگر به نعل اسب میکوبد از نعل جدا میشود.
آن برادهآهن را تصور کنید. پتک به شکاف ریزی میخورد، جایی که در یکدستی آهن ترکی هست. ضربه برادهآهن را پرت میکند توی هوا. برادهآهن پرواز میکند، روی سطح جدیدی مینشیند و هویت تازهای میگیرد. این تصویر آن شوک اولیه را متبادر میکند، آن تکان ناگهانی، آن تندی جابجا شدن. چه ویزا بگیری و با اضطراب در هواپیما بنشینی تا در خانهی جدید فرود بیایی، چه با پاهای کبود، ترس از گرگها و ابرهای تاریک در افق و گشت مرزی از مرزها رد شوی؛ تجربهی رفتن از کشوری به کشور دیگر همان حس پرواز در آسمان است، بیلنگر، گاهی مثل یک سقوط آزاد ترسناک.
[.] در سال 1983 نویسندهی بزرگ ایرانی، غلامحسین ساعدی، مقالهی کوتاهی با نام دگردیسی و رهایی آوارهها» منتشر کرد که به زودی از متون کلاسیک ادبیات مهاجرت فارسی شد. ساعدی در این متن بین آواره و مهاجر تفاوت قائل میشود:
اما آواره قدرت انتخاب ندارد. او به اجبار به گوشهای پناه برده که پناهش دادهاند. آواره پناهنده است. زندانی گوشهای است که اگر آبوهوای خوشتری داشته باشد و نان و تنپوش بهترتری هم گیرش بیاید، غریبهای است دلمرده، از راه رسیدهای است راه گمکرده، خسته و ناتوان، حیران و ناآشنا، ناآشنا و متحیر و عاجز، با انبانی از اوهام و کابوسهای غریب، لرزان، یک پا بر سر یک چاه و پای دیگر بر سر چاه ویل، و متعجب که چرا سقط نمیشود [.]»
از نظر ساعدی مهاجر» و آواره» یک مفهوم دوگانه نیست. این دو در دو انتهای یک طیف میایستند. برای او امکان تحول مهاجر به آواره همیشه وجود دارد، ولی آواره چنین خصلتی را هرگز پیدا نمیکند.»
اخیراً مطلبی در وبسایت یکپزشک خواندم که نگاهی داشت به آثار تأملبرانگیز یک هنرمند مهاجر سوری به نام محمد حافظ که چمدانهای نمادین ساخته؛ به قول علیرضا مجیدی چمدانهایی از رنج و شکوه وطن*. به این فکر کردم که ما همهمان چنین چمدانهایی داریم. جایی داخل آن جمجمه چمدانی از خاطرات بسته و آماده است، خاطراتی که هیچ وقت پاک نمیشوند و وطن از آن جمله است، هرچند تنها بار این چمدان نیست.
مِری مهرمند، بار چمدان چندین سال گذشتهاش را به موسیقی ترجمه کرده. گلستان، آلبومی با غلبهی موسیقی سنتی ایران و روزنههایی از موسیقی محلی آذری و موسیقی تلفیقی است. اولین قطعهی این آلبوم آرزو» است. داستان با صدای تنهای یک سهتار شروع میشود،جوانهی یک شوق که به آرامی قد میکشد و سومین قطعهی آلبوم، برای تمام رویاهایت» همان قطعهای است که در ابتدای این پست دربارهاش نوشتم؛ شاید نمادی از عزمی که در کنار آرزو بالیده تا به آن تحقق بخشد، و شاید این، آرزوییست که مریدش را به آنسوی مرزها میکشاند. در قطعهی چهارم با عنوان قطار سبز»، سفری پر از امید آینده و غم گذشته آغاز میشود و در 12 ساعت در مرز بازرگان» ما ترس را میشنویم؛ ترسی شاید از تمام ناشناختههای پیشرو، یا شاید از تمام دستاندازهای سفر که نمیخواهند مسافر به مقصدش برسد . ترسی که با گذر زمان رقیق و رقیقتر میشود.
دانلود قطعهی For All Your Dreams
قطعهی ششم همانطور که بالا نوشتم، نسخهی بیکلامِ در میان گلها»ی همایون خرّم است . جایی از در میان گلها» خوانندهی قطعه (که مرضیه است) میخواند: تازهگلی سر راهم / گیرد و با من گوید / محرم راز تو کو؟ /خار رهی به تمنا/ دامن من بگرفته/ کان گل ناز تو کو؟ » و شاید همین، کلید رازگشای عنوان قطعهی بعدی یعنی گلستان» است، گلستانی که خبر از یک وصال میدهد. در نیمهی اول گلستان» نسخهی بیکلام ترانهی عاشقانهی آی لاچین» ( ای شاهین ) از رشید بهبودوف اجرا میشود و در نیمهی بعد، پس از چند ثانیه سکوت، ویولنسلی در بیات شیراز» غوغا میکند** طوریکه جادوی صدایش چشمانم را حسابی گرم کرد. این دو قطعه شاید ترجمان بارِعشق چمدان مهرمندند .
دانلود قطعهی Golestan
حدسی دربارهی مفهوم پشت قطعهی نامهای به کودکی که هرگز زاده نشد» ( قطعهی نهم ) نمیزنم چون هنوز کتاب اوریانا فالاچی را نخواندهام. و در نهایت آخرین قطعه، با تو (یا شما )، ولی جدا » است که شاید خطاب به همهی شنوندههاست، در هر گوشهی دنیا و خصوصا در ایران و یا شاید خطاب به فردی از دست رفته.
امیر آریان در اواخر آن تکنگاره، نقل قولی از غلامحسین ساعدی میآورد که قفلها را باید از لبها برداشت و فریاد کشید. آوارگان باید فریاد بکشند . » و گلستان، زیباترین نقطهی مقابل یک سکوت است. نمیدانم اجبار»ی برای رفتن در کار بوده تا از نقطهنظر ساعدی، مِری مهرمند شایستهی عنوان آواره» باشد یا نه؛ ولی ثبت احساسات و افکار پیرامون مهاجرت، خصوصا حالا که فرصتها برای انتشار گستردهترند لازم است. گاهی اوقات یک متن یا صداست که ما را از عمق تنهایی یک محیطِ نو بیرون میکشد، که به ما قوت قلبی برای ادامهدادن میدهد، که یادمان میآورد امثال ما کم نبوده و باز هم خواهند بود.
* لینک وبسایت نمایشگاه آثار محمد حافظ
** گوشهای است از دستگاه اصفهان و ضمناً نام مقامی است در موسیقی آذربایجان که حالوهوایی غمگین دارد.
یکی از نشانههای تنگی نفس این است که فرد متوجه هر دم و بازدمی که رخ میدهد، باشد.»
NF یا به تفصیل Nathan John Feuerstein، رَپری 28 ساله و Mansion (عمارت)، از قطعات اولین آلبوم رسمی این هنرمند است و بهانهی نوشتن این پست. یکی از خصوصیتهای متن موسیقیهای NF، پرداختن به درگیریهایی است که نه در دنیای عینی ملموس، بلکه در دنیای ذهنی و درونش اتفاق میافتند و هر شنوندهای که تجربیاتی از این قبیل با هر درجهای از مشابهت داشته باشد، با آنها ارتباط برقرار میکند. متن قطعه را در ادامهی مطلب آوردهام، و میتوانید ضمن گوش دادن، بخوانید. زمزمهی این روزهای من است، خصوصا جملهای که خیلی دوستش دارم :
Insidious is blind inception
یعنی آغازهای کور، جانکاه»اند.» . جانکاه» . چه معادل برازندهای است برای Insidious. زیبایی ابهام، در امکان تفسیرهای شخصی است. وقتی هیچ معنایی مشخص و قطعی برای جملهای وجود نداشته باشد، هر کس میتواند آن را به قالب دلخواه خودش درآورد و از آن، برداشتی شخصی داشته باشد. شاید برای NF، عمارت»، اشارهای به دوران کودکی و نوجوانی اوست که با مشکلات زیادی توأم بوده. نشان به آن نشان که در ادامهی متن به دو حقیقت از گذشتهاش اشارهای میکند. یکی این مسئله که بعد از طلاق پدر و مادرش، از طرف دوستپسر مادرش، تحت سوءاستفادهی فیزیکی ( اصطلاحی است برای ضرب و شتم یک انسان یا حیوان که منجر به آسیب شود ) قرار گرفته، و دیگری مرگ مادرش.
ولی دوباره برمیگردم به جملهای که چند سطر پیش گفتم. زیبایی ابهام در امکان تفسیرهای شخصی است. هر کسی که به این قطعه گوش میدهد، حق دارد ذره ذرهاش را هضم کند، زیر جملههایی که برای خودش مهمند، خط بکشد، کلمات را تکرار کند، متنش را زندگی کند.
دانلود
. مگر نه انسان یک عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک تردید»، یک نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک دانته»ای است آواره و بیسامان در هیچستان نامعلوم برزخ» تا ناگهان بر سر راه ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به راه» دکارت» و کنفسیوس»، ارسطو» . یا بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.
کویر، علیشریعتی، مقالهی معبودهای من»
در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمهها خودشان را از من پنهان میکنند. میترسند. از این سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان میگویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکیشان را محکوم به تحمل وابستههای خُردکنندهی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی جایگاه ویژهای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ بهیکباره پَست کردنش سختتر شود.
دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حالهای عجیبِ بیاحساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهرهام نمیتواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکستهبسته، نگهش دارد. از آن وقتهایی که از تظاهر کردن خستهام. ایکاش در آن حال تنها بودم ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگینتر میشد آن هم درست وقتی من میخواستم سمت ماه زوزه بکشم.
در یک سال اخیر، انسانهای زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی من ساکتتر است، و در باطن هم مستعد ساکتتر شدن. احساسات درونم، نوسانم»، مثل کبریتی آمادهی آتشزدن به همهچیز و همهکس میسوزد. من آنها را کنار گذاشتم یا آنها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعتها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.
در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمههاست که از دست من عاصی . نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:
عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمیاندیشد که کیست. یک خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه میکند و در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانهی ناهمانند عشق جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهرهی یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقهزدن عشق، عاشق و معشوق که در چهرهی هم مینگرند، احساس میکنند که هم را نمیشناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.
و در ادامه از دوستداشتن میگوید که دوستداشتن از عشق برتر است». راست میگوید. عشق مینالد که این هم خودش را مسخره کرده . حق دارد.
در یک سال گذشته غزل گفتم. در آذر ماه ذوقی جوشید که در زندگیام مانند نداشت. دروغ گفتهام اگر در جواب چه عجب . » بگویم همینطوری . »؛ و حقیقت هم به کیبورد نمیآید، پس بماند. شاید گویاترین شعر حال من، سومین غزلم با عنوان تب سرد » باشد و آن بیتی که تو ماهی که تابی به تالاب غم / منم ماهی محو عکست در آب ». حرف خُردی و بزرگی نیست، ماهی و ماه از دو عالم متفاوتند. یکی از دنیای رنگ است و دیگری از دنیای سنگ. ماهی با آب و با هواست که دوام میآورد؛ و هیچکدام از این دو عنصر در ماه نیستند . در ماه، فقط خاک است و خاک است و خاک است و خاک.
و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشتهام سرجای اولّم و در برزخم. نمیدانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمیخواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشتهاند. در این برزخ به موفقیتهای ظاهرا بزرگی رسیدهام، اما هدفهایم را گم کردهام.
این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعلهورتر شده، دقیق نمیفهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیکتر میشوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرفهایی را نزدم. به خاطر محدودیتهای شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا میخواستم آنها را داشتهباشم. خودخواهتر شدهام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیدهام را حالا نمیپسندم . دلایلم را میفهمم ولی نمیپسندم. گاهی از خودم میپرسم چه میشد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرامتر میشدم؟ عوض میشدم؟ عوض میکردم؟
دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کمنظیر شروع شد . آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگبینی است اگر آسمان را آینهی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است، و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزهای برای فراخوانی همهی گرگها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم میتوانم آنی باشم که میخواهم.
مرثیه بس است . و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتابها . که دیوانهوار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفهای که ارزش شنیدهشدن دارند. برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروختهشدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده.
* یعنی اندوهگین
فیلم سینمایی Jojo Rabbit روزنهای بود در این روزها؛ روزنهای برای تنفس غمی گرم و گاهی خندیدن و گاهی گریستن. Taika Waititi ، کارگردان و نویسندهی این فیلم سینمایی، روزهای پایان عمر رژیم آلمان نازی را از دریچهی چشمان یک کودک تصویر کرده، بچهای که در بستر پروپاگاندایی* با محوریت یهودیستیزی و نژادپرستی بالیده، امّا فیلم میخواهد یادمان بیاورد که او هنوز دهسال دارد؛ پس امیدی برایش باقی است. برای او همه چیز مثل یک بازی است. جُوجُو در ظاهر به آرمانهای نظام وفادار است امّا هنوز از مرز» نگذشته، هنوز حاضر نیست دستش به خون آلوده شود. اگر قرار بود این فیلم را فیلمسازانی دیگر و در ژانر درام بسازند، اینطور ویژه و دلنشین از آب در نمیآمد. شاید این فیلم بیشتر از هر فیلم دیگری که دربارهی جنگجهانی دوم و آلمان نازی و هیتلر ساخته شده، رنگ» دارد؛ دکوراسیون خانه، طبیعت و لباسها ترکیبِ رنگی دلنشین دارند، رنگهایی شاد، رنگهایی زنده، همه برای اینکه بیننده تا آنجا که ممکن است در دنیای جُوجُو قدم بردارد. هیچ سکانسی از مرگ یک انسان یا چهرهی یک انسان مُرده در طول این فیلم دیده نمیشوند؛ امّا لازم نیست برای درک مرگ، برای نشستن به سوگ مُردهها، چهرهها را دید. یک جفت کفش یا صدای شلیک گلوله کافی است.
از داستان فیلم بیشتر از این نمینویسم و تحلیلی هم نمیکنم؛ فقط خواستم با پُستی، در گوشهای از فانوس، این نور هم حضور داشتهباشد. Jojo Rabbit برای نمایش لهشدن کودکی زیر چرخدندههای جنگ است، زیر آرمانهای پوچ سوداگران، آن هم با لحن طنزی تلخ. کشتن زیبایی جرم بزرگی است؛ ولی کشتن نگاه»ی که زیبایی را میبیند جنایتی غیرقابل وصف است. ای کاش ما انسانها کودکی» را قربانی نکنیم . و همچنین این فیلم برای یاد کردن از انسانهایی است که معمولا نادیده گرفته میشوند، افرادی را میگویم به ظاهر در خدمت تاریکی امّا قلباً سربازی از جبههی نور. تماشایشان برایم خاطرههایی را از سریال ارتش سرّی» زنده کرد.
پ.ن: در این فیلم، نقلقولی از ماریا ریلکه، شاعر آلمانی، ذکر میشود: (ترجمهام از زبان انگلیسی و به شیوهی آزاد است )
هر پیشامدی را پشتسر بگذار
زیبایی را و هراس را
بپوی و بپیما
هیچ احساسی پایان راه نیست.
* پروپاگاندا ( Propaganda ) اصطلاحا به شکلی از تبلیغات و اطلاعات با اهداف ی اطلاق میشود که معمولا گمراهکننده یا اغراقآمیز است.
. مگر نه انسان یک عالم صغیر است»؟ پس شرق و غرب را در خویشتن خود» داراست، و انسان عبارت است از یک تردید»، یک نوسان» دایمی. هرکسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است. یک دانته»ای است آواره و بیسامان در هیچستان نامعلوم برزخ» تا ناگهان بر سر راه ویرژیلی» قرار گیرد و او را به غرب براند و به راه» دکارت» و کنفسیوس»، ارسطو» . یا بئاتریسی» و او را به شرق کشاند و به صحرا»ی لائوتزو، بودا، حلّاج و فلوطین و مسیح، و به هر حال یا در آسمان و یا در زمین.
کویر، علیشریعتی، مقالهی معبودهای من»
در این روزها، چندین بار نوشتم و پاک کردم. چندین بار خواستم بنویسم و ننوشتم. چندین بار خواستم بخواهم بنویسم ولی نخواستم. کلمهها خودشان را از من پنهان میکنند. میترسند. از این سراسیمگی» من بیزارند. با خودشان میگویند ممکن است این بار حرفی بزنم و یکیشان را محکوم به تحمل وابستههای خُردکنندهی فراوان کنم و ناگهان پس از مدتی عزیز شود؛ یا آنقدر برای یکی جایگاه ویژهای در نظر بگیرم و تنها و یگانه ببینمش که تحملِ بهیکباره پَست کردنش سختتر شود.
دیشب ماه کامل بود. دیشب یکی از همان حالهای عجیبِ بیاحساسم را داشتم؛ وقتی یک لبخند آنقدر سنگین است که چهرهام نمیتواند بیشتر از چند ثانیه، آن هم به شکلی شکستهبسته، نگهش دارد. از آن روزهایی که از تظاهر کردن خستهام. ایکاش در آن حال خودم تنها بودم؛ ولی جمعی حضور داشتند که سکوت بینمان هر لحظه سنگین و سنگینتر میشد آن هم درست وقتی من میخواستم سمت ماه زوزه بکشم.
در یک سال اخیر، انسانهای زیادی را کنار گذاشتم. ظاهر زندگی من ساکتتر است، و در باطن هم مستعد ساکتتر شدن. احساسات درونم، نوسانم»، مثل کبریتی آمادهی آتشزدن به همهچیز و همهکس میسوزد. من آنها را کنار گذاشتم یا آنها من را؟ سؤالی است که ارزش ساعتها سکوت برای تفکر بیشتر را دارد.
در این یک سال عاشق شدم. عشق از همان کلمههاست که از دست من عاصی . نه؛ آسی* شده. شریعتی نوشته:
عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمیاندیشد که کیست. یک خودجوشی ذاتی» است، و از این رو همیشه اشتباه میکند و در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه میان دو بیگانهی ناهمانند عشق جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمیبینند، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهرهی یکدیگر را میتوانند دید و در اینجاست که گاه، پس از جرقهزدن عشق، عاشق و معشوق که در چهرهی هم مینگرند، احساس میکنند که هم را نمیشناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است.
و در ادامه از دوستداشتن میگوید که دوستداشتن از عشق برتر است». راست میگوید. عشق» مینالد که این هم خودش را مسخره کرده . حق دارد.
و خلاصه در این یک سال، مدتی با بئاتریس و مدتی با ویرژیل راه رفتم ولی حالا، برگشتهام سرجای اولّم و در برزخم. نمیدانم به کدام سمت بروم. شاید هم نمیخواهم به سمتی بروم. مرا با این خاک، خاک این برزخ، الفتی هست که انگار مرا از آن سرشتهاند. در این برزخ به موفقیتهای ظاهرا بزرگی رسیدهام، اما هدفهایم را گم کردهام.
این خشم درونم را، که در چند روز گذشته شعلهورتر شده، دقیق نمیفهمم. به خاطر دیوارهایی است که از هر طرف به من نزدیکتر میشوند؟ من از عجز خشمگینم یا از محدودیت؟ بیشتر از دیگران از خودم خشمگینم یا بیشتر از قبل از دیگران؟ جایی که باید، حرفهایی را نزدم. به خاطر محدودیتهای شرایط حال حاضرم از چیزهایی دست کشیدم که عمیقا میخواستم آنها را داشتهباشم. خودخواهتر شدهام؟ مرزهایی که قبلا برای خودم کشیدهام را حالا نمیپسندم . دلایلم را میفهمم ولی نمیپسندم. گاهی از خودم میپرسم چه میشد اگر کسی هم مثل من برای من بود، آرامتر میشدم؟ عوض میشدم؟ عوض میکردم؟
دیشب، بعد از چند ساعت، آسمانِ صاف ناگهان برفی شد. صبح که پنجره را باز کردم، هوا صاف بود. پنجره را که بستم کولاکی کمنظیر شروع شد . آسمان هم به جنون رسیده. خودبزرگبینی است اگر آسمان را آینهی احوال خودم بگیرم، نه؟ هومن به قولی وُهومنه است، وُهومنه به مرور شده وَهمَن و بعدها بهمن. این ماه، ماه من است؛ و من حق دارم در ماه خودم زوزه بکشم. زوزهای برای فراخوانی همهی گرگها. زمستان سختی در پیش است، امّا تنها پاسخ به این فراخوان، پژواک صدای من است. تنهایی آزمون تلخی است که وقتی از آن سربلند بیرون بیایم میتوانم آنی باشم که میخواهم.
مرثیه بس است . و امّا رؤیایی دارم. که پناه بگیرم؛ زیر سقف کتابها . که دیوانهوار بخوانم. که از درون رشد کنم؛ این پوسته را بشکنم. که بجنگم. برای چیزهای زیبایی که ارزش جنگیدن دارند؛ برای صداهای خفهای که ارزش شنیدهشدن دارند؛ برای رؤیاهای خاموشی که ارزش افروختهشدن دارند. که راهم را پیدا کنم. که بیشتر از عشق ورزیدن، دوست بدارم. که از این برزخ بروم، نه به بهشت، نه به جهنم، که به زمین. من هنوز کارم با این خاک تمام نشده. نه، نشده.
* یعنی اندوهگین
پ.ن: و یکبار هم این پست را به پیشنویسدانی تبعید کردم؛ با هراسی از افشاشدن. بعد، انگار که به کلمهها خیانت کردهباشم و آنها تحمل این حد از اهانت را نداشتهباشند، بیش از پیش از من فرار کردند. با کمی هرس دوباره منتشرش میکنم؛ به نشانهی دلجویی.
پ.ن دوم: همیشه اشتباه میکند . چه تحکمی در این همیشه» هست. شریعتی از کجا اینقدر مطمئن بود؟ شاید خودش هم اشتباه کردهبود، شاید من هم یک روز قید همیشه» را وصلهی چنین جملهای کنم.
انگار که یادم برود .
کلافه بود، خسته هم بود؛ ولی برای کمک به رفیقش ماندهبود. سیم بُکسل را بست و پشت فرمان نشست. هر دو با هم گاز دادند ولی قرار نبود دویستوشش صندوقدار سفید به آن راحتی از گل در بیاید. از ماشین پیاده شد؛ حالا یک چرخ خودش هم گیر بود. ندیدم پاکت سیگارش را کِی و از کجا درآورد ولی فهمیدم فقط یک نخ دارد؛ بعد از شروعشدن پُکها، پاکت را انداخت روی برف.
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید .
دوباره چند ساعت غرق شدم. این روزها زیاد به عمقِ هیچ میروم، از ب»، بُرد» میسازم و روز بعد باخت» را عَلَم میکنم. دستانم را که بستم»، میبینم در بند» خودم بودم و باز»شان میکنم .
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه .
شب است. کلافهام، خستهام. هندزفری را که از گوشم درمیآورم، چند قطرهی دیگر نُت بیرون میریزد ولی زود پاکشان میکنم. من معتاد موسیقیام و هر بار که نشئه میشوم سایهها جان میگیرند؛ نگاههایی را میبینم که نیستند؛ وهمهایی را باور میکنم که ب» ندارند.
انگار که یادم برود و بعد یادم بیاید؛ ولی نه در خودآگاه؛ مثل جرقهای در یک سر طناب که سر دیگرش در بطن انبار باروت است. بطنی که چاقو خورده ولی هنوز خونش را پمپ میکند، بطنی که آمادهی فوران است .
گفت باید با خودت آشتی کنی. جمله را در ذهنم مزه میکنم . باید با خودم آشتی کنم. همه منم . باید با همه آشتی کنم؟ یا همه را فراموش کنم؟ کجاست آن وردی که این جادو را به جریان آورد تا رهاتر شوم، کجاست آن مرهمی که مرا از همه» خلاص کند و به جایش یک باشم: وحدت وجود . هم آشتی کنم . هم فراموش کنم.
باید مهاری باشد برای قدرت من، قدرتی که به یک تار آویزان است تا سقوط در ترادفی با جنون، تاری که کوک است و نوازندهاش ناکوک. وقتش است کوک شوم، وقتش است مهار شوم، وقتش است رها شوم، وقتش است رها کنم. آوایی شوم در آواز دشت، غمگین و گرم . سهراب آرام در گوشم زمزمه میکند تنها باش، و وسیع، و سربهزیر، و سخت »
به گمانم راهی پیدا کردهام، سعیم را میکنم.
در آینه تصویر یک فراموششدهی در جزیره مانده را، با ریشهای دراز و دستوپاهای لاغر میبینم. از آنها که تام هنکس بود و با چیزی (که دقیق یادم نیست چه بود؛ شاید یک نارگیل یا توپ تنیس) دوستی خیالی برای خودش درست کردهبود. از آنها که رابینسون کروزوئه بود؛ هرچند شک دارم بدانم رابینسون کروزوئه اصلا که بود. از آنها که هواپیمایشان خیلی وقت است سقوط کرده و مردهاند و فکر میکنند در جزیرهای گیر افتادهاند.
بعد . بعد، همین آدم فراموششده، در مبارزه با یک سونامی، دستوپا میزند تا زنده بماند. تمام سعیش را میکند و هر بار که سرش از آب بیرون میآید، با تمام وجود نفس میگیرد تا وقتی به عمق میرود، اکسیژنی برای سوزاندن داشتهباشد. با تمام وجود.
طوفان که تمام شد و روی شنهای داغ بیدار میشود، خورشید را میبیند. از ته دل خوشحال است. شاید هیچکس جز او نمیتوانسته این طوفان را دوام بیاورد. از خوشحالی داد میزند و میخندد. در همین حال به پشت سر نگاهی میاندازد و میبیند هرآنچه در این سالها در جزیره ساختهبود، آن کلبهای که با هزار جانکندن با چنگ و دندان از پوست نخلها ساختهبود، آن دوست خیالی نارگیلیاش، آن درختی که روزهای ماندنش را رویش خط میزد، آن سنگ دنجی که جای نشستن و تماشای غروب و گرمشدن اشکهایش بود، همه را آب برده. کسی که چیزی نداشته همه چیزش را از دست داده . چه حالی میشود؟
دروغهایش را میبیند . دروغهایی که این همه مدت به خودش گفتهبود. میبیند در این چندین سال حبسِ انفرادیای که او داشته دور خودش میگشته، دنیا داشت برایِ غیرِ او میگشت و حالا، دوباره آمده و به او ضربه زده و باز، خواهد گشت.
همهی این سالها در یک لحظه از جلوی چشمانش میگذرند . داشت میخندید، داشت به خوششانسی و برنده بودنش میخندید و حالا با تمام وجود گریه میکند. ضجه میکند . زار میزند . داد میزند .
در این یک سالی که گذشت، کم نبوده هدفهایی که به آنها رسیدهام، ولی چند شب پیش داشتم با خودم فکر میکردم چقدر درجا زدهام.
این کاری است که موسیقی با روح من میکند . با صدا»، به دَرد»هایم کلمه» میبخشد. بیستودو» با تمام خوشیهایش، برایم تلخ بوده . شاید هم افراط میکنم و حالِ چند ساعت»ی از این روزهایم را به یک سال» تعمیم میدهم. انسان همین است دیگر، نه؟ پر از فراموشی.
دانلود
نگاهم کرد. چشم دوختم به نگاهش و گفتم: من از کسی که بودم گذشتم که شاید به تو برسم . و حالا تو، من شدی؟!» برخلاف بیشتر خاطراتم، لبخند نمیزد. چشمانش را از من گرفت و زمین را نگاه کرد. گفت: من نفرین شدهام.» زبانم بند آمده بود. فکر میکردم فقط دلم را برده، اما حالا دیدم همهی آن کسی که بودم را هم از من گرفته، و قاب خالیام مانده. تکه عکسم در قاب او نبود، تکه عکسم پاره شدهبود. عصبانی بودم؟ بودم. خشم و عشق با هم میآمیخت و مخلوط عجیبی میشد که قلبم تابش را نداشت؛ نمیدانست به سرخی خون کدام یکی بتپد؛ یک ضربان، ته دلم را خالی میکرد و دیگری تا ته پر.
این . » حرفم نیامد. حرفی نزد. میدانست. او خوب میدانست این» یعنی چه. من بودم که آن لحظه نمیدانستم و بعد از این» فهمیدم.
نمیدانستم این یعنی رشد او و هبوط من، فراشد» او و فروشد» من. ما حتی ظریفتر از حد شیشهای آینه شبیه بودیم، ترکهایمان هم قرینه بود. شاه دلهایمان در مُلک خشتی تن هیچکدام جا نمیشد . نمیشد یکیمان هم قلب خودش را داشته باشد و هم قلب دیگری را، دو حقیقت در یک آینه نگنجند؛ راه حل این بود که هردومان از قلبمان میگذشتیم و هر دو بازتابی میشدیم در دوآینهی روبرو، در ابدیت . او گذشته بود و من نگذشته بودم و بالاخره، وقتی گذشتم او نگذشت.
تقصیر من بود . بود؟
بود. به او حق میدهم که نخواست پای میوه شدن شکوفههای شاخههای ترکخوردهی احساسات من که از تبر تردید خون آلود بودند بنشیند . بنشیند به امید شاید» . اگر» . وقتی که» . یک روز که» . و تمام اَشکال شرطی شدن من. حق میدهم.
حالا تنهایم و همه چیز را به یاد میآورم. حالا رهایم و همه چیز را به یاد میآورم: نمیشود هم خواست و هم نخواست.
عصبانی است. ناراحت است. به رویش نمیآورد. شاید من بدتر از خودم به او» زخم زدم. نیشی که زهرش را نچشیدهبود. من قبلا چشیدهبودم . و حالا در دهانم طعم مانده میدهد.
شاید او»یی هست. شاید او»یی نیست، و همه من»م. شاید او» روزی این متن را بخواند. شاید او» این متن را نوشته است. فرقی نمیکند. من به او» میگویم: متأسفم. و برای قناریام متأسفم.
هیچ شاید»ی حقیقت» را تغییر نمیدهد:
من نفرین شدهام.»
دانلود
اورفئوس یک افسانه است. یک پیامبر، موسیقیدان و شاعر افسانهای یونان باستان. در داستانها آمده میتوانست با چنگش (Lyra) روح همهی موجودات را شیفته کند و حتی بیجانها هم با موسیقی او جان میگرفتند و رامش میشدند.
اورفئوس برای نجات همسر از دسترفته و مُردهاش و بازگرداندن او، تا دنیای مردهها رفت و با موسیقیاش توانست هادس، خدای دنیای مردهها، را تحتتأثیر قرار دهد و به توافقی برسد تا او را برگرداند. توافق این بود که هیچ کدام از آن دو، موقع برگشتن به بالا و به دنیای زندهها، به عقب و به دنیای مردهها نگاه نکنند وگرنه هر دو میمیرند؛ امّا همسرش میانهی راه لحظهای برگشت و نگاهی انداخت . اورفئوس بیخبر به بالا رسید و وقتی بالاخره جایی ایستادهبود که میتوانست پشتسرش را نگاه کند فهمید همسرش را بار دیگر از دست داده .
من معتاد موسیقیام. لابهلای سبکهای مختلف گشت میزنم؛ گاهی موسیقی سنتی ایرانی، گاهی موسیقی متن، گاهی موسیقی Folk ( از آنها که یکی گیتار به دست روی صندلیاش نشسته و آهنگی خسته میخواند )، گاهی موسیقی پاپ . گاهی شجریان گوش میدهم که از سماع میخواند و گاهی Coldplay که از ما سوا ؛ فارسی، انگلیسی، فرانسوی . برایم فرقی ندارند. نمیدانم این سلیقهی گسترده از کجا آب خورده، ولی چیزی است که هست. لذتش را میبرم و علاقهی خاص دیگری که دارم این است که موسیقیای را که میشنوم به اشتراک بگذارم.
سخت است آدم یکی را پیدا کند که با خودش همنوا» باشد. من شانس داشتم. دو رفیق شفیقی که چند سالی است دوستیم، انصافا همنوای» مناند. و یک روز، هر سهمان، بعد از چند سالی به اشتراک گذاشتن موسیقیهایی در کانالی که مالکیت خاصی روی آن نداشتیم و صرفا ادمین ارسالکنندهی موزیک بودیم ( و هیچ اجباری هم نداشتیم . صرفا علاقهای بود که . بود ! ) به فکرمان زد که وقتش است جدا شویم. وقتش است برای موسیقی» دور هم جمع شویم. وقتش است آنهایی را هم پیدا کنیم که حاضرند برای موسیقی جمع شوند .
کانال تلگرام موسیقی Lyra جرقهای بوده که میخواهیم گُر بگیرد. عکسی که برای کانال انتخاب کردیم، گویای رسالتمان است. مردی که گیتار به پشت از پلهها پایین میرود، اورفئوس مدرن است . موسیقی است. که میرود رفتهها را، گذشتهها را، یادها را، نواها را، خندهها و گریهها را از عمق احساس» بالا بکشد . او موفق نمیشود واقعا آنها را دوباره محقق کند اما چند لحظهای از عطری که از آن احساس میتراود، لذت میبرد.
موسیقی همین است، قلابی برای احساساتی که دوست داریم بارها تجربه کنیم. اتفاقا Lyra نام یک صورتفلکی هم است. و M57 نام یک جرم آسمانی در آن؛ یک ستارهی در شرف مرگ، یک غول سرخ . مرگ یک ستاره یعنی یا سیاهچاله شدن و مکیدن نور و یا مبدلشدن به جرمی به اسم کوتولهی سفید با کمترین حد نوردهی و M57 به سمت کوتولهی سفید میرود . ولی در واقعیت، ستارهها جاودانهاند. نوری که ساطع میکنند تا بینهایت در فضا امتداد پیدا میکنند . پس مهم نیست در پایان تبدیل به چه شوند، نورشان تا ابد باقیاست.
و ما در Lyra، جاودانگی صدا را به گوش نشستهایم .
اگر شما هم اهل صدا هستید، خیلی خوشحال میشویم همسفرمان باشید.
لینک کانال تلگرامی موسیقی Lyra
این چند روز نخواستم تکرار مکررات کنم؛ که اگر علائمی داریم ماسک بزنیم، که دست ندهیم و روبوسی نکنیم، که اگر چند روز است تب و سرفه یا تنگینفس داریم به بیمارستان مراجعه کنیم و سعی کنیم تا آنجا که ممکن است با دیگران تماس نداشتهباشیم. ولی امروز بیشتر در این باره فکر کردم و به نظرم کار درست آن است تا جایی که میتوانیم بگوییم و تکرار کنیم؛ و شاید این مورد، از معدود مواردی است که تکرار به جای ملال»، قرار» میآورد؛ که شاید کسی تا به حال این توصیهها را جدی نگرفتهبوده و از حالا به بعد جدی بگیرد.
مجموعهای از توصیهها و سوالهای راجع به این ویروس کرونای جدید و بیماری COVID-19 ناشی از آن (COVID-19 مخفف بیماری کروناویروس کشفشده در سال 2019» است) و پاسخهایشان در وبسایت سازمان بهداشت جهانی لیست و منتشر شده ( این لینک) که فایل ترجمهی فارسی آن را هم میتوانید از لینک زیر دانلود کنید1. حتی جواب سوالاتی ریشهای مثل اینکه اصلا کرونا چیست و بیماری ناشی از آن چطور بیماریای است هم در این فایل آمده:
دانلود فایل پرسشوپاسخ در باب ویروس کرونا
( سازمان بهداشت جهانی)
همچنین خیلی از سوالها در مورد پیشینهی این ویروس و مسیر احتمالیاش تا رسیدن به این نقطه و احتمال ایجاد یک پاندمی (همهگیری جهانی) و سوال خب، حالا چه باید کرد؟» در ویدیوی زیر از یوتیوب بررسی شدهاند ( میتوانید آن را از این لینک هم دانلود کنید)؛ کاری از وبسایت Osmosis.org به زبان انگلیسی است که در چهاردهم فوریه (12 روز قبل ) منتشر شد. از سایر منابع فارسیزبان شاید مطلب وبسایت یونیسف با عنوان دربارهی ویروس کرونا، آنچه والدین بایستی بدانند» را بتوان نمونهی قابل اعتمادی دیگری برای توضیحات در این زمینه به شمار آورد.
معلم زیستشناسی دوران دبیرستانمان بارها به این نکتهی کنکوری اشاره میکرد که طبق کتاب درسی آن زمان ویروس موجود زنده نیست» (نمیدانم کتابهای حالِ حاضر چقدر فرق کردهاند و آیا این جمله هنوز هم معتبر است یا نه! و در واقعیت امر و در نگاهی علمی، ویروس موجود زنده درنظر گرفته میشود هرچند تفاوتهایی اساسی با سایر موجودات زنده دارد)؛ در واقع ویروس تجمعی از پروتئین و اسید نوکلئیک است. منظور از اسید نوکلئیک همان DNAای که داخل هستهی سلولهایمان هست و یا حالت تک رشتهای آن: RNA. مادهای است که چه در ویروس و چه در هستهی سلول نقش فرماندهی اعمال را برعهده دارد. ویروس میتواند وارد سلول شده، با استفاده از امکانات سلول تکثیر پیدا کرده و ضمن تکثیرش، در عملکرد سلول اختلال ایجاد کند. داروهای آنتی بیوتیک» روی ویروسها تأثیری ندارند ( بیو» به معنی زنده» است و داروهای آنتی بیوتیک عموما برای مقابله با بیماریهای باکتریایی و بعضا برخی بیماریهای ناشی از موجودات زنده»ی دیگر مثل برخی انگلها قابل استفاده و موثرند. ).2 تا به حال داروهای ضدویروس متعددی هم برای بیماریهای ویروسی مختلف ساخته و به بازار عرضه شدهاند؛ امّا فعلا هیچکدام مورد تأیید رسمی در مقابله با بیماری COVID-19 ناشی از ویروس کرونا قرار نگرفتهاند.
این پیشزمینه را برای این نوشتم که بگویم واقعا» بهترین راه مقابله با این ویروس و بیماری، رعایت بهداشت شخصی و پیشگیری از ابتلا و انتقال ویروس است.
چند روز قبل یک سخنرانی از بیل گیتس در یکی از مجموعه سخنرانیهای TED ( قبلا در نوشتهی قطار» توضیحاتی دربارهی TED دادهبودم و چند خطی دربارهی یکی از ویدیوهایش نوشتهبودم ) را به طور اتفاقی دیدم. هنوز کتاب انسان خداگونه»ی یووال نوح هراری را نخواندهام، ولی انگار در آن کتاب و در چندین منبع دیگر؛ دقیقا مثل این ویدیو به خطری که انسانها را در دهههای آینده تهدید میکند اشارهشدهاست: بیماریهای واگیردار.
چهارسال فاصله بین این صحبتها و شیوع بیماری COVID-19 ( بیماری ناشی از ویروس کرونای جدید ) بازهی زمانی واقعا کوتاهی است. امیدوارم همهی کشورهای جهان و خصوصا ایران این خطر قریبالوقوع را جدی بگیرند و در تنظیم تهایشان در آینده، تجربههای ناشی از بیماری COVID-19 را دخیل کنند؛ هرچند هنوز کارهای ضروریتری مانده و باید از بحران حال حاضر ناشی از این ویروس گذر کنیم.
یاد قطعهی ایران» گروه چارتار» میافتم . خزان و زمستان سختی برای همهمان بوده و هست. به وحشتی که در جامعه سایه انداخته فکر میکنم و صادقانه میگویم به عنوان یک محصل طب، با وجود چند خط اطلاعاتی که از چند منبع خواندهام، چیز زیادی از ابعاد همهگیری این ویروس در ایران نمیدانم. از یک طرف اغراق میشنوم و از طرف دیگر نادیدهانگاری کورکورانه. ولی این را میدانم که باید ترس غیرمنطقی و این تصور اشتباه که ابتلای به این ویروس مساوی مرگ است را کنار بگذاریم. نرخ مرگومیر این بیماری طبق مطالعات آماری تا به حال 2 الی 3 درصد بوده که آمار فعلی مرگومیر در ایران، احتمالا از تعداد بالای مبتلایان به بیماری ناشی میشود نه از احتمال مرگ و میر بالا.
کار مهمی که به عنوان فرد»ی از این جامعه میتوانیم بکنیم، رعایت اصول بهداشتی و پیشگیری است. توصیههای بهداشتی را جدی بگیریم و از مراجع و منابع معتبر پیگیر اطلاعات تازه دربارهی این بیماری باشیم. اگر سوال دیگری دربارهی این ویروس دارید در بخش نظرات اعلام کنید، اگر اطلاعاتی داشتهباشم و کمکی از دستم بربیاید دریغ نمیکنم، و اگر ندانم هم سعی میکنم بپرسم یا بگردم تا جوابی برایش پیدا کنم.
1. متأسفانه مترجمان این فایل را پیدا نکردم تا از آنها یادی کنم و حقشان ضایع نشود؛ در خود وبسایت سازمان بهداشت جهانی هم این فایل را ندیدم. چون درخواست نشر حداکثری دادهشدهبود و با مطالعه هم متوجه شدم اطلاعات آن جامع و لازمند، نشر دادهشد و امیدوارم مفید واقع شوند.
2. همانطور که قبلتر هم نوشتم در واقعیت امر و زبان علمی، ویروس هم موجود زنده محسوب میشود؛ و آن خاطره زیستشناسی صرفا برای تثبیت بهتر مطلب بود . دوم؛ این نکته که آنتیبیوتیک تأثیری روی ویروس ندارد، نباید تجویزِ مقدار منطقیِ داروهای آنتیبیوتیک را در مواردی از قبیل سرماخوردگی؛ خصوصا در کودکان یا افراد سالخورده، زیر سوال ببرد. در ابتلای به یک ویروس، سیستم ایمنی بدن ما مشغول است و طبعا توانایی مقابلهاش با سایر عوامل بیماریزا کمتر شده، و داروهای آنتیبیوتیکی در چنین مواردی نقشی پیشگیرانه در برابر ابتلا به بیماریهای دیگر را دارند.
پ.ن اول: ایران . دمی رسته از ترکش و کینه میخواهمت .»
پ.ن دوم: حرفهای زیاد دیگری در ذهنم تلنبار شده؛ از بیتدبیریها در برخورد با شیوع این ویروس در ایران، از جامعهی شایعهزدهای که از بس سقف اعتماد روی سرش خرابشده که در این طوفان، کورکورانه دنبال سرپناههای دیگری میگردند؛ یا از بعضی ( امیدوارم بعضی و نه خیلی ) از مردم خودمان. به دو مورد اول تیتروار اشارهکردم ولی در باب سومین مورد اجازه دهید شما را به وبلاگی ارجاع دهم که لب کلام را گفته :
خستهمون کردین» در وبلاگ آسوکا را بخوانید که گلهای است از این سفرهای اخیر به استانهای آلوده. لطفا رعایت کنیم، لطفا.
- هر آدمی یه وقتایی اشتباه میکنه.
- واسه همینه که ته مدادها پاککن میذارن.
- این یه شوخی بود؟
- نمیدونم.
Fleabag, Series 1, Episode 6
پ.ش ( پیشنو ):
دانلود
این لینک گوش کنید و همچنین دربارهاش بخوانید.)
نمایشنامهی لیرشاه» شکسپیر را نخواندهبودم و حتی از پیرنگ داستانش خبری نداشتم. به شوق تماشای ایفای نقش لیرشاه توسط آنتونی هاپکینز، خاک آن آرزویِ قدیمیِ بیشتر سردرآوردن از آثار شکسپیر را کمی گرفتم. فیلم تلویزیونی King Lear که در سال 2018 میلادی از شبکهی BBC Two پخش شده، اقتباسی است دلنشین، خوشساخت، وفادار به متن نمایشنامه و در عین حال نوآورانه. وقایع در دنیای امروز تصویر شدهاند؛ سربازها اسلحه دارند، اربابها ماشینهایی گرانقیمت و دیپلماتها کراوات؛ امّا سازندگان فیلم با این فضاسازیشان حامل پیام مهمیاند: اینکه مهم نیست این چرخ چند دور بزند؛ حرفها هماناند . آدمها هماناند . و قصّهها همان.
و دو یادگار از متن نمایشنامهی شکسپیر که دیالوگهای فیلم هم بودند، ضمیمهی این پست میکنم:
.When we are born, we cry that we've come to this great stage of fools
گریهمان در آن لحظهای که چشم به این دنیا میگشاییم، به خاطر دیدن این صحنهی نمایش پر از حماقتِ دیوانههاست .
.Men must endure their going hence even as their coming hither
.Ripeness is all
آدمی همانطور که آمدنش به این دنیا را تاب آورده و انتخابی در آن نداشته، باید مرگ را نیز بپذیرد و تا رسیدنش صبر کند.
وقتش که برسد، هر پیشآمدی که باید، رخ مینماید.
میتوانید متن نمایشنامهی لیرشاه» شکسپیر و معادلهای امروزی و سادهتر انگلیسی آن را در این لینک مطالعه کنید.
نمایشنامهی لیرشاه» شکسپیر را نخواندهبودم و حتی از پیرنگ داستانش خبری نداشتم. به شوق تماشای ایفای نقش لیرشاه توسط آنتونی هاپکینز، خاک آن آرزویِ قدیمیِ بیشتر سردرآوردن از آثار شکسپیر را کمی گرفتم. فیلم تلویزیونی King Lear که در سال 2018 میلادی از شبکهی BBC Two پخش شده، اقتباسی است دلنشین، خوشساخت، وفادار به متن نمایشنامه و در عین حال نوآورانه. وقایع در دنیای امروز تصویر شدهاند؛ سربازها اسلحه دارند، اربابها ماشینهایی گرانقیمت و دیپلماتها کراوات؛ امّا سازندگان فیلم با این فضاسازیشان حامل پیام مهمیاند: اینکه مهم نیست این چرخ چند دور بزند؛ حرفها هماناند . آدمها هماناند . و قصّهها همان.
و دو یادگار از متن نمایشنامهی شکسپیر که دیالوگهای فیلم هم بودند، ضمیمهی این پست میکنم:
.When we are born, we cry that we are come to this great stage of fools
گریهمان در آن لحظهای که چشم به این دنیا میگشاییم، به خاطر دیدن این صحنهی نمایش پر از حماقتِ دیوانههاست .
.Men must endure their going hence even as their coming hither
.Ripeness is all
آدمی همانطور که آمدنش به این دنیا را تاب آورده و انتخابی در آن نداشته، باید مرگ را نیز بپذیرد و تا رسیدنش صبر کند.
وقتش که برسد، هر پیشآمدی که باید، رخ مینماید.
میتوانید متن نمایشنامهی لیرشاه» شکسپیر و معادلهای امروزی و سادهتر انگلیسی آن را در این لینک مطالعه کنید.
محبوبترین درس طول دورهی دبیرستان برای من، درس ادبیات و محبوبترین معلم من، معلم ادبیات پیشدانشگاهیمان بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود . که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را . خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی میترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعتها را نمیدانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد میزد . من سعی میکردم با نگاه مسحور شدهام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظههای حضور او غرق س شدهام.
امّا میدانم مرا فراموش کرده. من هم چهرهای بودم لابهلای چهرههای مختلفِ کلاسهای متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمیدید.
چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدمست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشهی پازل همین است که هست؛ بعضی تکهها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفرههای قلبت بزرگتر هم شدهاند . که چه زیاد بودهاند ناجورهایی که با خودشان فقط تکههای تو را به یغما بردهاند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد میبستم .
سربرگ صفحهی شعر بهار عمر» حافظ در ادبیات پیشدانشگاهی، رباعیای از خیّام نوشتهام که معلم ادبیاتمان گفتهبود. حالات چهره و بدنش یادم هست:
دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزهی شراب روبرویش نگاه میکند؛ دستههای کوزه را میبیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری میجوشد و جاری میشود که:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودهست
و من خیره نگاهش میکردم.
استاد، این تهمانده، این دُرد تلخ را هم میخواستم سر بکشم، ولی پیالهی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد . استاد، امشب یاد کلاسهایتان کردم و یاد مدرسه . یاد نور جاری از پنجرهها، یاد کتابخانهی خاک خوردهای که هیچکس سری به آن نمیزد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظهام لنگ میزند . ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید.
استاد من همهشان را گم کردهام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را . میخواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من سال اول دبیرستان در کلاستان به هر شوخی شما از ته دل میخندیدم ولی سال آخر لبخند میزدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاسها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را میکشاندم گوشهای و میپرسیدم صدای خندههایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا میشناختید . میپرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخمهایم را به شما نشان میدادم .
استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما مینوشتم . و چه حیف . چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس میکردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ سرهایِ خمشده رویِ سوالهایِ سخت .
استاد، من چند وقتیست دوباره خودم را گم کردهام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کردهام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را میبیند . استاد، من بد سوختم . من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته .
استاد یادم نیست گفتهبودید یا نه؛ ولی شما را میشناسم، حتما گفتهبودید؛ که قدر بدانیم آن لحظهها را. سعیم را میکنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد . میدانم، التماستان میکردم هم نمیزدید. آرام یک بیت زمزمه میکردید، یک خاطرهی دلنشین میگفتید تا لبخندی غم چهرهام را بشکند، نگاهتان را میدوختید به جلوی پایم و دستتان را میانداختید روی دوشم که برگردم . و من برمیگشتم.
استاد من میخواستم نویسنده شوم. ولی نوشتههایم را در پستوی خانهای، در فانوسی میسوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشهست و پنجرهی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکهکاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم.
دانلود
پ.ن: امشب به قول آن شاعر، روح چه مستهلککام»
محبوبترین درس طول دورهی دبیرستان برای من، درس ادبیات و محبوبترین معلم من، معلم ادبیات پیشدانشگاهیمان بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود . که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را . خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی میترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعتها را نمیدانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد میزد . من سعی میکردم با نگاه مسحور شدهام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظههای حضور او غرق س شدهام.
امّا میدانم مرا فراموش کرده. من هم چهرهای بودم لابهلای چهرههای مختلفِ کلاسهای متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمیدید.
چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدمست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشهی پازل همین است که هست؛ بعضی تکهها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفرههای قلبت بزرگتر هم شدهاند . که چه زیاد بودهاند ناجورهایی که با خودشان فقط تکههای تو را به یغما بردهاند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد میبستم .
سربرگ صفحهی شعر بهار عمر» حافظ در ادبیات پیشدانشگاهی، رباعیای از خیّام نوشتهام که معلم ادبیاتمان گفتهبود. حالات چهره و بدنش یادم هست:
دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزهی شراب روبرویش نگاه میکند؛ دستههای کوزه را میبیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری میجوشد و جاری میشود که:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودهست
و من خیره نگاهش میکردم.
استاد، این تهمانده، این دُرد تلخ را هم میخواستم سر بکشم، ولی پیالهی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد . استاد، امشب یاد کلاسهایتان کردم و یاد مدرسه . یاد نور جاری از پنجرهها، یاد کتابخانهی خاک خوردهای که هیچکس سری به آن نمیزد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظهام لنگ میزند . ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید.
استاد من همهشان را گم کردهام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را . میخواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من سال اول دبیرستان در کلاستان به هر شوخی شما از ته دل میخندیدم ولی سال آخر لبخند میزدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاسها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را میکشاندم گوشهای و میپرسیدم صدای خندههایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا فراموش نکردهبودید . میپرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخمهایم را به شما نشان میدادم .
استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما مینوشتم . و چه حیف . چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس میکردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ مدرسهای با سرهایِ خمشده رویِ سوالهایِ سخت .
استاد، من چند وقتیست دوباره خودم را گم کردهام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کردهام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را میبیند . استاد، من بد سوختم . من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته .
استاد یادم نیست گفتهبودید یا نه؛ ولی شما را میشناسم، حتما گفتهبودید؛ که قدر بدانیم آن لحظهها را. سعیم را میکنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد . میدانم، التماستان میکردم هم نمیزدید. آرام یک بیت زمزمه میکردید، یک خاطرهی دلنشین میگفتید تا لبخندی غم چهرهام را بشکند، نگاهتان را میدوختید به جلوی پایم و دستتان را میانداختید روی دوشم که برگردم . و من برمیگشتم.
استاد من میخواستم نویسنده شوم. ولی نوشتههایم را در پستوی خانهای، در فانوسی میسوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشهست و پنجرهی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکهکاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم.
دانلود
پ.ن: امشب به قول آن شاعر، روح چه مستهلککام»
برای من محبوبترین درس در طول دورهی دبیرستان، درس ادبیات و محبوبترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیشدانشگاهی بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود . که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را . خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی میترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعتها را نمیدانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد میزد . من سعی میکردم با نگاه مسحور شدهام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظههای حضور او غرق س شدهام.
امّا میدانم مرا فراموش کرده. من هم چهرهای بودم لابهلای چهرههای مختلفِ کلاسهای متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمیدید.
چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدمست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشهی پازل همین است که هست؛ بعضی تکهها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفرههای قلبت بزرگتر هم شدهاند . که چه زیاد بودهاند ناجورهایی که با خودشان فقط تکههای تو را به یغما بردهاند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد میبستم .
سربرگ صفحهی شعر بهار عمر» حافظ در ادبیات پیشدانشگاهی، رباعیای از خیّام نوشتهام که معلم ادبیاتمان گفتهبود. حالات چهره و بدنش یادم هست:
دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزهی شراب روبرویش نگاه میکند؛ دستههای کوزه را میبیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری میجوشد و جاری میشود که:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودهست
و من خیره نگاهش میکردم.
استاد، این تهمانده، این دُرد تلخ را هم میخواستم سر بکشم، ولی پیالهی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد . استاد، امشب یاد کلاسهایتان کردم و یاد مدرسه . یاد نور جاری از پنجرهها، یاد کتابخانهی خاک خوردهای که هیچکس سری به آن نمیزد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظهام لنگ میزند . ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید.
استاد من همهشان را گم کردهام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را . میخواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من سال اول دبیرستان در کلاس به هر شوخی شما از ته دل میخندیدم ولی سال آخر لبخند میزدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاسها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را میکشاندم گوشهای و میپرسیدم صدای خندههایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا فراموش نکردهبودید . میپرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخمهایم را به شما نشان میدادم .
استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما مینوشتم . و چه حیف . چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس میکردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ مدرسهای با سرهایِ خمشده رویِ سوالهایِ سخت .
استاد، من چند وقتیست دوباره خودم را گم کردهام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کردهام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را میبیند . استاد، من بد سوختم . من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته .
استاد یادم نیست گفتهبودید یا نه؛ ولی شما را میشناسم، حتما گفتهبودید؛ که قدر بدانیم آن لحظهها را. سعیم را میکنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد . میدانم، التماستان میکردم هم نمیزدید. آرام یک بیت زمزمه میکردید، یک خاطرهی دلنشین میگفتید تا لبخندی غم چهرهام را بشکند، نگاهتان را میدوختید به جلوی پایم و دستتان را میانداختید روی دوشم که برگردم . و من برمیگشتم.
استاد من میخواستم نویسنده شوم؛ ولی نوشتههایم را در پستوی خانهای، در فانوسی میسوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشهست و پنجرهی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکهکاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم.
دانلود
پ.ن: امشب به قول آن شاعر، روح چه مستهلککام»
برای من محبوبترین درس در طول دورهی دبیرستان، درس ادبیات و محبوبترین معلم این دوره، معلم ادبیاتمان در مقطع پیشدانشگاهی بود. ادبیات برای من پناه بود، ادبیات برای من راه بود، ادبیات برای من لبهای بود . که خستگیهایم را، زخمهایم را، دعاهایم را . خدایم را به آن بیاویزم و در خلأ احساس شناور شوم.
من از ابراز و حتی اِقدام برای ابراز اینکه لحظههای بودن در کلاسِ آن معلم ادبیات چقدر برایم ارزشمند بود، ناتوان بودم. میترسیدم حرفی بزنم و چاپلوسی به نظر برسد یا حرفی بزنم و در خور نباشد یا حتی میترسیدم حرفی نزنم و پیش خودش گمان کند قدر آن ساعتها را نمیدانم. تنها نگاهم بود که همه چیز را داد میزد . من سعی میکردم با نگاه مسحور شدهام به او بفهمانم که هرچیزی آن بیرون در جریان است باشد؛ من اینجا، در انزوای لحظههای حضور او غرق س شدهام.
امّا میدانم مرا فراموش کرده. من هم چهرهای بودم لابهلای چهرههای مختلفِ کلاسهای متعددِ سالیان طولانی که ندیده، یا دیده و از یاد برده. من در نظر او خاص نبودم؛ حال من مثلِ حالِ کمتر از مولانا»یی بود که شمس او را نمیدید.
چقدر غمناک است، چقدر غمناک است، چقدر غمناک است حال آدمی که جایی داخل قلبش برای کسی باز کرده، حالا آغوشش را باز کند ولی او نگاهش هم نکند. نه تقصیری متوجه آن آدمست، نه تقصیری متوجه آن دیگری؛ نقشهی پازل همین است که هست؛ بعضی تکهها جور هم نیستند. سخت است ببینی نزدیک پنج سال گذشته و حالا حفرههای قلبت بزرگتر هم شدهاند . که چه زیاد بودهاند ناجورهایی که با خودشان فقط تکههای تو را به یغما بردهاند. مشکل از من بود، نه؟ زود دل به باد میبستم .
سربرگ صفحهی شعر بهار عمر» حافظ در ادبیات پیشدانشگاهی، رباعیای از خیّام نوشتهام که معلم ادبیاتمان گفتهبود. حالات چهره و بدنش یادم هست:
دستش را گذاشت روی میز، سرش را به مشتش تکیه داد و گفت خیّامِ عاشق که مست است، به کوزهی شراب روبرویش نگاه میکند؛ دستههای کوزه را میبیند که مثل دست خودش تا گردن آمده و شعری میجوشد و جاری میشود که:
این کوزه چو من عاشق زاری بودهست در بند سر زلف نگاری بودهست
این دسته که بر گردن او میبینی دستیست که بر گردن یاری بودهست
و من خیره نگاهش میکردم.
استاد، این تهمانده، این دُرد تلخ را هم میخواستم سر بکشم، ولی پیالهی مغزم لبریز بود، نقش کیبورد شد . استاد، امشب یاد کلاسهایتان کردم و یاد مدرسه . یاد نور جاری از پنجرهها، یاد کتابخانهی خاک خوردهای که هیچکس سری به آن نمیزد و پاتوق من و پوریا و همایون بود. استاد، یاد درس کویر افتادم، تصویر آن روز یادم نمانده، حافظهام لنگ میزند . ولی احساس آن روز یادم هست، ما را وسط ظهر تا شب کویر بردید.
استاد من همهشان را گم کردهام. مدرسه را، شما را، ادبیات را، کتابخانه را، نور را، کویر را . میخواهم بروم سراغ اشیای گمشده ولی درِ اتاق گذشته قفل است. استاد، من در کلاس زبان فارسی سال اول دبیرستان به هر شوخی شما از ته دل میخندیدم ولی سال آخر لبخند میزدم. من سال اول آب روان بودم، سال دوم سوختم، سال سوم خاک شدم و سال چهارم به باد رفتم. ای کاش سال چهارم، قبل از اینکه کلاسها را برای همیشه تعطیل کنند، در آن آخرین زنگ ادبیات، شما را میکشاندم گوشهای و میپرسیدم صدای خندههایم را کجا جا گذاشتم چون آن روز هنوز مرا فراموش نکردهبودید . میپرسیدم تا یادم باشد یک روز برگردم و پیدایش کنم. استاد ای کاش زخمهایم را به شما نشان میدادم .
استاد، ای کاش با شما کلاس انشا داشتیم تا غیرمستقیم خطاب به شما مینوشتم . و چه حیف . چه حیف آن روزهایی که انشاء داشتیم، کلام من در نطفه بود و بالاخره روزی که حس میکردم حرفی برای نوشتن دارم، نه روی کاغذ کنکور جایی بود، نه جوهری در قلم جوان من باقی بود و نه زنگ انشایی در روزهایِ ساکتِ مدرسهای با سرهایِ خمشده رویِ سوالهایِ سخت .
استاد، من چند وقتیست دوباره خودم را گم کردهام. این بار دستی نیست که از آن بگیرم؛ دستانم را ستون کردهام به زمین. خیّام درونم امشب تخت جمشید را میبیند . استاد، من بد سوختم . من فروریختم. صدایش هنوز نپیچیده ولی برقش شب مردمکم را شکافته .
استاد یادم نیست گفتهبودید یا نه؛ ولی شما را میشناسم، حتما گفتهبودید؛ که قدر بدانیم آن لحظهها را. سعیم را میکنم تا حداقل این روزهایم را قدر بدانم ولی نگاهم خیره به عقب مانده. یک سیلی به من بزنید تا چشمم به جلوی راهم باشد . میدانم، التماستان میکردم هم نمیزدید. آرام یک بیت زمزمه میکردید، یک خاطرهی دلنشین میگفتید تا لبخندی غم چهرهام را بشکند، نگاهتان را میدوختید به جلوی پایم و دستتان را میانداختید روی دوشم که برگردم . و من برمیگشتم.
استاد من میخواستم نویسنده شوم؛ ولی نوشتههایم را در پستوی خانهای، در فانوسی میسوزانم تا گرم شوم. سه دیوار فانوس شیشهست و پنجرهی دیوار چهارم رو به سرما بازشده و پذیرای تکهکاغذهای من است. حرارتی برای خودش نمانده چه برسد به من. ای کاش یک شب شما هم بنشینید پیش من، دور این فانوس، تا بالاخره گرم شوم.
دانلود
پ.ن: امشب به قول آن شاعر، روح چه مستهلککام»
این چندین روز تعطیلی فرصت خوبی بود برای عملی کردن یکی از آن آرزوهای کوچکم: سفر به دنیای جنگ ستارگان و فهمیدن سر و ته ماجرا؛ خصوصا که هم یک یار پایه برای فیلمبینی دو نفره داشتم که لذت تماشا را به سقف بچسباند، و هم تقریبا هیچ پیشزمینهای از داستان که تازگیاش به دلم بنشیند. جنگ ستارگان» از آن دنیاهای سرگرمی است که بعد از گُر گرفتن جرقههایاش در اواخر دههی هفتاد میلادی، سالها آتشِ فیلمها، سریالها، انیمیشنها و محصولات جانبی متعددش در دل طرفداران سوخته و شوقی را هدیه کرده که دنیای واقعیِ اطرافمان به این راحتیها به آدم نمیبخشد. همه چیز با اکران فیلم جنگ ستارگان» در سال 1977 به کارگردانی و نویسندگی جرج لوکاس شروع شد که به دنبال آن تا به حال ده فیلم سینمایی دیگر به روی پردهی نقرهای آمده است.
قبل از شروع به تماشای فیلمها، من هم مثل خیلی از تازهکارهای دیگر سردرگم بودم که باید از کجا شروع کنم؛ ولی به لطف یک ترتیب پیشنهادی از وبسایت Pocket-lint، داستان برای من طوری پیش رفت که نه به خاطر به هم زدن ترتیب اکران فیلمها، مطلب مهمی لو برود و نه حوصلهای سر:
با این حال میشود فیلمها را به ترتیب سال ساختشان هم تماشا کرد. دنیای سینمایی جنگ ستارگان شامل سه سهگانه و دو فیلمِ حاشیهای است. از نظر ترتیب سال ساخت، اولین فیلمی که ساختهشده بعدها اسم عوض میکند و میشود: اپیزود چهارم: یک امید نو » بنابراین این فیلم و دو فیلم بعدی؛ یعنی اپیزود پنجم: امپراتوری دوباره ضربه میزند» و اپیزود ششم: بازگشت جدای»، هرچند اصطلاحا سهگانهی اول محسوب میشوند امّا از نظر سیر وقایع، سهگانهی میانی هستند. سه فیلمی که در بازهی سالهای 1999 تا 2005 روی پردهی سینما میروند ( اپیزود اول: تهدید شبح»، اپیزود دوم: حملهی کلونها» و اپیزود سوم: انتقام سیث» ) پیشزمینهای برای وقایعِ سه فیلم قبل بوده و تازهترین سهگانه که در بازهی 2015 تا 2019 اکران شد ( اپیزود هفتم: نیرو بیدار میشود»، اپیزود هشتم: آخرین جدای» و اپیزود نهم: خیزش اسکایواکر» ) بعد از بازگشت جدای» اتفاق میافتند. فیلم سینمایی Rogue One» به نوعی بسط داستانِ وقایعِ قبل از اپیزود چهارم است و حول شخصیتهای غیرمرتبط با داستان سهگانهها میگردد و فیلم سولو» دربارهی گذشتهی یکی از شخصیتهای اصلی سهگانههاست به نام هان سولو.
اگر با اپیزود چهارم: یک امید نو» شروع کنید، تقریبا همهچیز برایتان روشن میشود و نیاز به توضیح چهارچوب داستان نیست؛ امّا برای رسیدن به جواب قطعی سؤال دیدن یا ندیدن، دربارهی پیشزمینهی فیلمها توضیحی اجمالی میدهم: به قول نوشتههای ابتدای هر فیلم، وقایع داستان در زمانی خیلی دور در گذشته اتفاق میافتند. موجودات و تمدنهای مختلف از سیارههای متعدد در سرتاسر کهکشان با هم ارتباط دارند. تا چندین سال قبل از وقایع فیلم یک امید نو»، یک نظام ی کهکشانی تحت عنوان جمهوری» نظارت بر روابط بین سیارهها و حفظ نظم و رابطهای مسالمتآمیز را رتق و فتق میکرد تا اینکه طی وقایعی، یک دیکتاتوری به نام امپراتوری» ظهور میکند. امپراتورِ در سودای حکومت بر همه برای رسیدن به هدفش اِبایی از به کاربردن زور اسلحه و سلاحهای کشتار جمعی ندارد؛ از جمله یک سلاح خاص به اسم ستارهی مرگ» با توانایی نابود کردن یک سیاره.
امّا کهکشان صحنهی یک مبارزه است و در طرف دیگر این کشمکش، گروهی از موجودات آزادیطلب تحت عنوان شورشی» در مقابل این امپراتوری قد علم کردهاند و به اشکال مختلف سعی میکنند نظام مردمسالاری را به رأس امور برگردانند. ضمنا در این فضاسازی، خوبی و بدی به شکلی عینی، در دو گروه خاص از مبارزانِ دو جبهه تصویر شدهاست؛ در سمتِ شورشیها و مدافعان سابق جمهوری، گروهی به نام جِدایها» را میبینیم که مصداق مبارزان قدرتمندِ خوب» داستان هستند و در سمت دیگر، سیثها» که نماد شرّند. اعضای هر دو گروه، قدرت غیرمعمول خود را از نوعی جریان مرموز به اسم نیرو» (The Force) میگیرند که جاری در همهچیز و همهکس است؛ چه جاندار و چه بیجان. سیثها از وجههی تاریک نیرو که احساساتی منفی مثل خشم و ترس و نفرت است تغذیه میکنند و رسالت جِدایها مقابله با این سربازان تاریکی و همچنین مقابله با وسوسهی کشاندهشدن به سوی تاریکی است.
با وجود فاصلهی زمانی بین ساخت فیلمها، سعی شده تا جایی که ممکن است پیوستگی حضور بازیگران حفظ شود و نسل بازیگرهای سهگانهی اول یعنی هریسون فورد ( در نقش هان سولو )، مارک همیل ( در نقش لوک اسکایواکر )، کری فیشر ( در نقش پرنسس لِیا)، آنتونی دنی ( در نقش C-3PO ) و کنی بِیکر ( در قامت R2-D2 ) برای ایفای نقش در سهگانهیِ جدید که به قول سازندگان، پایانی بر قصّهی خاندان اسکایواکر است، برمیگردند. با این حال عمر بعضی از بازیگران تا ساخت فیلم آخر قد نمیدهد و کری فیشر و کنی بیکر در سال 2016 از دنیا میروند. از ستونهای ثابت ولی حیاتیِ پشتپردهی جنگ ستارگان باید به جان ویلیامز آهنگساز هم اشاره کرد که موسیقی متن هر نه فیلم از سه سهگانه را ساختهاست.
شرکت دیزنی که در حال حاضر حق ساخت و پخش فیلمها و سریالهای مرتبط با جنگ ستارگان را دارد به دنبال بسط هرچه بیشتر این دنیای سرگرمی است و قرار است سریالهایی بر اساس شخصیتهای مختلف برای پخش در شبکهی آنلاین جدیدش یعنی دیزنی پلاس» بسازد و اولین محصول این پروژه، سریال Mandalorian بوده که در سال گذشته پخش شد و قرار است با فصل دومش در سال جاری میلادی برگردد. در لیست ترتیبِ تماشای فیلمها که در چند پاراگراف قبل آوردهشده، حق انتخاب با بیننده است که اگر میخواهد و وقتش را دارد، این سریال را در فاصلهی بین فیلم بازگشت جِدای» و نیرو بیدار میشود» یا حتّی بعد از تمام کردن تماشای کل فیلمها ببیند.
از معرفی و کلیات که بگذرم، کمی هم از جذابیتهای این مجموعه برای خودم بنویسم. از تماشای تمام عناوین جنگ ستارگان لذت بردم؛ هرچند به نظرم کیفیت برخی فیلمها از بقیه پایینتر بود خصوصا اپیزود اول» تهدید شبح». بر خلاف سلیقهی بعضی از طرفداران قدیمی و سینهچاک جنگ ستارگان که فیلمهای سهگانهی آخر را دوست نداشتند، از هر سه فیلم لذت بردم و اتفاقا محبوبترین اپیزود از بین یازده فیلم، اپیزود هشتم: آخرین جدای» ( سال 2017 ) بود.
به نظر من جذابترین سکانسهای اپیزود هشتم، صحنههای آموزش رِی در جزیرهای در سیارهی دورافتاده بود که شاید از علاقهام به کنج عزلت گزینی قهرمانهای داستانها ناشی میشود؛ ولی از طرف دیگر جذب طبیعت کمنظیر آن جزیره هم شدم که نه شبیه بیابانهای سوزان سیارهی تاتوئین یا جاکو بود، و نه شبیه فضای داخل سفینهها و خلأ سرد و پرستاره. این تکههای فیلم در جزیرهی Skelling Michael، از جزایر اطراف ایرلند، فیلمبرداری شدهبودند که ویرانههای یک صومعه هنوز در آن باقیمانده و Michael در اسم این جزیره، که در واقع همان میکائیل ( یکی از چهار فرشتهی مقرّب درگاه خدا ) است، به پیشینهی مذهبی آن اشاره دارد.
دیروز که به آخر قصّه رسیدم دلتنگ شدم؛ که احتمالا در مقابل دلتنگیِ طرفدارانی که کودکیشان با ماجراهای مسافران سفینهی فال گذشته و حالا پیری قهرمانانشان را میبینند، ناچیز است. جنگ ستارگان از همان اول برای بینندههایاش و برای کودکان پیامهای مهمی داشته؛ اینکه ظلم پابرجا نمیماند، اینکه انتخابهای ما» از همخونی، اصل و نَسَب و گناهان گذشتهی ما مهمترند و اینکه خیر و شرّ در تعادلند و هر عامل برهمزنندهی این تعادل محکوم به فناست.
برای بیشتر خواندن راجع به این مجموعه میتوانید سری به وبسایت پوریا ناظمی، رومهنگار علم، و مطالب معرفیِ سریال Mandelorian ( این لینک ) و نگاهی به فیلم آخرین جِدای» ( این لینک ) بزنید و همچنین چهل و نهمین قسمت از رادیو اینترنتی صدای راز » که با همکاری پژمان نوروزی و پوریا ناظمی راهاندازی شده، بعد از اکران فیلم آخرین جِدای» پخش شد و به ارتباط بین جنگستارگان و کشور و فرهنگ ژاپن پرداخته که میتوانید آن را از این لینک در کانال تلگرامی پروژهی راز و یا از این لینک در ساوندکلود گوش دهید.
پ.ش.
این موسیقی بیکلام را در هوای دلتنگی دیشب پیدا کردم و به طرز عجیبی همصدای حال من بود. عنوانش Earth Alone است .
دانلود
پ.ن: این اولین پست امسال است؛ امیدوارم که در روزهای پیشرو خون تازهای به رگ خستگیهایتان بدود و سال نو، سالِ نو شدنِ طراوت تپشهای زندگیتان باشد. سالی که نت از بهارش پیداست ولی سالی که بد است، از هیچ کجا پیدا نیست؛ با اینکه بخشی از نیکی بهار را باختیم ولی امید دارم و آرزو میکنم باقی بهار و سال به مراد دل بگذرد. سلامت و شاد باشید.
دیروز مادرم از من پرسید حال و هوای بیشتر خوابهایی که میبینم چطور است، معمولا رؤیا میبینم یا کابوس . و من این سوال را با صدای بلند از خودم پرسیدم ولی جوابی نداشتم. موضوع، احساس یا موقعیت خاصی برایم تکرار نمیشد تا یادم بماند؛ خوابهایم همیشه در بازهی محدودی اطراف نقطهی معمولی» یا خاکستری» نوسان میکردند و از لای انگشتان حافظهام لیز میخوردند. چندان برایم مهم نبود و نیست؛ به قدر کافی در بیداری خواب میبینم!
دیشب، خوابآلوده، چشم و دل به ویدیویی دادم که به خودم قول دادهبودم آخرین تجربهی بصری بیداریام باشد: یک فیلم کوتاه اثر مایک می (Mike Mills) که برای آلبوم موسیقی من همینجا، جلوی چشم هستم» (I Am Easy to Find) از گروه The National ساختهشدهاست. مرا به تجربهی فکر و احساس غریبی بُرد از تبار غمهای گرم» و برای لحظات قبل از خواب خوشایند بود؛ ولی عمق اثرش را - که بیشتر از آن چیزی بود که انتظار داشتم باشد - هشت ساعت بعد دیدم.
دیشب خواب دیدم: درختی را، پرپشتتر از نسخهی واقعیاش در عالم واقعیت، در حیاطی از مکانی از گذشتهام. آسمان خاکستری یا آبی بود . این گنگی رنگ آسمان از پرپشتی شاخ و برگ آن درخت آب میخورد؛ و حالِ آن لحظهی من، حالِ منی که در گذشتهای خیالی ایستادهبودم، خوب بود . و با خودم میگفتم چه خوب که هنوز بزرگتر (پیرتر) نشدهام، چه خوب که حالای خودم نیستم.
تقریبا مطمئنم آن تصویر شیرین رؤیای من، بازتاب تکهای از ابتدا و انتهای آن فیلم کوتاه بود؛ و چه خوب»ِ شیرین من، بازتابِ حسرت بعد از تماشای آن.
دانلود
عنوان قطعهای از آلبوم که در تیتراژ پایانی فیلم پخش میشود (موزیک بالا)، چند سال نوری» (Light Years) است. سال نوری واحد اندازهگیری مکان است ولی عنصر زمان با آن در هم تنیده؛ انگار این اصطلاح میخواهد بگوید با سرعت نور هم بدویم یا برویم، تا رسیدن به مقصد، مدتی کم یا زیاد، طول میکشد؛ و موعد رسیدن که برسد دیگر دیرشده: گذشته و آینده به اندازهی چند سال نوری از ما دورند، آدمهای گذشته و آینده به اندازهی چند سال نوری از ما دورند، تو . تو به اندازهی چند سال نوری از من دوری. من به جایی که تو ایستادهای میرسم ولی وقتی میرسم دیگر تو نیستی، منم. تو دوری . به قول بُمرانی، خیلی دور.
( ویدیوی زیر از یوتیوب است؛ اگر امکان تماشایاش را ندارید، میتوانید آن را از طریق لینک قرار دادهشده از بیان، دانلود یا تماشا کنید )
دانلود یا تماشای فیلم کوتاه با کیفیت 360p در بیان
پ.ن:
از زیباترین نماهای فیلم .
آن روزها که هنوز شبکههای اجتماعی و کانالهای با محتوای اصطلاحا مولّد انرژی مثبت» باب نبودند و کاغذ و مجله ارزانتر بود، مجلهی موفقیت» (به سردبیری احمد حلّت) هم، مثل خیلی مجلههای دیگر، مخاطبان بیشتری داشت. چند شمارهای در خانهی خودمان یا اقواممان پیدا میشد و به طور اتفاقی، یکی دو بار به چشمم خوردهبودند و چند شمارهاش را صفحهزده و خواندهبودم. معمولا در یکی از چند صفحهی اوّل هر شماره جملهای بود که خیلی دوست داشتم:
یه روزی، یه جایی، یه جوری، یه کسی، یه چیزی، صبر داشتهباش، صبر داشتهباش .
اولینبار که ترانهی به امید دیدار» (Farewell) باب دیلن را شنیدم، آنجا که دیلن طبق متن ترانه عزم رفتن کرده و دارد از محبوبش خداحافظی میکند و میخواند ما روزی روزگاری دوباره همدیگه رو ملاقات میکنیم» (We'll meet another day another time)؛ یاد همان جملهی مجلهی موفقیت افتادم.
چهارمین پستِ این وبلاگ دربارهی فیلمی سینمایی بود که به آن تعلّق خاطر زیادی داشتم و ضمنا نقش مهمی در شکلدادن به علایق موسیقیاییام بازی کردهبود. تماشای این فیلم برای خیلی از گیتاربهدوشهای آوازهخوان و آنهایی که با آن دوران یا آهنگهای آن دوران خاطره داشتند هم، دلنشین و خوشایند بود.
به بهانهی اکران این فیلم که درون لویین دیویس» نام دارد، چند نفر از بازیگران فیلم و جمعی از خوانندههای سبکی در موسیقی به نام فولک»، کنسرتی به نام روزی روزگاری» برگزار کردند که شاید بشود اسمش را یک گردهمایی موسیقیایی» گذاشت. چندماه بعد، مستند این کنسرت در دسامبر سال 2013 میلادی منتشر شد و دو سال بعد از آن هم آلبوم اجراهای این کنسرت بیرون آمد. اخیرا توانستم هم مستند و هم آلبوم را از دل اینترنت بیرون بکشم و همین بهانهای شد تا دوباره سراغ تماشای درون لویین دیویس» بروم و آن پست وبلاگ را بازنویسی کنم.
پست
برای Inside Llewyn Davis» نونوار شده و در آن، قبل از پرداختن به خود فیلم، دربارهی چیستی سبک فولک» نوشتهام که اگر برایتان جای سؤال است، میتوانید سری بزنید. عجیب است که زمان چقدر ما را تغییر میدهد و وقتی این پوستاندازی» به چشم میآید که به چند سال قبل برمیگردیم و بقایایِ خودِ آن سالهایمان را زیر و رو میکنیم. بعد از بازنویسی برای Inside Llewyn Davis»؛ مدتی است که مشغول کشیدن دستی به سر و روی چند تا از پستهای قدیمی وبلاگ هستم و یکی از نکات مثبت این سری بازنویسیها، دیدن اثر گذر زمان است. یکی از تغییرات مثبت، روانتر شدن نوشتن بوده و اینکه قواعد ساختاری و نگارشی جملات را بیشتر رعایت میکنم؛ پس کاشتهی آن شهریور، آن روز و روزگار دور، در حال به بار نشستن است .
قطعهی زیر که در این پست ضمیمه شدهاست، Fare Thee Well (خدانگهدار) است. قطعهای که اگر فیلم را دیدهباشید، بیشتر از هر ترانهی دیگر و به چند شکل آن را شنیدهاید و در اصل، یک ترانهی قدیمی و سنتی آمریکاست که قدیمیترین نسخهی ضبطشده از آن به سال 1909 میلادی برمیگردد. خدانگهدار» بارها و توسط هنرمندان مختلفی از جمله دِیو وَن رانک» (کسی که شخصیت لویین دیویس از او الهام گرفتهشده) و باب دیلن» اجرا شدهاست و به ترانهی دینک» (Dink's Song) معروف است. دینک همان زن سیاهپوستی بود که سال 1909، در حال شستن لباسهای شوهرش در چادر، ترانه را خواند و جان لُمَکس ( John Lomax)، از پیشگامان گردآوری و مطالعهی موسیقی فولکلوُر آمریکا، آن را ضبط و ثبت کرد:
دانلود
این لینک) دانلود کنید (لیست ترانهها را در زیر مشاهده میکنید)؛ البته پنج قطعهی انتخابی از آلبوم کنسرت Another Day, Another Time» هم به عنوان هدیه در کنار سایر قطعاتِ آلبوم جا خوش کردهاند.
سایهای از چهلسالگی پدرم را میبینم؛ با موهای کمپشتتر، ابروهای پرتر، چشمانی که کمتر میخندند، دستانی که بیشتر میلرزند. بخشی از آرزوهایش برای کسی که میخواست باشد و باشم را تحقق بخشیدهام و بخشی را نه. زمزمههای بحران میانسالی در گوشم میپیچد؛ از خودم میپرسم حالا که به نیمهی راه نزدیک میشوم، یا شاید آن را پشت سر گذاشتهام؛ کسی هستم که میخواستم باشم؟
همدمِ قسمخوردهی تنهاییهای من یا گوشهای از انباری خاک میخورد یا هر شب مضراب؛ کتابهایام چشمانتظار نگاه ماندهاند یا چروک از لمس؛ بیوقفه برای تثبیت رفاه خود و خانوادهام کار میکنم یا ساعتها با موسیقیِ پسزمینه در جادهای خلوت بیهدف میرانم؛ روزها را چشمانتظار رسیدن بهانههایی برای تعطیلات خط میزنم یا هر هفته بطری شیرهای فاسد را در سینک خالی میکنم؛ مانده سکّه چطور نقش زمین شود . شیر یا خط . و یا بینهایت لبه در میانه و حتی ورای طیف . شاید ساکن ابدی کفنی سفیدم یا خاکستری بر باد؛ غرق در نیستی. همهاش دست تقدیر نیست؛ ولی حداقل نیمی ازخمیرمایهمان را در زمان میکوبد و شکل میدهد.
اگر در آن روزهای دههی پنجم زندگی، دستانم را و چشمانم را و خاطراتم را داشتهباشم، همچنان مینویسم، کمی یا بیشتر .
امید دارم آن روزها آنقدری بارم باشد که با طوفان به باد نروم . و امیدهایی برتر و مقدّستر. چهل و چند ساله یا بیشتر، شیر یا خط فرقی نمیکند. من بلیتم را نیمهشبی از شبهای تاریک چند سال پیش سوزاندم و حالا تا ایستگاه آخر عازمم، که چه پیش آید.
+ممنون از
دعوت کوآلا
دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیکترین سینک را میگردانم. دست راستم را زیر آب میگیرم و انگشتان مشتشده را آرام باز میکنم. قلّابِ دردِ برآمدگیهای استخوانیِ دستم در مغز فرو میرود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمیگرداند. به بازتاب خودم در آینهی لکزده نگاه میکنم؛ به آن زخمها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمهی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته میکنم. آستینها را بالا میزنم و با دست چپ آبی به صورتم میپرانم. حسِ حرکتِ قطرهها لابهلای گزگز پوست گم میشود. خون دهانم را تف میکنم داخل سینک. آب را میبندم و خمیده روی آن سفیدی کفنوار، به صدای سقوط قطرهها و بالا و پایین رفتن سینهام گوش میدهم.
وقتی بیرون میآیم چشمها را میبندم و حسِ جریانِ هوا روی پوستِ ِ دستهایم کمی آرامم میکند. راه میافتم. آن بالا ابرها میگذرند و ستارهها پیدا و پنهان میشوند؛ خبری از ماه نیست. پای چپم شَل میزند ولی با همان جانکندنی که خودم را تا دستشویی عمومی کشاندهبودم، به طرف نقطهی سیاه میانهی جادّهی تاریک و روشن میروم. نزدیکتر که میشوم و لاشه را میبینم، گریهام میگیرد. دهیازده قدم مانده به او میایستم و خودم را خالی میکنم. از لابهلای قطرههای اشک به آن پیکر خاموش نگاه میکنم، به آن چشمهای بیفروغ. به آن تنی که وقتی داشتم با زحمت از پنجرهی ماشین بیرون میآمدم، دست و پا میزد و جان میداد. زمان میگذرد و حالم بهتر میشود؛ جلو میروم و کنارش زانو میزنم. دستی به تن خونآلودش میکشم. دکمههای پیراهن سیاهم را باز میکنم و دور تنهاش میپیچم و شروع میکنم به کشیدن. او را چند قدمیِ جاده، روی تکهای از آن برهوت میاندازم.
برداشتن بیل از صندوق عقب ماشینِ چپکرده سخت نبود. سوییچ را که گرداندم، درِ صندوق عقب که سنگین از محتویات وارونهاش، منتظر چکاندن ماشهی یک کلید ماندهبود؛ به سرعت و با صدا باز شد و بیل و چند وسیلهی روزِ مبادا»ی دیگر بیرون ریختند. حالا که به نیمهی کندن گودال رسیدهام و به آن لحظه فکر میکنم، یادِ نشتیِ بنزین میافتم و چکههایی که نقش زمین میشدند. به درک. ذهن خستهام را روی اتوپایلوتِ کَندن تنظیم میکنم. منِ نیمههوشیار، در تاریکیِ زیر پایم، که هر لحظه عمیقتر میشود، معلّقم.
نزدیکترین شهر زیادی دور است. وقتی فرمان را بیهوا گرداندم، موبایل از دستم افتاد و حتما جایی میان آنهمه ف و شیشه دفن شده. تنها امیدِ رهاییِ من در آن حوالی، آن واحهی محوی بود که در نورِ تیرِهای چراغ برق میدیدم و یک دستشویی خالی از آب درآمد. امشب، من تنها مسافر این جادهام؛ البته اگر ماشینسواری تا دنیای مردگان را سفر به حساب نیاوریم. میکَنَم و درد و عرق و خون را نمیفهمم. لحظهای به بیل تکیه میدهم تا نفسی تازه کنم. نگاهم به عقربِ روی زمین میافتد که بیحرکت به من خیره شده. آنقدری به عمق رفتهام که همسطح با چشمانم است و تصمیم میگیرم بس کنم. به زحمت بیرون میآیم و پیراهنِ پیچیدهی دور تنِ آن زبانبسته را تا داخل گودال میکشم و شروع میکنم به پُر کردن گور.
خاکسپاری که تمام شد، روی آسفالت جاده دراز میکشم. پریزِ تیرهای چراغ برق را قبل از روشن شدن هوا بیرون کشیدهاند. هوا فقط گرگ است. صورت فلکی جبّار را در آسمان نشان میکنم و در پسزمینهی گاه ساکت و گاه آغشته به زوزهی باد و آواز جیرجیرکها، سوسو زدن ستارههایش را تماشا میکنم. در افسانهها، جبّار لاف میزد که هیچ جانوری نمیتواند بر او چیره شود تا اینکه نیش عقرب هلاکش کرد. صدای زنگِ محو و دورِ موبایل از ماشین میآید. احتمالا صداهای قبل از تصادف و تماسهای بیپاسخ، دلشان را به هول و ولا انداخته و این چندمین باری است که تماس میگیرند و اوّلین باری که صدای زنگ را میشنوم. دختری که روی تخت بیمارستان جان میداد بس نبود، حالا پدرش هم مجهولالحال شده. شاید یکی را دنبالم بفرستند. قیافهی اولین بازدیدکننده از این صحنهی نمایش، پوزخندی به لبانم میآورد. ماشینی سوخته، سپری خونین در چند قدمی آن، آهویی در حال پوسیدن زیر خاک و پدری که دراز به دراز با زیرپیراهن روی جاده افتاده و از نیش عقرب جان داده.
هر قصّهای از یک جایی شروع میشود. داستان ویولت، کلاوس و سانی بودلیر هم از روزی شروع میشود که یک روزِ ابری در ساحل، خبر سوختن خانهشان در آتش و درگذشت والدینشان را از یک متصدی امور بانکی میشنوند؛ مردی به اسم آقای پُو که قرار است تا رسیدن ویولتِ چهاردهساله به سن قانونی، حساب و کتاب داراییِ به ارث رسیده و قابل توجهشان را نگه دارد و در این چهارسال آنها را به سرپرستی نزدیکترین قیّمشان بسپارد. قیّمی که قلّابی از آب درمیآید و در اصل نقشه کشیده تا خودش را به عنوان یکی از نزدیکان بودلیرها جا بزند و ارثیهشان را بالا بکشد؛ بازیگری ناشی و کشتیشکسته به اسم کُنت اُولاف. داستان، یک راوی به نام لِمونی اسنیکت هم دارد که از همان اوّل کار، مرتّب هشدار میدهد که این قصّه آخر و عاقبت خوشی ندارد و سرگرمیهای خیلی بهتری به جای دنبالکردن زندگی بودلیرها هست و ترجیحا و اگر اجباری در کار نیست، بهتر است برویم پی کار خودمان!
داستان زندگی یتیمها بال و پر باز میکند و پای یک سازمان مخفی به اسم V.F.D به زندگی بودلیرها باز میشود و چندین و چند شخصیت میآیند و میروند . در اصل در دنیای داستانها سیزده کتاب طول میکشد تا قصّه به آخر» برسد. داستانهای دنبالهدارِ A Series of Unfortunate Events مجموعهای داستانی به قلم دنیِل هندلر است که در ایران با عنوان ماجراهای بچههای بدشانس» توسط نشر ماهی منتشر شدهاست. مجموعهای که جزو کتابهای کودک و نوجوان به حساب میآید؛ ولی با لحن خاص طنزی تلخ که در کتابهای با مخاطبان کم سن و سال، کمتر به چشم میخورد.
با اینکه اقتباس قدیمیتری از این کتابها در قالب یک فیلم سینمایی با بازی جیم کری ساختهشده و خیلی از هم سن و سالهای من آن را دیدهاند و یادشان هست، آشنایی من با سری حوادث ناگوار از راه سریال تازهتر و خوشساختِ سه فصلیای بود که از سال 2017 تا 2019 از شبکهی نتفلیکس پخش شد. سریالی که در آن نیل پاتریک هریس (بازیگر نقش شخصیت بارنی در سریالِ کمدی How I Met Your Mother) نقش کنت اولاف را ایفا میکند و ضمنا نویسندهی کتابها روی ساخت تک تک قسمتها نظارت داشته؛ پس اقتباسی وفادار به داستان کتابهاست.
کتابها را نخواندهبودم تا با شخصیتها خاطره داشتهباشم و شاید اگر قرار بود منِ تنها پای سریال بنشیند، بعد از چند قسمت به بهانهی کودکانه بودن بیخیالش میشدم؛ ولی از آنجایی که روی مبل دو نفره نگاهم به قضایا فرق میکند، چندین و چند شب، دو نفری نشستیم به تماشای افت و خیز داستان بودلیرها و از آن لذت بردیم. شاید اگر کسی یا کسانی را سراغ دارید که بودن با آنها مساوی با تماشای زندگی از پشتِ عینکی رنگیتر است یا اگر چنین عینکی به چشم دارید (که خوشا به حالتان!)، داستان زندگی بودلیِرها را با شور و شوق و کمی غم دنبال کنید. تبار غم این سریال به ساکنین سرزمینهای گرم گذشته برمیگردد، مثل غم غروب روزی که فردای آن قرار است از خانهای پر از خاطرات دوران کودکی اسبابکشی کنید.
راستش این پست هم از آن پستهای پیشنویسِ در شُرُف محتوم شدن بود که با کوتاهکردن آن به زندگی برش میگردانم. میخواهم سخن را کوتاه کنم و صرفاً به یکی از سکانسهایش اشاره کنم.
در پایان هشتمین قسمت از فصل دوم، بودلیرها از دست مردم و پلیسی که آنها را به چشم قاتلینی متواری میبینند، به صندوق عقبِ ماشینِ دشمنِ خونینشان پناه بردهاند. در آن لحظه برای آن سه نفر، جز امید و خواهر و برادرشان چیزی نماندهاست. سرها را به هم نزدیک کردهاند و از سوراخی در بدنهی ماشین به آسمان شب نگاه میکنند و لمونی اسنیکت در پسزمینه میگوید:
گاهی اوقات زندگی به نظر یک داستان غمانگیز میرسه که نویسندهای بیرحم و نامرئی داره اونو برای سرگرمی قلم میزنه. احساس خوشایندی به آدم دست نمیده، ولی چارهی دیگهای هم نیست.
راست میگوید؛ ولی یک روز، وقتی که همهی غمها و دردها در ته اقیانوس تهنشین شدهاند؛ من و تو روی ساحل شنی نشستهایم و یاد گذشته میافتیم. زندگی بعضی وقتها خیلی بیرحم است، میدانم؛ ولی میگذرد، مطمئن باش. کافی است شانه به شانهی هم کمی آرام بگیریم و ستارههای دریایی را با عینکِ رنگیترمان تماشا کنیم.
دانلود
دستشویی عمومی خالی است. پیچِ شیرِ آب سردِ نزدیکترین سینک را میگردانم. دست راستم را زیر آب میگیرم و انگشتان مشتشده را آرام باز میکنم. قلّابِ دردِ برآمدگیهای استخوانیِ دستم در مغز فرو میرود و منِ سردرگُم را به اینجا و این لحظه برمیگرداند. به بازتاب خودم در آینهی لکزده نگاه میکنم؛ به آن زخمها و خونِ اینجا و آنجا و موهای پریشان. هنوز نیمهی راست صورتم لمس است. دهانم را باز و بسته میکنم. آستینها را بالا میزنم و با دست چپ آبی به صورتم میپرانم. حسِ حرکتِ قطرهها لابهلای گزگز پوست گم میشود. خون دهانم را تف میکنم داخل سینک. آب را میبندم و خمیده روی آن سفیدی کفنوار، به صدای سقوط قطرهها و بالا و پایین رفتن سینهام گوش میدهم.
وقتی بیرون میآیم چشمها را میبندم و حسِ جریانِ هوا روی پوستِ ِ دستهایم کمی آرامم میکند. راه میافتم. آن بالا ابرها میگذرند و ستارهها پیدا و پنهان میشوند؛ خبری از ماه نیست. پای چپم شَل میزند ولی با همان جانکندنی که خودم را تا دستشویی عمومی کشاندهبودم، به طرف نقطهی سیاه میانهی جادّهی تاریک و روشن میروم. نزدیکتر که میشوم و لاشه را میبینم، گریهام میگیرد. دهیازده قدم مانده به او میایستم و خودم را خالی میکنم. از لابهلای قطرههای اشک به آن پیکر خاموش نگاه میکنم، به آن چشمهای بیفروغ. به آن تنی که وقتی داشتم با زحمت از پنجرهی ماشین بیرون میآمدم، دست و پا میزد و جان میداد. زمان میگذرد و حالم بهتر میشود؛ جلو میروم و کنارش زانو میزنم. دستی به تن خونآلودش میکشم. دکمههای پیراهن سیاهم را باز میکنم و دور تنهاش میپیچم و شروع میکنم به کشیدن. او را چند قدمیِ جاده، روی تکهای از آن برهوت میاندازم.
برداشتن بیل از صندوق عقب ماشینِ چپکرده سخت نبود. سوییچ را که گرداندم، درِ صندوق عقب که سنگین از محتویات وارونهاش، منتظر چکاندن ماشهی یک کلید ماندهبود؛ به سرعت و با صدا باز شد و بیل و چند وسیلهی روزِ مبادا»ی دیگر بیرون ریختند. حالا که به نیمهی کندن گودال رسیدهام و به آن لحظه فکر میکنم، یادِ نشتیِ بنزین میافتم و چکههایی که نقش زمین میشدند. به درک. ذهن خستهام را روی اتوپایلوتِ کَندن تنظیم میکنم. منِ نیمههوشیار، در تاریکیِ زیر پایم، که هر لحظه عمیقتر میشود، معلّقم.
نزدیکترین شهر زیادی دور است. وقتی فرمان را بیهوا گرداندم، موبایل از دستم افتاد و حتما جایی میان آنهمه ف و شیشه دفن شده. تنها امیدِ رهاییِ من در آن حوالی، آن واحهی محوی بود که در نورِ تیرِهای چراغ برق میدیدم و یک دستشویی خالی از آب درآمد. امشب، من تنها مسافر این جادهام؛ البته اگر ماشینسواری تا دنیای مردگان را سفر به حساب نیاوریم. میکَنَم و درد و عرق و خون را نمیفهمم. لحظهای به بیل تکیه میدهم تا نفسی تازه کنم. نگاهم به عقربِ روی زمین میافتد که بیحرکت به من خیره شده. آنقدری به عمق رفتهام که نوکِ تیزِ دمش همسطح با چشمانم است و تصمیم میگیرم بس کنم. به زحمت بیرون میآیم و پیراهنِ پیچیدهی دور تنِ آن زبانبسته را تا داخل گودال میکشم و شروع میکنم به پُر کردن گور.
خاکسپاری که تمام شد، روی آسفالت جاده دراز میکشم. پریزِ تیرهای چراغ برق را قبل از روشن شدن هوا بیرون کشیدهاند. هوا فقط گرگ است. صورت فلکی جبّار را در آسمان نشان میکنم و در پسزمینهی گاه ساکت و گاه آغشته به زوزهی باد و آواز جیرجیرکها، سوسو زدن ستارههایش را تماشا میکنم. در افسانهها، جبّار لاف میزد که هیچ جانوری نمیتواند بر او چیره شود تا اینکه نیش عقرب هلاکش کرد. صدای زنگِ محو و دورِ موبایل از ماشین میآید. احتمالا صداهای قبل از تصادف و تماسهای بیپاسخ، دلشان را به هول و ولا انداخته و این چندمین باری است که تماس میگیرند و اوّلین باری که صدای زنگ را میشنوم. دختری که روی تخت بیمارستان جان میداد بس نبود، حالا پدرش هم مجهولالحال شده. شاید یکی را دنبالم بفرستند. قیافهی اولین بازدیدکننده از این صحنهی نمایش، پوزخندی به لبانم میآورد. ماشینی سوخته، سپری خونین در چند قدمی آن، آهویی در حال پوسیدن زیر خاک و پدری که دراز به دراز با زیرپیراهن روی جاده افتاده و از نیش عقرب جان داده.
شوقی برای به اشتراک گذاشتن . شوقی که کنجکاوم بدانم چرا شعلهاش این روزها کمسوتر از همیشه است. فانوس در ابتدا با همچو شوقی افروختهشد، ولی به مرور تغییر کاربری داد؛ مثل یک زمین زراعی که مبدل به یک آپارتمان چند طبقه شود. اول شد مفرّی برای احساسات به زبان نیامده که در زندگی واقعی شنوندهای نداشتند، بعدها شد یک ابزار ارتباطی مخفی برای پیام دادن و پیام گرفتن از مخاطب خاص. و حالا . سکوت. سکوتی که چند روز پیش پستی هم به مناسبت افشاسازیاش فرستادم. عنوان موسیقیای که چاشنیاش کردم، تبعید» بود.
نه اینکه در خورجینم غنیمتی برای به اشتراک گذاشتن نداشتم؛ از احساسات ریز و درشت و پیچیدهای که تجربه کردم گرفته تا تمام سینماییها و سریالیهایی که تماشا کردم، همه و همه پتانسیل ثبت شدن در این وبلاگ را داشتند؛ ولی .
ستارهشمار بالای پنل عدد چهارده را نشان میدهد؛ ولی راستش را بخواهید رغبتی به صفر کردنش نیست. گاهی از سر ملال شروع میکنم به خواندن نوشتههاتان، و در موارد انگشت شماری، با ذوق و شوق.
ولی این رخوت از کجا آب میخورد؟
استادی داریم قدبلند و با همتی به همان اندازه بلند. ماسک را با وسواس بسیار خاصی به صورت میزند و مشخص است که هراس کووید-19 در جانش ریشه دوانده و مدام، نه تنها دربارهی عوارض کوتاهمدت ریوی کووید، بلکه در خصوص عوارض بلند مدت و به قول خودش لاااانگ کووید» هشدار میدهد. به عقب نگاه میکنم، راست میگوید؛ هرچند شاید برداشت من و استادم از این اصطلاح یکی نباشد. شاید نقطهی شروع این تعلیق زندگی و رخوت، از موقعی شروع شد که با یک توشهی قابل قبول از دورهی فیزیوپاتولوژی، خودم را برای دورهی اکسترنی (استاجری) حاضر کردهبودم و در عرض سه روزی که از شروع بخش ارتوپدی گذشتهبود هم سر کلاسها کلی یادداشت برداشته و مطالعه کردهبودم؛ امّا همه چیز به باد رفت. دنیا . تمام دنیا از حرکت ایستاد. برای تمامی نظارهگران همچو واقعهای، حداقل ذرهای هم که شده، زندگی و آمال و آرزوهای پوشالیشان رنگ میبازد؛ مگر نه؟
در طول زندگیام یالوم یکی از، و شاید مهمترین، نویسندهای بوده که چشم و گوشم را باز کرده. افکار من قبل از یالوم با افکار من، بعد از مطالعهی چندین جلد از کتابهایش و غور در آنها، زمین تا آسمان فرق دارد. همین شد که به دنبال رهنمودگرفتن از راهنمای قدیمیام، در گوگل جست و جو کردم: یالوم و کووید-19» قبول کردن این مسئله که پیرمرد 91 سالهای که نزدیک به نیم قرن از عمرش را صرف گسترش دانش و کمک به بیمارانش به هر شکل ممکن کرده، اظهار نظری دربارهی کووید و بحران اگزیستانسیلی به این گستردگی نکردهباشد، برایم سخت است. شاید به قدر کافی نگشتهباشم. و یا شاید اروین یالوم، با بحرانی بزرگتر، و شخصیتر درگیر بودهاست.
حین این گشت و گذار با آخرین کتابش آشنا شدم؛ مسئلهی مرگ و زندگی» (A Matter of Death and Life) که به صورت اشتراکی همراه با همسرش نوشتهاند . زوجی با شصت و پنج سال زندگی مشترک . مریلین یالوم» در سال 2019 از دنیا رفت و این کتاب دو سال بعد منتشر شد. فکر میکردم بعید است در این کتاب اشارهی چندانی به سؤالاتی که در ذهنم میخزند، باشد؛ ولی اشتباه میکردم. در نمونهی رایگان کتاب» در فیدیبو، بعد از زمینهچینی روبرو، پاراگرافی خواندم: مریلین مبتلا به مالتیپل میلوماست و به تازگی یک سکتهی مغزی را پشت سر گذاشته و اروین به تازگی تحت عمل جراحی تعبیهی ضربانساز مصنوعی قلب قرار گرفتهاست و با این حال در آرامش کامل کنار هم وقت سپری میکنند؛ چون هیچ کدام در زندگی حسرتی ندارند:
هر دو احساس میکنیم که تمام و کمال زندگی کردیم. برای آرام کردن بیمارانی که از مرگ وحشت داشتند، راهکارهای زیادی به کار بردم، ولی هیچ کدام به اندازهی راهکار زندگی بیحسرت» مؤثر نبودند. من و مریلین حسرتی نداریم؛ با جسارت و به تمامی زندگی کردیم. مراقب بودیم تا بیتوجه از کنار هر مجالی برای اکتشاف نگذریم و حال، حسرت اینکه به قدر کافی زندگی نکردهایم، نداریم.
شاید وقتش رسیده طوری زندگی کنم که بتوانم متن موسیقی زیر را کمی قبل از مرگ زمزمه کنم . با این حال، این سؤال همچنان باقی است . حالا که بالاخره در زندگی تنها نیستم و همهی مقدمات فراهم است، چرا رغبت چندانی به قدم برداشتن ندارم؟ و چرا احساس میکنم چیز چندانی برای به اشتراک گذاشتن ندارم؟
دانلود
درباره این سایت